-----------------------------------------------------------------------------------

يکشنبه 3 ارديبهشت 1385 - برابر با 23 آوريل 2006  ـ دنور، کلرادو، آمريکا

-----------------------------------------------------------------------------------

نگاهی به کتاب «شعر متعهد ايران»

دوست ناديدهء گرامی، آقای مهدی خطِبی،

ديشب از خواندن کتاب ارسالی شما، «شعر متعهد ايران، چهره های شعر سلاح؛ بررسی شعر سال های 1347 تا 1357 ـ جلد اول: جعفر کوش آبادی» فارغ شدم. مجبور شده بودم چند روزی از ساير کارهايم بزنم تا، همانگونه که قول داده بودم، تا آخر هفته به کار شما بپردازم. و اکنون هم از فراغت شنبهء تعطيل استفاده می کنم تا چند خطی دربارهء کتابتان نوشته و، همانطور که خواسته ايد، نظرم را اعلام کنم. شما خود در صفحه 16 کتاب نوشته ايد: «چشم انتظار چشم ها و دست هائی هستم که با ديدی موشکافانه قلم برگيرند و معايب کتاب را يادآور شوند.» اينک چشم و قلم من، بی آنکه بتوانم در مورد «موشکافانه» بودن نظرم تعهدی به شما بدهم.

کتاب جالبی است، يا بهتر بگويم، می توانست باشد. سرزدن به سال های جوانی نسل من ـ که از 1340 تا فرا رسِدن قيام 1357 را در بر می گيرد و شما نيز بيشتر به همهء اين گستره پرداخته ايد تا صرفاً به دههء 1347 تا 1357 ـ برای من يادآور خاطرات دير و دوری بود که می بينم بهمين زودی چهرهء آن در کتاب شما، متأسفانه، معوج و دگرگون شده است. که اگر نشده بود کتاب می توانست برای روشن کردن بخشی از تاريخ ادبيات (و حتی سياست ِ) معاصر ما جالب باشد و به صورت کتاب مرجع در آيد، چرا که بقول خودتان، «شعر سال های 1347 تا 1357 چنان که شايسته و بايسته بود در آثار مکتوب ما جلوه نکرده است» (ص11). گو اينکه دوران قبل آن هم از چندان عنايتی برخوردار نبوده است. باری، دريغا که، به دلايلی اجتناب پذير که خواهمشان نوشت، چنين از آب در نيامده است. دلايلم را يک به يک برايتان بازگو می کنم. 

 

يکم

بگذاريد از روش کارتان بيآغازم. شما مدعی شده ايد که «اين نوشته در تأييد يا رد شعر او (کوش آبادی) نيست، بلکه می کوشد تمايز شعر او را، که نماينده يک دوره خاص در تاريخ ادبی معاصر است... نمايان کند.» (ص83)  بدينسان شما با خوانندهء خود تعهد می کنيد که بی طرفی پيشه کرده و بکوشيد تا گزارشگر صادق آنچه هائی باشيد که بر حول و حوش شعر اين شاعر گذشته است. اما آيا چنين است؟

شما در سراسر کتاب از يکسو به صورت تحسين گر شعر او و، از سوی ديگر، به عنوان مدافع اين شعر، ظاهر شده ايد. نمی خواهم مطلب را طولانی کنم. کافی است به اين چند نقل قول از شما اکتفا کنم: «نگارندهء اين سطور فهرست وار انتقادهائی را که (آقای باقر) مومنی بر کتاب "ساز ديگر" وارد کرده است نقل می کند و سپس یکايک آنها را پاسخ می دهد تا خوانندهء هوشيار خود به قضاوت بنشيند!» (ص92) آيا وظيفه ای که خود بر عهده گرفته ايد به شما اجازهء اينگونه سخنگو شدن و دفاع کردن را می دهد؟

البته من هم اتفاقاً مقالهء آقای باقر مومنی را ـ که در نگاه شما «دين بی شماری بر گردن نسل شما و جوانان آينده دارد» (ص104) ـ خوانده ام اما، با همه ی ايرادهايي که به برخی از کارها و نظريات ايشان دارم، می پندارم که نوشتهء ايشان در مورد کتاب «ساز ديگر» نوشته ای قابل دفاع و «موشکافانه» است. دفاعيهء شما را هم در برابر ايرادهای آقای مومنی بدقت خواندم و تصورم اين است که شما کمتر متوجه نکاتی شده ايد که ايشان در آن مقاله آورده اند و پاسخ هاتان در هيچ کجا قانع کننده نيست. اما اين ها موضوع مورد بحث من نيست. داشتم دربارهء روش کار شما می نوشتم.

شما در اين کتاب کار دفاع را به آنجا کشانده ايد که نه تنها با تکرار عبارت «منتقد محترم» در مورد آقای مومنی او را به سخره گرفته ايد، بلکه در يک مورد حتی نوشته ايد که: «اين مهمل ترين گفته ای است در مورد اين کتاب!» (ص102). و اين کار در همان حالی انجام شده که شما به «شيوه نقادی سال های 50 و 60» (ص104) ايراد هم گرفته ايد.

