کبوتری از دلم پر می کشد
تا ملتقای نومیدی و امید
باد سرگردان را بجای شفا می نوشد و
در آسمان بی ستارگی هیاهو می کند
قفس اش را خود شکسته ام
نگاه حیران اش را پاسخی نداده ام اما
گذاشته ام تا در دست هایم
بوی پرواز بگیرد
دانه اش داده ام
از عصارهء اندیشه ای مشوش
لغزنده از بلندای خرسندی
تا سراشیبی که به ناکجا ختم می شود
آب اش داده ام
از شورابه ای که بی قرار
بر پوست می لغزد و
آشتی را بر مسیر مدارات می بافد
نوازش اش کرده ام
با دستی که در گذار فراموشی
از شهر جستجو
به ویرانهء نامنتظر می رسد
پرش داده ام
بی آنکه جلدی اش بیاموزم
و ابر مهربان را دیده ام
که بر دوش خویش می بردش
بر پایش نامه ای بسته ام
با خطی که هیچکس نمی خواندش
برای گیرنده ای که هنوز به دنیا نیامده
با محتوائی سر به مهر
که بر خویش نیز فاش اش نمی کنم.
120423