هنگام که ضرب قطار و ریل

با ضرب قلب آدمی همنوا شود...

هنگام که مرغ شبانه هق هق خونین کند...

و باران ببارد

بر گورهای تازه ای که

بر زورق تلواسه رهسپار خاطره های مشوش اند...

هنگام که چراغ های رنگارنگ احتیاط بیدار شوند و

رقص کولیان چشم بیآغازد...

بر سطر سطر بوسه هاتان

از اشتیاق و هجرانی خواهند نوشت

 

هنگام که رعد فریاد بر کشد

و ابر تیره بر طبل طوفان بکوبد

در رگ رگ میدان هاتان

حکایتی خواهند سرود

پر شده از آرزو هائی پنهان

گمشده در پیچ کوچه های دریائی

و جاخوش کرده

بر خطوط درهم کف های خون زده

 

و با دف و سنتور خواهندتان گفت

که بهنگام برخاسته اید بر شریحهء خیابان ها

خوش رانده اید بر صحیفهء دریا

و چشم تان را درست پرتاب کرده اید

بسوی آتشی که از کُنده های خیابان ستمکارتر است

 

اما

دیگر برای کشتن آنکه

در کوپهء خلیج و دریا مرده

به تیر و تبر نیازی نیست

 

تنها آن چراغک شوخ را بپائید

 بر پیشانی قطار شتابان

که شب را می درد

تا هراس خفته در آنسوی درد را

از احتیاطی دیرهنگام

هاشوری کند.

 

122323