بهر حال اين دفاعيه ها نه وظيفهء شما بوده و نه توانسته است چيزی را از درستی ايرادهای آقای مومنی بکاهد و من هنوز، مثلاً، عبارت «سانتيمانتاليسم دهاتی» (ص90) ايشان را رساترين صفت برای نوع کار آقای کوش آبادی می دانم.

شما نه تنها در مورد شعر آقای کوش آبادی راه بی طرفی را در پيش نگرفته ايد که، در گزارش زمينه های اجتماعی و سياسی معاصر شعرهای ايشان، هم از يکسو مجدانه با خود ايشان همصدا شده ايد و، از سوی ديگر، ـ بی آنکه نشان داده باشيد استطاعت خاصی در انجام بررسی های تاريخی و اجتماعی و سياسی داريد ـ به توصيف اوضاع تاريخی و اجتماعی و سياسی دورانی نشسته ايد که اگر شما در آن حضور نداشته ايد اما کسانی چون من در آن زيسته و خوب و بدش را با پوست و گوشت و استخوان خويش چشيده اند.

باز به طور مثال گفته باشم، شما دوران مورد مطالعهء خود را چنين وصف می کنيد که: يکی از اهداف شاه در اين «به اصطلاح انقلاب» (ص107) «فلج کردن اقتصاد روستائی و اشاعهء بازار مصرف بود.» (ص111) و «جايگاه اقتصاد ما را به کلی از عرضهء جهانی حذف کرد». (ص112) شما در فهرست اقدامات دولت منصور (اوائل دههء 40 البته و نه در دهه ای که مورد مطالعهء شماست) چنين می آوريد: «کشتار فيضيه، ايجاد فحشا و اشاعهء آن در مجلات،.. تشکيل خانه های جوانان (اسم درستش «کاخ های جوانان» بود)، تبعيد امام خمينی...» (ص41) اين فهرست را می شود در همهء نشريات جمهوری اسلامی هم يافت. اگر حاکمان امروز برای اثبات حقانيت خود چنين می کنند، شما در پی چه مقصدی دست به اينگونه کارها می زنيد؟ شما در مورد «مخالفت روشنفکران آن سال ها با انقلاب سفيد» (ص107) سخن می گوئيد در حاليکه نه معنای «آن سال ها» روشن است و نه هويت آن روشنفکران. اتفاقاً اگر خمينی و دار و دسته اش و نيز جبهه ملی چی ها با اين اصلاحات مخالفت کردند، حزب توده ايران ـ که آقای کوش آبادی و آقايان به آذين و کسرائی همه زاده ها و پرورده های آنند ـ در سرآغاز دههء 40 از اصلاحات شاهانه پشتيبانی کرد و، به همين دليل، در داخل کنفدراسيون دانشجويان خارج از کشور برای سال ها تنش آفريد.

شما، در همين راستاها، می نويسيد: «شاعر (کوش آبادی) می کوشد با بر شمردن ويژگی های زندگی روستائی و ستايش از افرادی که در آن به کار و فعاليت می پردازند، به نوعی به مقابله با مدرنيسم کاذب و رشد مهاجرت به شهر و شهرنشينی برآيد.» (ص116). حساب آقای کوش آبادی در مورد کاذب دانستن مدرنيسم پيش از قيام 57 را بايد بجای خود مورد بررسی و بحث قرار داد اما شما چرا در سراسر کتاب از همين اصطلاح «مدرنيسم کاذب» استفاده می کنيد و حتی يکبار هم نشان نمی دهيد که «مدرنيسم راستين» مورد نظر شما (نه مورد نظر آقای کوش آبادی) دارای چگونه مشخصاتی می توانسته باشد؟ اکنون اين نکته به صورت تجربه ای تاريخی روشن شده است که فرار به عقب، پناه بردن به شرق مادر، بازگشت به زندگی پر از «صميميت روستائی» و ضديت با شهرنشينیِ آقای کوش آبادی و همرزمانش هيچکدام نتوانست چنين آلترناتيوی را بيآفريند.

شما  به هنگام ياد کردن از «انقلاب سفيد» می نويسيد «به اصطلاح انقلاب سفيد». منظورتان چيست؟ می خواهيد بگوئيد که در اين اصطلاح واژه ی «انقلاب» مصادره شده و انقلاب يا کمونيستی است يا اسلامی؟ مگر خودتان در جای ديگری از اين کتاب نمی گوئيد که دوران مورد نظر شما دوران گذار از فئوداليسم به بورژوازی بوده است؟(ص 40). شما از مارکس که بزرگتر نيستيد. او هم از «انقلاب بورژوازی» نام می برد. مسلماً اگر مواد رفراندم ششم بهمن هم درست انجام می شد جامعهء ما دستخوش انقلابی عميق و بنيادين شده بود.

