در حواشی روزگار يک شاعر جن زده

اسماعیل نوری علا

یک روز مالیخولیائی در آخرهای زمستان ۱۳۴۳- تهران - میدان سپه - دارالفنون. من فقط ۲۲ سال دارم. در دانشسرای‌عالی تربیت معلم مشق معلمی می‌کنم. قرار است دبیر زبان انگلیسی شوم. برای کارآموزی مرا به دارالفنون فرستاده‌اند. دبیر کلاس‌های سیکل دوم آقای مهدوی نام دارد. قرار است راه و رسم دبیری را یادم دهد. می فهمم که چندان انگلیسی نمی‌داند اما آدم خوبی است. سه هفته از رفتن من به کلاس هایش می گذرد که آقای ناظم خبر می آورد که عصر روز گذشته، آقای مهدوی پشت رل اتومبیل ش مرده است. چراغ که سبز شده ماشین اش حرکت نکرده است. پشت سری‌ها بوق زده اند و فحش داده اند و بالاخره سراغ اش آمده اند. آقای مهدوی سرش را به پشتی صندلی گذاشته و رفته است. حالا مدیر و ناظم دارالفنون از من می‌خواهند که تا آمدن دبیر جدید انگلیسی کلاس‌ها را اداره کنم. وارد که می شوم بچه ها برایم کف می‌زنند. قبلاً برایشان چند جوک انگلیسی گفته ام و با برخی شان دیگر رفیق شده ایم. فقط سه سال از آنها بزرگ ترم.

بعد با صدای زنگ پایان کلاس، گیج و منگ می‌زنم بیرون. آقای مهدوی ناغافل رفته است و من به همین آسانی دبیر زبان انگلیسی، آن هم در دبیرستان دارالفنون، شده ام. انگار که خود امیرکبیر استخدامم کرده باشد. چند تا از شاگردها هم همراه من بطرف میدان سپه راه می‌افتند. در بین آنها یکی شان بنظرم آشنا نمی آید. موی روشن و سیخ سیخ اش نظرم را جلب می‌کند. می روم که اول فردوسی اتوبوس بگیرم و به خانه مان در کوچه پشت سینما تاج بروم، که یک سرش می‌خورد به لاله زار. تازه در آن کوچه آپارتمانی کرایه کرده‌ایم. بچه‌های دیگر می‌روند اما آن یکی سایه به سایه من آمده است. ذله می‌شوم. چند تا کتاب در دست دارد و تا نگاهش می‌کنم ناشیانه خودش را مشغول دیدن اطراف می کند. مرتب با دندان، لب کلفت پائینش را می‌جود. سرکوچه می ایستم و صدایش می‌کنم: «شما با من کاری دارید؟» به تته پته می افتد سرخ می‌شود، خیال می‌کنم از شاگردان دارالفنون است اما او فقط می گوید: «برایتان چند تا شعر آورده ام» شعر؟ مرا از کجا می‌شناسد؟ ما تازه شماره اول «جنگ طرفه» را منتشر کرده ایم. می‌گوید: «مرا آقای حیات داودی فرستاده اند».

الان که فکر می‌کنم می‌بینم اسم کوچک حیات داودی را بکل از یاد برده ام. نادر ابراهیمی او را به جمع ما آورده بود. و از مؤسسین انتشارات طرفه محسوب می‌شد. می‌گفتند از بزرگان عشایر فارس است و پدرش را تیرباران کرده‌اند. او خیلی زود نخست به آمریکا رفت و مدتی بعد هم ورپرید. اصلاً یادم نمی آید چرا و چگونه. پسر جوان گفت : «آقای حیات داودی دوست برادر من است. گفته که باید این کارها را به شما نشان بدهم» پرسیدم: «اسم خودت چیست؟» گفت: «هوتن، هوتن نجات»، «چند سال داری؟» «فکر می‌کنم ١٤-۱٥ سال. «فکر می‌کنی؟» «بله، حسابش دستم نیست».

