از مجموعهء «با مردم دور»  

 

با فرشته اقبالی

 

دختری دارم مثل ابر باران زا

باورم نمی شود که بتواند

این همه حکایت تلخ را

در قرص شیرینی از شعر بپیچد

و با فانوس های خیال

به آسمان بهبهان بفرستد.

 

سر کلاس های من ننشسته

اما مرا استاد می خواند

و وقتی شعرش را منتشر می کنم

چشم هایش برق می زنند

 

گاه عایشه را روی جلد تایم نشانم می دهد

که بینی اش را اسید خورده

و، سرخ شده از خشم می گوید

ما همه، در این روی سری اجباری،

عایشه ایم -

چه با اسید و چه بی اسید.

 

نام اش فرشته اقبالی است

مثل فرشته ها حرف می زند

و اقبال اش را به مهربانی ابرها قرض می دهد

 

چیزی از او نمی دانم

جز اینکه نگاه اش از واژگان اش گسترده تر است

و رو سری سیاه اش را که در هوا می تکاند

هزار خیال تازه را

چابکی پروانه های رنگین می بخشد

 

دختری دارم،

پشت به کوه و رو به دریا ایستاده

و هر لحظه می پرسد که شما کی بر می گردید؟

 

می گویم وقتی آزادی گلی شد بر گیسوان تو

باور کن که من بازگشته ام.

 

اسماعیل نوری علا

041522