در عين حال، شما با کدام تحليل به اين نتيجه رسيده ايد که قصد شاه فلج کردن اقتصاد روستائی و اشاعهء بازار مصرف (در کنار ايجاد فحشا و رواج آن) بوده است؟ آيا هيج می دانيد که بدون وجود و گسترش بازارهای مصرف هيچ توليد صنعتی و، در نتيجه، هيچ توسعهء اقتصادی در سيستم بورژوائی ممکن نيست؟ کوسه و ريش پهن که نمی شود.

به منظور من توجه کنيد: شما می توانستيد همهء اين حرف ها را از جانب آقای کوش آبادی بزنيد و به من خواننده کنجکاو نشان دهيد که دنيا از پشت عينک آقای کوش آبادی چگونه ديده می شده است. اما شما چنين نکرده ايد و، در نتيجه، کتاب شما تبديل به يک طرف گيری آشکار به سود ارزش ها و تحليل های آدمی چون کوش آبادی شده و ارزش تحقيقی خود را از دست داده است. بخصوص توجه کنيد که در سخن شاعر و شما، هر دو، نکته ای در مورد توضيح بدعملی دستگاه شاه و فساد آن و تعارض ديکتاتوری آن دوره با توسعهء اقتصاد بورژوائی وجود ندارد و شما، هر دو، مستقيماً با خود اصل اهداف اصلاحات اعلام شده در ششم بهمن مخالفت داريد ـ همانگونه که خمينی در سال 1342 داشت. (فکر می کنم لازم به توضيح نباشد، اما ممکن است شما ندانيد که من، چه در زمان محمد رضا شاه و چه پس از او، جزو طرفداران سلطنت مداخله کننده در امور کشور نبوده ام.)

و نيز باز گرديم به همان سخن شما که «اين نوشته در تأييد يا رد شعر او نيست، بلکه می کوشد تمايز شعر او را که نمايندهء يک دورهء خاص در تاريخ ادبی معاصر است... نمايان کند.» (ص83) پرسشی که بلافاصله در ذهن من خواننده پيش می آيد آن است که چرا بايد کسی را به خاطر «تمايز» ی که با ديگران دارد برای بررسی انتخاب کنيم؟ آيا اين «تماير» از باب برجستگی و تعالی است يا می تواند به لحاظ «نابهنجاری» و «قبح» باشد؟ البته طرفگيری شما به سود آقای کوش آبادی در اين ميانه مشخص است و شما نوع «تمايز» آقای کوش آبادی را چيزی ارزشمند و متعالی يافته ايد که اين همه وقت و انرژی صرف آن کرده ايد. اما، ظاهراً به لحاظ ضرورت نشان دادن بی طرفی علمی، بجای واژه ی «امتياز» از «تمايز» سخن می گوئيد.

پرسشی که در همين راستا مطرح می شود آن است که شما خود، به عنوان کسی که می خواهيد کار شاعری را مورد مطالعه قرار دهيد، کدام سليقه و «نظر» را دربارهء شعر داريد؟ کتاب در اين مورد ساکت است اما، بنظر من می رسد که، شما صرفاً کوش آبادی را يک «شاعر» می دانيد برای اينکه بقيه هم همينگونه او را می شناسند. همين برای شما کافی است. شما هرچند خود اذعان داريد که «اگرچه بسياری از صاحبنظران علت مطرح نشدن اين دوره را در دو علت ذکر کرده اند: غلبهء شور بر شعور و جايگزينی شعار به جای شعر.» (ص 11) اما، بلافاصله، می افزائيد که «خواهی نخواهی اين دوره مخاطبان بسياری داست و بسياری هنوز برخی از شعرهايش را زمزمه می کنند.» آيا همين دليل برای انتخاب کافی است؟ آيا فکر نمی کنيد استفادهء مکرر از واژهء «بسياری» ـ در هر دو کفهء ترازوی جملهء بالا ـ هيچ حقانيتی را اثبات نمی کند؟ آيا به اين انديشيده ايد که ممکن است آثار آقای کوش آبادی دارای «گوهر شعری» نباشند و سخنانی محسوب شوند که فقط، آن هم به زور، «منظوم» يا «موزون» شده اند؟ به راستی در اين آثار که اغلب حکم مقالات روزنامه های شهرستان ها را پيدا می کنند ارزش های شعری را در کجاها يافته ايد؟

در کنار همين موضوع، شما از شاعران مختلفی نام برده ايد: از گلسرخی، سلطانپور، آذرم، خوئی، شفيعی، مقصدی، و ميرفطروس؛ اما هرگز به خوانندهء خود توضيح نمی دهيد که وجه «تمايز» کوش آبادی با اين «خودی ها» چيست و او چقدر از برخی از آنان بالاتر و از برخی ديگر پائين تر است. کتاب چنان تنظيم شده که در اين مورد بخصوص از هيچ محک سنجش و نقد استفاده نشود.