جلوی خانه رسیده بودیم. گفتم: «بیا بالا» گفت: «نه» کتابچه ای را بطرفم گرفت و گفت: «این ها را بخوانید. من پس فردا می‌آیم جلوی مدرسه» و شتابزده از من دور شد. بنظرم آمد که در یک روز سوررئالیستی گیر کرده ام. آقای مهدوی مرده است. من موقتاً دبیر انگلیسی کلاس های سیکل دوم دارالفنون شده ام. و حالا این بچه ۱۵ ساله از توپخانه تا اینجا تعقیبم کرده؛ کتابچه اش را به دستم داده و بی خداحافظی رفته است. مثل جنی که تو دیده باشی اش و نتوانی به کسی نشانش بدهی. همه اینها می‌تواند در خواب گذشته باشد.

برای خودم چای می‌ریزم. پشت میز تحریری که از اولین خریدهای زندگی تازه مان است می‌نشینم و دفترچه ای را که رویش نوشته شده «بی حوصله گی‌های هوتن نجات» می گشایم. خطوطی بی سر و ته و نامنظم و آشفته توی ذوقم می‌زنند. هیچ سر در نمی آورم. باید کار جن ها یا مجانین باشد. نمی توانم فکرهای پشتشان را تعقیب کنم. حوصله هم ندارم. کتابچه را می‌گذارم کنار. پس فردا هم خبری از او که خود را هوتن معرفی کرده نمیشود. نکند واقعاً جنی بوده که دم غروبی خواسته با من شوخی کند؟ کتابچه اما غیب نشده روی میزم دهان بی حوصله گی هایش را گشوده و نامفهوم مانده است.

آخرهای زمستان ١٣٤٤- تهران - سازمان نواحی صنعتی، وابسته به سازمان برنامه-از خیر معلمی گذشته ام. در امتحانات سازمان برنامه شرکت کرده و بعنوان مترجم در این سازمان کوچک تازه تأسیس استخدام شده‌ام. یک کارشناس ایرلندی و یک کارشناس هندی آمده اند که به ایرانی‌ها چگونگی ایجاد نواحی صنعتی را یاد بدهند و من مترجمشان شده‌ام. بعد از ظهری با هوای بهاری است. در اطاقم باز می‌شود و هوتن جنی با لبخندی شرمزده می‌آید تو و جلوی در اطاق می‌ایستد. اول نمی‌شناسمش، اما همینکه لب زیرینش را می جود همه چیز جلوی چشمم می‌آید. نه، اسمش یادم نیست. می گویم: «چه عجب». می‌گوید: «خودم می دانم که خیلی مزخرف بودند. اما حالا فکر می‌کنم که خواندنی تر شده باشند». کتابچه دیگری را روی میزم می‌گذارد و می‌گوید: «این دفعه بر می‌گردم آقا. فردا خوب است؟» می گویم: «نمی خواهی بنشینی بگویم برایت چای بیاورند؟» سرش را به علامت منفی تکان می دهد، در را باز می‌کند و بیرون می‌رود. میزم پر از آمار و ارقام و نقشه است. گزارش کارشناس ایرلندی با بدخطی تمام نوشته شده و هر کلمه اش را به زور می‌خوانم. در این یک ساله دکتر محمود عنایت از من خواسته است که در انتشار نشریه نگین کمکش کنم. جنگ دوم طرفه هم منتشر شده است. در فردوسی هم، که حالا در تیول عباس پهلوان است، قلمی می‌زنم. کتابچه را بر می‌دارم، رویش نوشته است: «بی‌حوصله‌گی های هوتن نجات برای حوصله‌های شما». اکنون خطوط منسجم تر و خیال ها پرنده تر و تصویرها هیجان انگیز تر شده اند. با آنکه معلوم است از شعر کلاسیک چیزی نمی‌داند و حتی از شعر مدرن هم چندان نصیبی نبرده است اما ترکیب‌های حیرت انگیز و برق پرانش کم از کارهای احمدرضا و بیژن ندارد. چیزی میان رؤیا و هذیان که با زبانی بی در و پیکر و داغان بیان شود.

فردا با همکار تازه ام فریدون معزی مقدم، بکار اداری نشسته ایم که لای در را باز می کند و به داخل اطاق سرک می‌کشد. می‌گویم: «بیا تو». و به فریدون معرفی اش می کنم: «آقای هوتن نجات، جوان ترین شاعری که تا بحال سراغم آمده است». چشمش برق می‌زند و صورتش سرخ می‌شود. جوش های غرور جوانی تمام صورتش را که تازه پشمی بر آن روئیده پوشانده است. می گویم «کارهای قشنگی کرده ای. اما من با تو خیلی حرف دارم....»

