در روز عشق
در روز سوگ شاعر جوانی ها
لبخندی پر شده از ابهام
در عضلاتی درهم می چرخد
و شادی ناگهانه را
پنهان در پشت صورت سرخابی
افشا نمی کند
کودکی فریاد زنان
در بیمارستان تخت های مشتعل
چشم می گشاید
و روز عشق را
در زرورقی از مرگ و تولد می پیچد
خالی از لبخند
گمشده در اندوهی ناشناس
شاعری سر به جدول آب می کوبد
و آب، شادی روز را
غرق بخون می برد
زایری سیاه پوشیده
میله های ظهیرالدله را می تکاند
شاعران خفته را به نام می خواند
و پیر می شود
ایرج اما به تُردی جوانی می نگرد
و فروغ دل واپس است
وقتی شحنهء مست
از سربالایی خیابان
تلوتلو خوران می آید
یکباره گوگرد خشک
آتش می افکند
در گیسوان قاصدک
و در حرارت دلچسب اش
مژدهء صبا
در گوشه های نوا
به تاب می افتد.
021424