بگذار ترجمه ات کنم

برای مردم بی آواز

به زبان ابرهای بغض کرده

به لهجهء نسیم های شتابان

به الفبای خوش آهنگ باران

و به زمزمهء نازک موسیقی

که همچنان ادامه دارد

در من

 

از روزمرگی مردم بی لبخند

در روشنای پنجره های فضول

در سرسام اطاقی که خالی ست

بنشین میان درزهای سینه ام

که از آرزوهای محال بخیه خورده اند

و بشنو

دل دل کلماتی را

که در هیاهوی واژه های کهن

رنگ ترانه می گیرند

 

ببین که در ضربآهنگ هر ترانه

حال و روز تو را می پرسند

و اگر اجازه دهی باید ترجمه ات کنم

به زبان کهنهء کاتبان بی حوصله

که همه فرهنگ ها را

بی حاصل ورق زده اند اما

معنای لبخندهایت

ترجمه ناکرده

در صفحه حوادث سرگردان است

 

بیا و ببین

که زمان لَخت و سست است

و پستچی دیر کرده

نامه ای را به صندق خانه می اندازد

که بی تو دیگر معنائی ندارد.