اسمم را بخشیده ام

چه اسماعیل رها شده از چاقو باشم

چه پیامی که هر بهار بر شاخهء درختان می شکفد

 

بی دارائی به دنیا آمدم

و هیچ ندارم که با خود ببرم

و در میان این دو هلال

قَمَری بودم که از مرزهای غقرب می گذشت

شهابی سرگردان در آسمانی رمز پوش و خاموش

که مهبانگ خیالاتم را

به جرقهء عشق سوزانده بود

 

حکایتم همه تنهائی بود

اگرچه در جمعی بزرگ زیستم

و در دفتر نشانی هایم

نام های بسیار نوشتم

بخش شان مرده اند

بخشی را به باد سپرده ام

و بخشی را با حروفی نوشته ام

که رمزشان از حافظه ام گریخته

 

بر سنگم چه خواهند نوشت

با آب چه را خواهند شست

و سرود آیات گمشده را

برای کدام رهگذر زمزمه خواهند کرد

 

اسماعیل بودم و پیام ام را گم کردم

شیشه عطری شدم

در آفاق بی انتهائی که تا راه شیری ادامه داشت

بر یقه پیراهن ام گل نسرین کاشتم و

باغم پر از پیچک امین الدوله شد.

 

041925