ضربآهنگ بی ملال کهکشان

با شعلهء آتشی در سینه

زمزمهء رودی در سر

چشمی چرخان به دور خورشیدی

که ناگهانه از خراسان بر می خیزد و

عاشقانه در تبریز غروب می کند

 

شاید نه،

رهنوردی در جاده های گمان

سنتور بی امان دربارهای شکسته

عصاره ای در مارپیچ حامل ها

برآمده از دریا

خزنده بر خشکی

پرنده تا سقف بی امان

و شکسته بالی نشسته بر قلهء قاف

 

دست ها: دو بازوی حافظ مزارع ویران

پاها: استوا-نبرد کوچه های بی اعتنا

چشم ها: تخم ریزگاه پرندگان تالاب های از دست رفته

و دهان: شکل فریادی فرتوت و فراموش کار

که از ناگهان به ناگاه می رسد.

 

شعلهء آتشی رو به خاموشی

وقتی پرستارها بندها را باز می کنند

و آنچه بر می آید بازدمی از آرزو است

که اطاق را تاریک می کند

و سقوط را تا انتهای زمین می غلطاند

 

زمزمه ای آبی رنگ

در پهنای خواب ها

که جغرافیا را به تاریخ

عشق را به خاطره

امید را به حسرت

و ستایش را

هیمهء بی مقدار شبی می کند

که چنگ در افق می زند

و مژدهء سحری را نمی یابد.

 

042425