دماوند در مهتابی شب روشن است

با کلاهی از برف و کمانی زه گسسته

که از خستگی خمیازه می کشد

 

در آسمان خداحافظی عطر سلامی ست

چون شهابی که بر تن شب خط می کشد

نوشداروئی، یا صلهء دیر آمده ای

که شادمانی را به حسرت می بازد

 

اینگونه است که زمستان از راه می رسد

و شاعر سرگردان را به میخانهء متروک می کشاند

او جامی می ریزد، این جامی می خورد

او سیگاری روشن می کند، این پکی می زد

و آنگاه لبه های بلند پالتو را بالا می کشد

و مثل شهابی در فاصلهء دیدار و خداحافظی

یا مثل نوشداروئی مانده در راه

می گذارد که شط شب

از وسط پیشانی اش بگذرد

 

می داند که کبوتر قاصد را در قفس کرده اند

پستچی ی همیشه    در راه مانده است

خطوط اینترنت قطع اند

و شهاب های فراری

در روشنائی کوتاهی می سوزند

 

عطر سلامی؟ نه،  گشایش در باغی؟ نه

تنها لبخندی نامحسوس

که شادمانی و تمسخر را یکجا در خود دارد

 

میخانهء متروک

لحاف احتیاط را تا روی سر می کشد

و لخت و سست بخواب می رود

شراب ها به سرکه بدل می شوند

و در سراسر شهر

کسی نشانی رؤیا را به یاد نمی آورد.

 

112723