هنوز می توان
با زمین و آسمان به عشقبازی نشست
هنوز می شود
شولائی گرم را بر خود کشید و
به انتظار گفت تا پشت در بماند
شگفتا که دیر نیست
از پلکان زمستان به نوروز پیروز رسیدن
به مژده ای خوش اقبال
که روشن است
همچون شبی ماهتابی
و تاریک است
چون روزی سرشته در کلاف راز
در بی خوابی های شیرین جستجو
در ستاره بارانی گسترنده
که آتش بازی فلکی را
با ضرب دلشدگی
هم آهنگ می کند
میان صفات و واقعیت ها تناسبی است
در مستی شفا کاشته اند و در هوشیاری درد
با متن ترانه ای غافلگیر
که آسمان را با زمین مضطرب آشتی می دهد
در گشادگی دستانی پذیرنده
با اوقانوسی هموار که کشتی ها را
بسوی چراغ های دریائی می برد
با علامتی، نشانه ای، رهانشی
که با چتری از خواستن
باران را به شکیبائی می کشد
و بهار را در وسط زمستان می رویاند
و مسافران بازگشته از فراغ را
به شادمانی آفتاب خراسان می برد
تابنده بر فلات پیری
که تنفس اش
ترانهء ورق زدن حافظ است.