
من امتناع کرده ام
از پذیرش تاریکی
از خلیدن چرک و خون بر دست
از پیروزی تفنگ های ترانه خوان
از پروازهای کوتاهِ بی بال
و روزهای عمر را
در زیرزمین خانه های روشن
به ضربآهنگ امتناع شمرده ام
سرفراز تر از آفتاب
روینده تر از باران
پر امید تر از بهار قهقه های بلند
تو را در خواب دیده ام
ای ستاره ترین آفتاب
بر فرق تابستان زمزمه
بر تارک پائیزهای لبخند
و بر بوسهء شیرین زمستان تا برف
تو را تماشا کرده ام
با امتناع آرام ات
در سردابه های اقرار
در ذست های بستهء بی تکرار
در تیرباران های بی سکوت
و از تو شنیده ام
که عمر بی مقدار
در هیچ ترازوی منصفی
ارزش پذیرش ندارد
وقتی باور داری که باد بهاری
در خیال شکفتن گل ها
آهسته تر می آید
آی...
من از پذیرش رفتن ات امتناع کرده ام
برگرد تا ببینی که جای پایت هنوز
در پستوهای تپنده ام
شعله کشان ترانه می خواند.