همچنين کتاب از بررسی منابع الهام فکری و زبانی شاعر مورد نظر نيز خودداری می کند حال آنکه يک چنين بررسی ِ تطبيقی می تواند از جهات مختلفی پيوند اين نوع شعر را با شعری که ظاهراً با آن متفاوت است روشن می سازد و، بويژه، نشان دهد که زبان اغلب اين شاعران چيزی باسمه ای و تقليدی و دست دوم (اگر نخواهم بگويم اقتباسی و تقليدی و برداشتی) از شاعران ديگر است. من فقط برای نمونه چند شعر کوش آبادی و ديگران را ياد آور می شوم و منبع برداشت آنها را هم می آورم:

صفحه 95 کتاب: در دل هر راه / خيل انسان های از ره مانده و تنهاست (نگاه کنيد به اغلب اشعار اخوان ثالت در سال های پايانی دهه 30 و آغازين دهه 40).

صفحه 74 کتاب: مير فطروس: جمهور / ايستاده گرانسنگ (نگاه کنيد به شعرهای منوچهر آتشی)

صفحه 98: نگاه کنيد به فروغ فرخزاد

صفحه 177: نگاه کنيد به نيما يوشيج

و حتی در صفحه 186: نگاه کنيد به نادر نادرپور در شعر مشهور «نماز و نقاب» اش.

بگذريم. يک نکته ديگر هم دربارهء روش تحقيق شما بگويم و تمام کنم. در هر کار تحقيقی لازم است که نويسنده کتاب های مرجع خود را معرفی کند و به نقد بکشد. اين کار از جانب شما مغفول مانده است. شما هيچ برخورد انتقادی با کتاب های مرجع خود نداريد و نقل قول هاتان حکم اشاره به آيات الهی را يافته است. کافی است که شفيعی يا سيدحسينی يا مختاری و يا لنگرودی مطلبی را گفته باشند. لابد اعتبار خدشه ناپذير آن نيز از آن روست که «بسياری هنوز برخی از سخنانشان را مزمزه می کنند!»

شما، در مقابل، تنها وقتی دست به توضيح انتقادی زده ايد که آدمی مثل مومنی به شاعر مورد نظر شما حمله کرده باشد.

 

دوم

بپردازيم به آنچه «شعر سلاح» خوانده ايد و برای آن دوره ای ده ساله ـ از 1347 تا 1357 ـ را در نظر گرفته ايد. شما اين شعر را در مقولهء «شعر ملتزم و متعهد» جای داده و از نظر ذهنی مربعی را در نظر گرفته ايد که سه بعد ديگرش عبارتند از شعر اجتماعی، شعر سياسی، و شعر سلاح. در نظر شما اين مربع واجد ادبياتی است که «در شرايط خفقان و سانسور و ديکتاتوری (بعضاً و نه هميشه {معنای اين تبصره را نفهميدم}) به منظور ايجاد حق و عدالت و احقاق حقوق اجتماعی و سياسی و حتی اقتصادی و کسب برابری اجتماعی بوجود می آيد.» (ص22)

من با اين نوع ارائهء فکر شما مشکلی اگر دارم در تقسيم بندی نيست بلکه به رابطهء اجزاء الگوی شما با هم بر می گردد. من فکر نمی کنم که تصور مربع در اين مورد رسانای مقصود شما باشد. شايد بتوانيم اين تقسيم بندی شما را بصورت دوايری تو در تو (يا پيازی شکل) در نظر بگيريم که هرچه دامنه مقاومت و ستيز سياسی بالاتر می گيرد شعر ملتزم و متعهد هم يک پوسته را بدور افکنده و درونه ی حادتر خود را افشا می کند.

نکته در اين است که دريابيم اين تقسيم بندی در راستای چه مقصودی است، قرار است چه چيزی را روشن کند و چگونه مبنای چشم انداز کتاب قرار می گيرد. من در اين مورد رابطه ای ارگانيک بين کتاب و اين تقسيم بندی نيافتم و حتی نديدم که در جائی تحول مضمونی و شکلی شعر کوش آبادی را به مدد اين تقسيم بندی توضيح دهيد.

