از مجموعهء «با مردم دور»
با دکتر سعید محمد حسنی
سعید از میان اشیاء گم شده پیدایم کرد
با واژگانی مخلوط
با عقایدی که بوی رودکی می داد
با ضربان سنجی که به گردن آویخته بود
و از من سراغ دل پیرم را گرفت.
تمام کتاب هائی را که نخوانده ام خوانده بود
ترازوئی ساخته بود از ماه و خورشید
و آنچه را نمی فهمیدم
می فهمید.
یک سال تمام از بی زبانی حرف زد
مبصر کلاس های انجام نشده ام شد
و بر سرانگشتان اش دیدم
که گازهای بیابان های اهواز
له له زنان و تشنه
روشن اند.
گاه مرا به سفر می بُرد
از بهبهان تا مشهد
از شیراز تا نیشابور
گاهی از نیما پیغامی داشت
گاهی هم می گفت که از براهنی خبری ندارد.
گفتم اش از او مگو
که دیگر خودش را هم در آینه نمی شناسد
و اگرچه در گردابی از زبان غوطه می زند
اما سکوت گلویش را بسته.
سری به حیرت تکان می دهد و
نشسته روی زمین
دوربین اش را افقی می کند.
خسته که می شوم می گویم:
سعید جان، تا ساعت تحویل چقدر راه است؟
سبزه را نشانم می دهد که تازه قد کشیده
حافظ را بر می دارد و فالی می زند
می خواند:
« مژده ای دل
که مسیحا نفسی می آید...»
می گوید بجای فال
کنارت اگر بودم
خط های کف دست ات را می خواندم.
و دستم را می بینم
که خطوط اش
در چروک های بوران و برف
گم شده اند.
اسماعیل نوری علا
032422