مرداد ١٣٤٥ – تهران - عصر سومین شمارهء «جزوهء «شعر» همراه با اولین کار هوتن، به اسم پیام، منتشر شده است. با بیژن کلکی و بهرام اردبیلی مشغول گفتگو با منوچهر آتشی هستیم برای مجله خوشه که قرار است سلسله گفتگوهای ما سه نفر با شاعران مطرح روز را منتشر کند. در حیاط خانه اجاره ای ما در خیابان رامسریم. هوتن هم هست؛ لب صندلی با حالتی خشک و مؤدب نشسته و به حرف های آتشی گوش می‌دهد، آتشی وسط حرف هایش، هوتن را زیر چشمی می پاید و ناگهان به او می گوید: «پیام شعرهایت را نشانم داده. خوبند اما هنوز خیلی باید کار کنی، بخصوص روی زبانت...» هوتن به آتشی ذل می‌زند و می‌گوید: «چطور؟» «بخوان جانم زیاد بخوان....»

۲۸ بهمن ١٣٤٥- تهران - دارالترجمه سازمان تعاون کشور-غفار حسینی پشت میزش روبرویم نشسته است. قرار است قوانین تعاونی کشورهای دیگر را به فارسی برگردانیم. او دارد آخرین شمارهء «جزوهء شعر» را ورق می‌زند سه روز از مرگ فروغ فرخزاد گذشته است. من و احمد رضا احمدی عکسی از او را روی جلد نشریه که آماده صحافی بود گذاشته ایم. غفار به بخش آخر جزوه و پنج شعر بلندی که از هوتن چاپ کرده ام می‌رسد، شروع می‌کند با صدای بلند خواندن: به هنگامی که تردید فقط یک شک تازه نیست / کدامین کس باید آئینه‌ها را از تطاول دیوار بیرون کشد؟ / کدام ترانه، چکه چکه، خشم را ارضاء می کند؟ / کدام یاس، از کدامین سرزمین، راه‌ها را هیچ می پندارد؟» سرش را بلند می کند و به حیرت مرا می نگرد و می‌گویند: «این بچه واقعاً دارد معرکه می شود...»

فروردین ۱۳۴۸- تهران - سازمان برنامه - دفتر همکاری‌های ایران و یونسکو. حالا من مترجم این دفتر شده ام و با چند کارشناس خارجی دیگر، چینی و هلندی و انگلیسی، کار می‌کنم. هوتن با لباس تازه ای که گویا برادرش برایش خریده کنار میزم نشسته است. یک جلد کتاب «صور و اسباب» را که تازه از چاپخانه گرفته ام برایش هدیه نویسی می‌کنم: «برای هوتن عزیزم که آتشباز کلمات دیوانه سر است». می خواند، لبخندی از رضایت می‌زند. می‌گویم: «صفحه ۳۲۰ را بخوان» می‌خواند: «موج نو دو شاخه دارد: اصیل و مشکل گو. و مشکل گویان خود دو دسته اند: نثر گرایان (بیژن الهی، بهرام اردبیلی، پرویز اسلام پور) هوتن نجات) حسین رسائل و حمید عرفان...) و نظم گرایان (یدالله رویائی...) سرش را بلند می‌کند، چیزی در چشمانش می‌درخشد، می‌گوید: «یک ماه دیگر برایتان یک سوقاتی دارم....»

اردیبهشت ۱۳۴۸ - تهران- جائی در خیابان شاهپور - خانه ای قدیمی، با حوضی کوچک و حیاطی کوچک تر، هوتن به اصرار گفته است که «امشب باید میهمان ما باشید» و حالا روی تخت گوشه حیاط نشسته ایم و برایمان شربت سکنجبین آورده اند. در این پیرانه سر هیچ از چهره‌های خانواده اش و اینکه چه کسانی آنجا بودند به یاد ندارم. از میان مه فقط چهره حیرت زده برادر هوتن یادم هست که کنارم روی تخت می نشیند و می‌گوید: «شما براستی فکر می‌کنید هوتن شاعر خوبی است؟»

و هوتن از اطاقی پرده دار بیرون می‌آید، کتابی در دست دارد. آن را می‌گذارد جلوی من « "حواشی مخفی، مجموعه شعر هوتن نجات» نگفته بود که کتابش را به دست چاپ سپرده است. می گوید: «فکر می‌کنم اینجا مشکل گوئی را کنار گذاشته باشم».