در عين حال، لازم است که در مورد مباحث مطرح شده بر حول اين تقسيم بندی توضيحاتی بدهم. شما در جائی شعر اجتماعی را گونه ای از شعر می ناميد که «بعدها با نام "سمبوليسم اجتماعی" رشد يافت.» (صفحه 24)؛ در جائی ديگر هم به «واژگان سمبوليک» اين نوع شعر اشاره می کنيد. (ص82) متأسفانه در اين مورد شما هم دچار تکرار خطائی شده ايد که اغلب نويسندگان ما، در کار برد واژه «سمبوليک»، دچار آن بوده و هستند. شعر مورد نظر شما، از خود نيما گرفته تا اخوان و شاملو و سپس آتشی و همين آقای کوش آبادی، هرچه باشد «شعر سمبوليک» نيست. سمبل در هنرشناسی غربی ـ که اين شاعران از آن الهام گرفته اند ـ بخشی يا تکه ای از يک امر گسترده تر است که انسان در برخورد با آن جزء می تواند کل را به ياد آورد. به اين لحاظ، مثلاً، صليب يک نماد (سمبول) است چرا که کل داستان مسيح و مرگش را در خود فشرده کرده است. حال آنکه اگر، مثلا، بگوئيم «ابر آمد و جلوی خورشيد را گرفت» و منظورمان اين باشد که «در 28 مرداد شاه جای مصدق را گرفت» نه ابر نماد شاه است و نه خورشيد نماد مصدق. اينگونه سخن گفتن را شايد بشود «تمثيلی» (آله گوريک allegoric) خواند که فقط از طريق يک قرارداد بيرونی بين گوينده و شنونده صاحب معنائی خاص می شود و در بيرون آن قرارداد هيچ رابطه ای بين گفته و منظور وجود ندارد. به همين دليل هم هست که وقتی ـ مثلاً ـ شعر «زمستان» اخوان را در بيرون از قرارداد سياسی روز بخوانيم بيشتر با نوعی گزارش هواشناسی روبرو خواهيم بود تا «شعر اجتماعی» به تعبير شما. واقعيتش آن است که آفرينش سمبول اشراف و سواد و رجوع های تاريخی و ادبی گسترده ای را طلب می کند که توان آن را در کمتر شاعر معاصری يافته ام.

در جای ديگری به تعريف شعر سياسی می پردازيد و می نويسيد: «شعر سياسی شعری است که همپای سياست های روز پيش می رود.» (ص 27) بی شک اگر بکوشيم از اين سخن ضابطه ای برای تشخيص شعر سياسی استخراج کنيم با مشکلات متعددی روبرو خواهيم شد. مثلا می دانيم که بخش اعظم غزليات حافظ «همپای سياست های روز» ساخته شده اند. حافظ بصراحت از خوشی ها و سبک باری های عصر شاه ابو اسحاق می گويد، از دوران دردناک حاکميت اميرمبارزالدين آل مظفر و، سپس، از پيروزی شاه شجاع و فرو ريختن ترسی که در جان ها مخمر شده بود. آيا با توجه به اين نکات می شود شعر حافظ را شعر سياسی دانست؟ و اگر خواننده ای از اين زمينه تاريخی ـ سياسی مستحضر نباشد آيا چيزی را در درک شعر او از دست خواهد داد؟ اتفاقاً ـ در غياب آگاهی نسبت به زمينهء سياسی اين آثار ـ اگر شعر اخوان به حضيض گزارش های هواشناسی سقوط می کند شعر حافظ به آسمان اعتراض به همهء مظلمه های بشری متصاعد می شود.

اما شما، چند صفحهء بعد، از همين تفکيکی که بين شعر اجتماعی و شعر سياسی قايل شده ايد نيز عدول کرده و می نويسيد: «در فرهنگ ما شعر سياسی، شعر اشارت پنهان به نيت برانگيختن مردم ناميده شده است.» (ص30) و صرفنظر از اينکه معنای «در فرهنگ ما» چندان روشن نيست و نمی دانيم شما به کدام اجماع نظر اعلام شده ای اشاره می کنيد، از لحاظ کارکردی هم اين سخن ما را در «تفکيک انواع» کمک نمی کند.

آنگاه به شعر انقلابی می رسيم که وجه تمايزش با قبلی ها به اين صورت بيان می شود: «شعر انقلابی ديگر شعر تفکر و هشدار و آگاه کردن مردم، يا اشارات پنهان به نيت برانگيختن آنها، نيست بلکه شعر اعتراض است.» (ص32) اگر بخواهيم سخن شما را چراغ راه کنيم، از اين سخن بايد نتيجه بگيريم که اگر شعری آدم ها را به تفکر واداشت و به هشياری و آگاهی فراخواند و حتی نيت برانگيختن آنها را داشت هنوز شعری انقلابی بشمار نمی رود. در عين حال نمی گوئيد که اگر شعر انقلابی واجد «اعتراض» بود اما نه به تفکر کمک کرد و نه در خواننده اش آگاهی آفريد تکليف ما با آن چيست.

