نشسته ام
کنار شعرهائی غوطه ور در خون
با واژه هائی خزنده بر پوست
با عبارت هائی پرنده تا افق دور
با شعرک هائی غافلگیر
که چون خوش آمد خنجرها
از کنار قلب می گذرند
زبان در هیاهوی وحشت و عشق است
با فاعل های شاد و
مفعول های بی پیرایه
با صفت های شیرین و
قید های زنجیری
چونان غلغل چشمه های پنهان
که لذت و درد را همسایه می کنند
و در هر عشوهء خیس خویش
بر جهان گذران می شورند و
رودها را به آغازگاهان برف خیز بر می گردانند
نی ها در کار حکایت اند
خیره در نی نی تابنده ای
که در انعکاس سیاه اش
کاغذها و دفترها و کتاب ها
کبوترانی رها شده اند
با پیام رمزها و نگفتنی هائی
که به آسمان ابری سپرده می شوند
پس باران شاعرانه را بگوئید
چنان بر شهرهای دود گرفته ببارد
که دلگیری های تلخ فام شسته شوند
و خورشیدهای شعر
سینه های دردناک را
با آوازهای دوست داشتن مداوا کنند
که اینک رعد و برقی نگران
از افق پیشانی رد می شود.
122023