کتابش را با اشتیاق به خانه می‌برم اما آنچه می‌خوانم چنگی به دلم نمی‌زند. دیگر از آن پرش های بی پروای خیال، آن انقلاب در تصویرها، آن فوران دردها و شادی‌ها و ترس‌ها خبری نیست. یعنی هوتن تمام شده است؟ یعنی حق آن است که شاعر مشکل گو، مشکل گو بماند؟ یعنی زیبائی مشکل در مشکل بودن زیبائی است؟ یعنی ...

١٣٤٩ - من غرق كار بیهوده فیلمسازی شده ام و همان اول کار فهمیده ام که این کاره نیستم. اما فیلم مثل شعر نیست که وقتی خوشت نیامد بشود آن را دور بیاندازی. با زحمت تمامش می‌کنم و دوران دوری ام از عالم شعر آغاز می‌شود. خبر میآورند که هوتن را به سربازی برده اند. خبر می آید که از سربازخانه فرار کرده است؛ آخرین خبر آن است که او در تهران گیر دژبان افتاده است.

1351 - تابستان - دفتر مجله فردوسی، من مسئول صفحات «کارگاه شعر» شده ام. پنجشنبه ها جمع شاعران جوان در دفتر مجله برقرار است. در باز می‌شود هوتن گیج و منگ به درون می آید. دیده بوسی کند اما حرفی نمی‌زند. او را به بقیه معرفی می‌کنم. اسمش را همه شنیده اند اما دیدارش برایشان ناگهانی است. وراندازش می‌کنند. در او هیچ شوری نیست. تعریفش را می‌کنم، لبخند بی رمقی می زند و ساکت می‌نشیند و این آخرین دیدار ما است.

1352 - عازم سفری برای تحصیل در انگلستانم. فضای کشور غیر قابل تحمل شده است. شعر دیگر پاسخگوی هیچ نیازی نیست مگر که گفته باشی «مرگ بر ابر، مرگ بر سیاهی، مرگ بر...». شعر می کوشد از همه تلواسه‌ها و دیوانگی‌های لبریز از عاطفه خالی شود تا بتوانند آن را همچون اسلحه ای بکار برند. حکومت هم ورود جنگل و گل سرخ را به شعر ممنوع کرده است. یاد شعری از هوتن که هشت سال پیش تر به من هدیه کرده است در ذهنم می چرخد - زیباتر هدیه ای که می شد از فرزندی جنون زده دریافت داشت: «از خانه ای رهسپار شدیم که اندیشه ما را بافته و تحویل خورشید داده بود / و باد در مشایعت شاخه‌ها گیسوانمان را با غبارهای پیشانی تنها گذاشت....»

١٣٥٦ - خزان لندن بوی خیس و سنگین اش را در هوا پراکنده است. هیچکس نمی تواند حدس بزند که یک سال دیگر در ایران انقلاب خواهد شد. پستچی می‌آید، دوستی از تهران برایم نوشته که هوتن خودش را کشته است؛ کنار پیاده روی خیابان نادری، جمع شده توی خودش، مثل طفلی که هنوز در شکم مادر باشد. و سرما خشکش کرده.

۱۳۸۷ - همین یک ماه پیش - آمریکا در خانه برادرم نشسته ام و با او فیلم زندگی موزار را نگاه می‌کنم و بی اختیار به یاد هوتن می‌افتم. آیا هوتنی که در ١٤ سالگی جلوی دارالفنون بانتظارم ایستاده بود، در یک فرهنگ دیگر، نمی توانست موزاری دیگر و آرتور رمبوئی دیگر باشد و با شعله های جنونش تاریخ شعر یا موسیقی ما را بسوزاند؟ و آیا این فرهنگ فرسوده ما نیست، که مثل آقای مهدوی، پشت چراغ راهنما، سر بر پشتی صندلی داده و دیگر سرخ و زرد و آبی برایش بی‌معنا شده است؟

من اما هنوز چشم امیدم به آن جوانی است که در پیاده روی دبیرستانی دیگر چشم براه یک من دیگر است تا دفتر بی‌حوصله گی هایش را بر روی میز او بگشاید.

دنور 1387 - 2008