در شبی کنعانی،
شاید در ساحل دریائی شکافته سر،
یا شاید بر کنارهء زایندهرودی سترون،
شهبانوئی پیر در زهدان زمان میکاود
با ساعتی شماطهای،
که نمیدانم برای کدام لحظه کوک میشود
صدای کلیدهای بی اعتنا
در سینهء وصلهپینه میپیچد،
در طپش نبض بیملاحظه،
در دم و بازدمی گیر کرده در درازنای بیآواز،
در شبی که مشفقانه سرم را در دامان میگیرد
و رؤیاهایم را رنگ می زند
نگاه می کنم
به
ردیف صفر و یک ها
که
می توان همهء داستانها را
با
رشتهء تکرارشان نوشت.
به
داستان عشقها که میآیند و میروند،
به
میزها که جای یکدیگر را میگیرند،
به
سیری و گرسنگی،
به
تشنگی و سیرابی،
و
به سلامی
که ناگهانه به بدرود می رسد
گوش می کنم
به
گفتگوی ستارگان
به
آنکه میدود و پای شکسته را بهانه ندارد
به
آنکه میخواند و به موسیقی ازلی دلخوش است
به
آنکه میخندید و اکنون خبر دیر امده را می شنود
نگاه می کنم
به شمعهای شعلهوری
که در انتظار نفخهای از خستگی،
هبوط ام را با سال و ماه میشمارند.
به دیوار اتاق های حافظه
که کتیبهای ناشناس
از بازگشت شاهی به سرزمین مادری خبر میدهد.
پنجره باز است و باغ،
در بهت بهاری اش تب کرده.
نگاه می کنم
کبوتری در بی خبری من
از دست مادرم
پر می کشد
به سوی شهابی
که از آسمان کوچهء تنگ میگذرد.
050225