قناتی دو هزار ساله ام
بریده از ریشه و سر برآورده از زمینی
در کنارهء کوه های راکی
مقنی های باستانی
پوستم را خالمخال کرده اند
بیژن های بسیار در من مرده اند
بی که رستمی به دادشان برسد
باد که می آید
نی لبکی می شوم با هزار دهانه
که شاعری به تنگ آمده
سرود ای ایران اش را
در فریادهائی کوتاه
تا آسمان دنور من کوک می کند
از اعماق شیراز و اصفهان گذشته ام
به تهران نونوار رسیده ام
و در باغ سرداری از عهد مشروطه
دهان گشوده و
به تشنگی های باستانی سلام کرده ام
یک سویم کوه است، سوی دیگرم کویر
آمیزه ای از برف و نمک
با رگ هائی بلند
که سازهای قدیمی را
به لهجه ای ناشناس
در گوشه های خسروانی
رج می زنند
از سرچشمه تا فرهنگ
از اعدام تا فردوسی
از جوادیه تا نیاوران
در شبکه ای از فقر و ثروت غوطه زده ام
و حیران آنم که چرا
در پاسپورت سالخوردگی ام
از جای مُهر پناهندگی
هنوز خون نشت می کند.
112323