رهائی

------------------

رها شده از هر آنچه نمی خواهم

در کدام گلدان بکارم ات

ای رسته در سینهء شکافته از انتظار

که در همهء میدان های شهر صدایت می زنند و تو

آرام، در کنار بی اعتنائی، خفته ای

 

در کدام آسمان پروازت دهم

که پرندگان مهاجر را به خلوت اش راهی نیست

و ستارگان اش ملیله دوزی حسرت های دیر گذرند

 

پیر شدم و نیامدی

اگرچه لمحه ای از آرزوهای من دور نبودی

شکستم و برنخاستی

تا ترانه هایم را در قدوم ات بریزم و

در خلوت رنگین کمان بی پیر رها شوم

 

چرا همه جا هستی و نمی بینم ات

جرا پنجره هایم را بر تو می گشایم و تو

غزلخوان و بی اعتنا از کوچه هایم می گذری

 

در کدام پنجره، کدام ترانه، کدام گلدان، کدام آسمان

در کدام لحظهء غافلگیر

به آتش بازی واژه هائی می نشینی

که در میان نفس هایم به سکسکه نشسته اند

 

نگاه کن به مسافری

نشسته در اتوبوسی

که با بوسه ای هوائی

خداحافظی را

به سوی تو پرتاب می کند

و تو می دانی  که مقصدش

در آتش پشت سر

به خاکستر نشسته است.

 

053124