دیدم اش، آنگاه که

مادر و خواهر و همسر و دختر می شد

و معنای هیچ کدام را

بر من آشکار نمی کرد

آنگاه که پاورچین

از پشت بام های تابستانی رد می شد

و با انگشت اشاره به سکوتم می خواند

 

نواله ای بر سفرهء عشق بود

شکایتی بر تیغزارهای هجران

مرزی که جرأت فرا رفتن را

به محافظه کاری مبدل می کرد

و التهابی که، با ضربی کیهانی

مچ دست را می سرود

دیدم اش، نه در رؤیا

در سراسر عمری که از سرگذشت

تنها گذشت اش را به یاد دارد  

 

آنگاه که از لبهء ماه آویزان می شد

و تا استخر خزه بسته سقوط می کرد

آنگاه که شکل ترانه ای نابهنگام بود

بر لب های تازه بالغی

که لذت های هراسنده را نمی دانست

 

دلی برای شمردن دقایق کند بود

نبضی برای چهچههء مرغان خفته در گلو

و چشمی برای شهادت های غافگیر

در اربعین تکراری فصول

 

نخاله ای از تلواسه بود

عصاره ای از تجربه های خالمخال خالی

خلاصه ای از شروح زمزمه وار بی معنائي

که بر دوشی شکسته

سنگینی شیب زمین را

تا قله می رساند و

بر می گرداند.

 020824