در سرگذست مان شفاعتی نیست

باران بسوی زمین می آید و

قطرهء محال به آسمان بر می گردد

و آخرین بوسه از آن عاشقی است

که بی قراری دماوند را

به خاموشی البرز می بخشد

 

اینگونه است که من

از چشمک شبانهء ستارگان

به تصدیق ضرباهنگ ها رسیده ام

در یافته ام که پایان ندارد عشق

آنکه پایان می پذیرد ماییم

چون رودی که به دریا می رسد

یا در کویر می خشکد

 

پایانی نیست

همیشه آغازی برای دوُری دیگر است

فرقی نمی کند که نصرت رحمانی باشی

یا ایرج ظهیرالدوله

دانسته ام که عشق ها همه

به زمین بر می گردند

تا قنات ها را از شتابی دیگر پر کنند

تا فرهنگ ها دهان بگشایند

و گیاهان

به استقبال بهار

رقص رقصان سر برکشند

 

زمین می گردد

به دور تنها خورشیدی که اسیرش کرده

و ما همه با او به گردشی ناگزیر

بهم می رسیم و از هم می رمیم

چرا که قانون جاذبه را

در پای درخت سیب چال کرده ایم و

بر تل هیزم آماده

می پذیریم تا به مسطح بودن زمین تن دهیم.

 

122623