و بالاخره به «شعر سلاح» می رسيم که شما در مورد آن چنين توضيح می دهيد: «بسياری اين شعر را شعار می نامند. اساساً شعار يک حرف ساده ايدئولوژی وار است که به منظور تبليغات با هدف انگيزش بر زبان جاری می شود... در اين شعر قصد ضربه زدن است. به همين منظور صراحت و سادگی اولين مشخصهء آن است.» (ص33) من متأسفانه نمی توانم با اينگونه راهنمائی های شما اين نوع شعر را از انواع ديگری که بر شمرده ايد تفکيک کنم. آيا می خواهيد بگوئيد که شعر سلاح شعری است که شعار بدهد، وابسته به يک ايدئولوژی باشد (من البته معنای «ايدئولوژی وار» بودن را اينگونه فهميدم) و صراحت و سادگی اولين مشخصه آن بشمار رود؟ در اين صورت بايد پرسيد که شما چرا به صراحت موافقت خود را با نظر  آنانی که خود می گوئيد معتقدند نوع نوشته های آقای کوش آبادی حاصل «غلبه شور بر شعور و جايگزينی شعار به جای شعر» اند اعلام نداشته و ما را خلاص نمی کنيد؟ نه، شما نه تنها چنين نمی کنيد بلکه حتی از اينکه اشعار کوش آبادی کدام «حرف ساده ايدئولوژی وار» را بازگو می کنند تن می زنيد و يا آدرس غلط می دهيد، بخصوص آنجا که دربارهء ««ارائهء انديشه های سوسياليستی» (ص172) سخن می گوئيد. من، به عنوان يک دانش آموحتهء جامعه شناسی سياسی، در اين موارد هيچ تناسبی بين انديشه های مائوئيستی، استالينيستی و پول پوتی آقای کوش آبادی با انديشه های متعالی، فردائی و مدرن مندرج در سوسياليسم پيدا نمی کنم.

باری، در مورد «شعر سلاح» سخن شما رنگ فنی تری هم به خود می گيرد و شما به اين نکته اشاره می کنيد که در شعر سلاح: «اصل کار در همان پيامی است که صادر می شود. پس اصل کار چيزی است بيرون از زبان و زبان فقط تکيه گاه انتقال است ... در اين شعر "چگونه گفتن" هيچ ارزش و اعتباری ندارد اصل "چه گفتن" است.» (ص34)

من با اين سخن مشکلات متعددی دارم. نخست اينکه معنای اينکه اصل اين شعر «چيزی ست بيرون از زبان» را درک نمی کنم. مگر شاعران ديگر کار ديگری می کنند؟ مگر آن که خواستار وصال معشوق است می خواهد اين کار را «در داخل زبان» انجام دهد؟ و تازه در بيرون از زبان ارتباط برقرار کردن اتفاقاً کاری است که در حوزهء شعر سلاح شما نمی گنجد و ـ مثلاً ـ شاعر عارفی همچون مولانا می تواند حرف و صوت و گفت را بر هم زند، و «زين سه بيرون» با معشوق از خود معشوق بگويد. اين کجا و  شعری که «قصد ضربه زدن» دارد و «به همين منظور صراحت و سادگی اولين مشخصه آن است؟»

و، راستی، اين چگونه هنری است که در آن «چگونه گفتن» اصلاً مهم نيست؟ در اين صورت چرا آقای کوش آبادی اينقدر بخودش فشار می آورد تا سخنش را در داخل اوزان و بحور عروضی ـ نيمائی بياورد و قافيه بگيرد و از تشبيه و استعاره استفاده کند و به منظره سازی بپردازد؟ اخيراً جمله ای خواندم از احمدرضا احمدی که گفته بود: «مسايل ايدئولوژيك و سياسي نيز براي من جايگاهي داشته و دارند، (اما) اگر قرار است من اعتراض خودم را نسبت به فلان مساله اجتماعي يا سياسي بيان كنم بهتر است بروم و يك مقاله بنويسم و در آن هر چقدر كه شعار هم بدهم ايرادي ندارد، اما اگر اين موضوع را در شعري بيان كنم، حتماً چيز مسخره اي از كار درخواهد آمد.» (گفتگو با مريم آموسا در روزنامه همشهری).

اتفاقاً نمونه های شعر آقای کوش آبادی از يکسو و خاطرات منثور ايشان در همين کتاب شما، از سوی ديگر، نشانهء کوشش ها، وسواس ها و توجه های نويسنده به «چگونه نوشتن» خويش است. حالا اگر در اين راستا سرنا را از ته گشادش می زند و کارش بجای داشتن وحدت صورت و محتوا به نوشتاری تزئينی و مخل در می آيد، اين امر نشانهء شکست آفريننده است و نه احتراز او از «چگونگی ی گفتن.»

  در همين رابطه است که من اين سخنان آقای کوش آبادی را هم بی معنا، هم تجاهل و هم پيشيگری مدافعانه از نوع شعری که مضمحل شده است می دانم، آنجا که در خاطرات خود می نويسد: «برای من شعر با شب نامه يا جريانی که راه بر اين خواسته می گشود چه فرقی می توانست داشته باشد؟» (ص220)

 

