شبیه کیستی ای هماورد خسته

نشسته بر پلکان مزار حافظ

روبروی سروهای چمان

و بر پیشانی ات غزلی است

در ستایش سرودن و خوانش

در وصف نسیمی که از سوی یار می رسد

با لطیفه ای از بوسه و

حوله ای از نوازش

 

بر می گردی و به فرتوتی من می نگری

که چون گردباد شن زده

می چرخم و محو می شوم

در حریق چشمان تب زده ات

که بندهای کهنه را می سوزاند

و عمر شتابان را وعدهء دشنام می دهد

 

در آینه تو نگریستم و جوانی را به باد سپردم

در کتاب تو نوشته شدم و هیاهو از سرم گذشت

در خواب ات برخاستم و دیدم

که بر جبین مه زده ات دست التماس می کشم

 

شبیه که بودی

که مادر و خواهرانم را به یادم آوردی

وقتی بر دهان ات زمزمه ای می گشت

که نام همه برادرانم بر آن حک شده بود

 

آی...

در تو نگریستم و شاعر شدم

با تو درآمیختم و از تنهائی گریختم

 و در غیاب بلند قامت ات

به بی نیازی ابدی پی بردم.

 

043025