تکرار زخم بر پیشانی ملتی بیرؤیا
در میدانی بیخورشید
در چنبر طنابهای بیگناه
و در ظلمت کتاب های شریعتی
که بر خطوط خویش لعنت می کاشت
گفتند نمیشود باد را به دار آویخت
یا آواز گنجشکی را
که بیاجازه بر شاخهء ممنوع خوانده است
تا نپرسد که چرا زمین اینگونه تشنهء سقوط شده
دیدم که زمان به نفرینی زلزله وار برخاسته
رو به عدالتی که جز مرگ مژده ندارد
به شمشیری صیقلی که از نیام وحش بیرون می آید
و سحری که پایان را
در ضربآهنک باران می شوید
مردانی روح مرده را دیدم
که پیش از آمدن سحر
چراغ ها را می کشتند
در هوای سحر
حتی به اندازهء فرصتی اندک
خطابه ای نبود
سایهها یک به یک بینامتر می شدند
و نامِ دیگر فراموشی
لکه ای از خون بود
بر دیواری که پاسخ ها را پرسشی نداشت
تپش قلب هم بود
همچون صدای طبلی که رو به خاموشی می رود
و
زخمهای خشکیده را بر تن شب می شوید
و فریادهائی بر نیامده را
بر سکوهای خاموش فرو می خورد
آنگاه تنها نهایت شب را دیدم
در هنر دستهای بسته
در هنر چشمهایی که پشت سیاهی پنهانند
در سراشیب تند ظلمت شریغتی که
برای جان ستاندن
زندگی را می خراشد و رهسپار عدم می کند.
لُعبت بازان را دیدم که هنوز می گفتند
نمیشود باد را به دار آویخت
یا آواز گنجشکی را
که بیاجازه بر شاخهء ممنوع خوانده است...