سوم

          کتاب شما برای آغاز جريان «شعر سلاح» تاريخ هم تعيين کرده و آن را سال 1347، که سال انتشار کتاب آقای کوش آبادی است، می داند و در اين مورد تا آن حد اصرار دارد که پيشنهاد آقای شفيعی کدکنی را که می خواهد سال 1358 را آغازگاه اين جريان بداند رد می کند. اما من خيال می کنم که اتفاقاً خشت کج اول را همين آقای شفيعی گذاشته است و شما فقط در آن دست کاری می کنيد که ده سال 1347 تا 1358 تان سر راست از آب درآيد. بهرحال، از نظر من، اين هر دو تاريخ جعلی اند و هرگز نمی توان انتشار کتابی را مبداء حرکتی قرار داد مگر آنکه اشعار کتاب برای اولين و در خود کتاب چاپ شده باشند. به شهادت صفحات کتاب خود شما، اشعار کتاب نخست آقای کوش آبادی خيلی پيش از سال 1347 چاپ شده اند و شما خود می گوئيد که آقای به آذين اشعار ايشان را در کتاب هفته چاپ می کرده اند. خاطرات آقای کوش آبادی هم که در کتاب شما آمده مؤيد اين سخن است. حتی می توان برخی از اشعار کتاب اول آقای کوش آبادی را در اولين «جنگ طرفه» که در تيرماه سال 1343 منتشر شد يافت. يعنی اگر خيال پيدا کردن آغازگاه اين جريان هستيم چرا آن را به سال 1343 نسبت نمی دهيم؟

          اما، در عين حال، من اصلاً فکر نمی کنم که آقای کوش آبادی در سال 1343 دارای مزاجی برای مبارزهء مسلحانه بود. ايشان در فروردين 1347، به متابعت از رأی آقايان به آذين و کسرائی، به ما چند نفری که دو سه ماه قبلش «کانون نويسندگان ايران» را بنيانگزاری کرده بوديم پيوست و حتی داوطلب شد که انتخابات هيئت رئيسهء کانون در خانهء پدری ايشان انجام پذيرد (خانه ای که اتفاقاً، برخلاف آنچه در خاطرات ايشان آمده، خانه محقری هم نبود و حياط بزرگ و حوض و باغچه ای داشت و چهل و چند نفری را که در مجمع عمومی شرکت کرده بودند در خود جای داد). اين نکته را از آن جهت می گويم که در سال 1347 جريان های چپ افراطی هيچ نظر خوشی با کانون نداشتند و اقدام برای تشکيل آن را حرکتی ارتجاعی ارزيابی کرده و خواست صريح کانون را برای فعاليت در «چهارچوب قانون اساسی» نشانهء ماهيت ضد انقلابی کانون می دانستند. به همين دليل هم بود که کسانی همچون سعيد سلطانپور و حتی رفيق خانه و گرمابه و گلستان خود من، غفار حسينی، از عضويت در آن تن زدند و سال ها طول کشيد تا، در آستانه قيام 57، همه اين آقايان خواستار عضويت در کانون شوند و اکنون هم اين عضويت يکی از نشانه های انقلابی گری آنها محسوب می شود.

          واقعيت آن است که آقای کوش آبادی ـ به تأسی از مرادهای خود ـ و آنان نيز به تأسی از سياست های روز حزب توده ـ با آغوش گشوده از تشکيل اين کانون به اصلاح «ارتجاعی و ضد انقلاب» استقبال کرده و در پی افکندن آن نقش داشتند. آخر، يک بام و دو هوا که نمی شود. چگونه ممکن است آقای کوش آبادی هم آغاز کنندهء جنبش شعر مسلح ـ در حوزهء چپ افراطی ـ باشد و هم در تشکيل يک سازمان «بورژوائی» که می خواهد با برسميت شناختن قانون اساسی فعاليت کند نقش تعيين کننده داشته باشند؟

          باور کنيد که تا سال 1350 هنوز هيچکدام از حرف هائی که اکنون دربارهء شعر سلاح زده می شود مطرح نبود. حتی زنده ياد خسرو گلسرخی در نشريهء «آيندگان«ِ آقای داريوش همايون صفحات ادبی را اداره می کرد و مصاحبه ای که با من در سال 1347 داشت در همان نشريه منتشر شد. حساب سلطانپور البته جداست. او هم از همهء اين آقايان شاعر تر بود و هم جان اش در آتش افراطی صميمی و چپ گرايانه می سوخت. اما هنوز شما در کتابی مجزا در مورد او سخن نگفته ايد تا من در آن مورد حرفی بزنم. اما من در مورد او، 12 سال پيش، مقاله ای نوشته ام که شما می توانيد آن را در اين آدرس بخوانيد:

http://www.puyeshgaraan.com/ES.PDF/roya%20and%20sarfaraaz.pdf

 

          در عين حال، يکی از مشکلات کتاب شما، و بويژه خاطرات آقای کوش آبادی، آن است که در آنها هيچ امری با ذکر تاريخ ارائه نمی شود و، در نتيجه، نويسنده می تواند هر واقعه ای را از جايگاه تاريخی خود بيرون کشيده و در شرايطی ديگر ارائه دهد.

