از اینجا تا تهران

خورشید گیج

میان طلوع و غروب

مردد است و باران

دقایق فرو مانده را نمی شوید

 

زمان مرده است و پرواز

در بن بست ثانیه ها خشکیده

دقایق دچار فراموشی اند و دیگر کسی

به گردونه گردون

فرمان حرکت نمی دهد

 

بازگشتی هم نیست

دختر کوچکی

نشسته بر نیمکت حیاط مدرسه

به گل خشکیده ای می نگرد

که بر بستر رؤیاهای پیر

ترانهء پروازهای روشن را

در لهجه های شوشتری

فراموش کرده است

 

چه تاریک روشنی

گرگ میش می نماید و میش گرگ

نماز صبج مؤمنان قضا شده

یا هنور فرا نرسیده

و خدای بلاتکلیف شان

نمی داند مخمل ابرها را بدوزد یا پاره کند

 

در این بن بست بی زمان

آیا فقط منم که شعر انزوا را به یاد می آورم و

سرگردان در همهمهء واج های ملول

عشق را

همچون طلوعی از روشنائی

به یاد دارم

 

آیا فقط منم

که دستی بلند می طلبم

تا چرت خدای پیر را بشکنم

و بی نحوست اذان های مکرر

به چراعانی مهرائین کاشی های اصفهان

بروم

 

دریغا

که راه از رفتن عاجز است و نفَس

نه بر می آید و نه فرو می رود

موج ها بر دریاها یخ بسته اند

و پرنده ای که شاخه ای در منقار دارد

بر صفجهء آسمان خون زده

میخکوب است.

 

021124