چمباتمه نشسته

چشم دوخته

بر چراغ خانهء یوش

که صاحب اش

بی هراس سرما

در حیاط خانه

دل را

به کوک ساعت های بی عقربه

بسته است

 

می گوید

زمستان فصل امیدواری است

دل را به سودای بدیل می چرخاند

از دامنه دینه کوه سُر می خورد و

به جویبار یخ زده

وعدهء بهار می دهد

 

می گویم

عمر اگر تا سحر مدد کند

ستاره اگر تن به خاموشی دهد

دریا اگر ساحل را شبانه ندزدیده باشد...

 

می گوید

مگر شب وعدهء صبحگاهان نیست؟

 

می گویم

استاد فصول را ببین

قرقره می چرخاند اما

تا بهار گمشده

هزار لای دیگر

ناگشوده مانده است

 

می گوید بر اثر صبر...

 

می گویم

شناسنامه را ندیده ای

در رگ تاک اش بادهء نخورده نمانده

و گردن آویز واژه هایش

پریشان است

 

خطابه می سراید

بین که در قوز هر شاخه برگی است

در هر دانهء برف، بشارتی

ببین که سرما نور را خانه تکانی می کند

و به کلبه های نشسته در ارتفاع

یاد می دهد

که باغ چه شکلی است.

 

تعارفم می کند

به ارتفاع نفارم بیا

که بر کرسی گرم اش انار چاکیده ام

و چایم بوی نعنای تر دارد

 

تلخم

آنگونه که اگر پای رفتنم بود

از نردبام ها

موازنه می آموختم.

 

013024