زمین همین زمین است

با درخت ها و رودها و شراب هاش

در انتظار خمیازهء سیاه چاله ای

که در انبساطی فلکی به سکسکه می افتد

 

عکسم را از همه آلبوم ها برداشته اند

بر شن ها جای پایم نیست

از آن خود ستاره ای ندارم

و هنوز شکوه نمی کنم

از این غربت سنجیده

که ترازو را به دست نسیان سپرده است

 

لک لک کنان و لنگان

تا قله های بادگیر رفتن و نیافتن

و حوصله را زخم زدن

که هیچ پیامبری در غارها پنهان نیست

و اوراد توهم را

باد در گوش کوهسار

به تکرار خوانده است

 

عصایم را ببینید

که از هر گره اش جوانه ای

سراغ بهار می گیرد

کلاهم را ببینید

که فریب و اشتیاق را

تا خم ابرو فرو کشیده

چشمانم را که هنوز

از انتظاری ناتمام  خیس اند

و دهانم را

که در فریادی سنگ شده

یخ زده است

 

نه

داستان نباید چنین پایان می گرفت

اگر نویسنده اش را

برای نماز صبح اعدام

نبرده بودند.