آینه ای در کار نیست

تا تاریکی را بزدایم

و از جعبهء خیال ها

رنگین کمانی بیرون کشم

 

بر بوم کلماتم

چهره ای است

که همیشه در تاریکی نشسته

چشم هایش را نمی دانم

لبخندش را خود می آفرینم

و صدایش را میان ابرها رها می کنم

تا در باران ببارد و خیسم کند

 

سرشارم از تاریکی و ابهام

با نوش دارویی که دیر از راه می رسد

و پدری که می گرید و

چاقویش را نفرین می کند

همچون سزاوارترین مرثیه

برای دورانی خفته در ظلمات

گسترده بر بوم کلماتی سرگردان

در قاب روشنائی های خاموش

در تلائلوی گنگ ساعت هائی

که می چرخند و دیگر زنگ نمی زنند

 

کودکی هستم

با کیف پشتی پر از پرتقال و

دفترچهء خط دار

از میان ستون های نور رد می شوم

و موسیقی کیهانی

در گوشم زمزمه می کند

تک تاک، تیک تاک، تیک تاک

ستاره ای بر پیشانی ام می نشیند

مویم سفید می شود

و می دانم که دیگر

به هیچ مدرسه ای نخواهم رفت.