در لحظهء گرگ و میش
در ساعت عصر یا سحر
در سرخی شفق یا فلق
وقتی تنها سایه های روندهء مهاجران
افق چشم را خط می کشید
این دست ها چه خالی بودند
***
وطنم در جامه دانم جا نمی گرفت
پیرهنم بوی بی وفائی می داد
و در کوچه های اقاقی
بوسه ای سرگردان وداع را تزئین کرده بود
***
مأمور گذرنامه مشکوک براندازم کرد
مأمور گمرک چمدانم را به کنجکاوی سپرد
مأمور هواپیمائی عکس عبوسم رانپسندید
و خلبان، بی اعتنا به ضربآهنگ سینه ام
موتورش را روشن کرد
***
دست هائی خالی
در آسمان سکته کردهء گرگ و میش
با خورشیدی تپنده در نبض بی قرار
که نمی دانست شب کند یا روز
***
از ابرها که گذشتیم
دانستم انسان جاذبه را کشف کرده
تا رشته ها را ببُرد
بی آنکه بداند
اینگونه رشته ها
مثل رگ ها و عصب ها
فقط با مرگ پاره می شوند
***
خلبان میکروفن را روشن کرد و
از همه خواست تا کمربندها را ببندند
***
«از توفان خواهیم گذشت»
این آخرین خوش آمد عمرم بود.
113012