در انتظارم به کمین نشسته است
با مژده آرامشی شیرین کام
که در آن تلواسه ای نمی لولد
با وعدهء تنهائی یک پرواز
که در آن سایهء ابری نیست
به کمین نشسته است و می بینم اش
هراسی از من ندارد و خود را پنهان نمی کند
و به همه گفته است که شکارش من ام
دوست اش بدارم
چون آنچه جان شیرین می خوانند
یا دشمن اش بشمارم
که مرا از مرغزارهای سبز بی پروا
به گلخانه ای پر از عطر خاک می برد
با چراغی که فقط شب ها روشن می ماند
با بستری که در آن توان غلطیدن نیست
و بی لحاف پاره ای که از رؤیا و آرزوها بافته ام
به کدام سو باید بروم
وقتی او در شش جهت راه بر من بسته است
آن سان که بخواهد معشوقهء همیشگی ام باشد
آن سان که بگوید جز من تو را همسفری نیست
دوست اش بدارم
که کتاب هایم همه در دست اوست
دشمن اش بدارم
که اهل گزینش نیست
فراموشش کنم
آن سان که انکارش باشم
یا به یادش آورم
که این همه سال را
رخصت دیدن او به من داده است
آینه ای شاید باشد
که هر صبحگاه مرا به یاد خودم می آورد.
042125