 

چهارم

          کتاب شما حاوی بحثی درباره مبانی نظری شعر سلاح هم هست که تعمق در آن بی فايده نيست. در اينجا من فرض را بر آن می گيرم که شما شارح و ناقل بی طرف اين جريان هستيد و در نتيجه می کوشم عقايد شخصی شما را در نظر نگيرم اما، از پشت عينک اين جريان، آن را ـ آنگونه که شما آورده ايد ـ بررسی کنم.

          شما نوعی توازی زمانی و مکانی بين پيدايش شعر سلاح و پيدايش سازمان های معتقد به مبارزهء مسلحانه برقرار کرده ايد اما پرداختن به چگونگی اين توازی و ارتباط اين دو خط موازی به داخل کتاب شما راه پيدا نکرده و فقط اين نکته مکرراً آمده است که نيروهای مبارز و «مردم» شعرهای اين گروه را می خوانده و بر اثر آن تهييج می شده اند. حداکثر نکته ای هم که به قلم شما آمده آن است که: «همهء اين گروه ها... به مخالفت با ادعاهای مدرنيستی شاه بر آمدند و آن را سطحی، بی ريشه، غارتگرانه و عوام فريبانه ناميدند».(ص43)

اين وضعيت شايد بدان خاطر پيش آمده که کتاب به يک «جريان شعری» پرداخته و، لذا، چندان توجهی به جريان های سازمانی و سياسی نداشته است؛ و يا شايد هم ملاحظات ديگری در کار بوده است که من نمی دانم. پس ما از کتاب شما در نمی يابيم که اثرات متقابل اين دو پديده بر هم چه بوده است. حتی آقای کوش آبادی هم مبهم ترين بخش کتاب خود را به همين رابطه اختصاص داده اند. اما از ميان آن همه مبهم گوئی هم چيزی بيش از اين حاصل نمی شود که ايشان يک بار با چند نفر از کسانی که بعدها طی درگيری های مسلحانه کشته شده اند به صفحات شمال ايران سفر کرده و در جريان اين سفر به تشويق آنان منظومهء بلند «ميرزا کوچک خان» را آفريده است. همين. اما در اين اشاره گذرا هم می بينيم که وقتی آن «رفقا» به انتقاد از مشی آقای به آذين می پردازند (از ماهيت انتقادها هم بی خبر می مانيم) آقای کوش آبادی می نويسد که بشدت عصبانی شده و حاضر به بحث در مورد «پدر معنوی» خود با آنها نشده است.

          پس، بناگزير، ما هم بايد با شما همراه شده و بکوشيم تا خطوط بنيادین نظری را از سخنان خود شاعرانی که اکنون به رأی شما (البته در اقتدا به آقايان شفيعی کدکنی و شمس لنگرودی) جزو گروه شعر سلاح هستند استخراج کنيم.

          شما در کتاب خود تحت عنوان «هدف های سياسی و اجتماعی شعر سلاح»، به تشريح اين هدف ها پرداخته ايد. بگذاريد من هم با شما قدم بقدم راه بيايم.

          از نظر شما، نخستين هدف شاعران شعر سلاح «نفی قدرت و استبداد شاه و مخالفت با سياست های او» بوده است(ص105). همينجا بگويم که در اين عبارت نه يک، که دو، هدف مطرح است: يکی «نفی قدرت و استبداد شاه» و يکی هم «مخالفت با سياست او». نکتهء جالب برای من آن است که چند قدم آن طرف تر موضوع نخست بکلی فراموش شده و موضوع دوم به جلوی منظر می آيد.

در عين حال «سياست های شاه» هم (که در قسمت قبل دربارهء آن سخن گفتم) به جريان «انقلاب سفيد» نسبت داده می شود که «بسياری از روشنفکران و نيروهای دينی با آن به مبارزه پرداختند» (ص107). يعنی، شما فراموش می کنيد که دربارهء شعر سلاحی صحبت می کنيد که قرار است در سال 1347 آغاز شده باشد حال آنکه در آن زمان هفت سال از رفراندم شاه و پنج سال از قيام 15 خرداد خمينی عليه آن گذشته است و شاه، در پی تاجگزاری و اعلام رسمی تک ساحتی بودن قدرت در ايران، پا را از حدود اهداف انقلاب سفيد بيرون نهاده است.

منظورم آن است که اتفاقاً پيدايش جريان مبارزهء مسلحانه زمانی در ايران پا گرفت که همهء اميدها برای اينکه مواد انقلاب سفيد به صورتی بنيادين و راستين به اجرا در آيند، بر اثر فساد دستگاه حکومت و خودکامگی شخص شاه، بر باد رفت. اين امر اتفاقی نبود که در آغاز دههء 1350 دولت تصميم قطعی به تعطيل کانون نويسندگان گرفت. اين عمل، که با ممنوع القلم شدن بسياری از نويسندگان و تعطيل برخی از مطبوعات ليبرال همراه بود، خود نشانهء کنشی نابهنجار بود که البته واکنشی نابهنجار را هم طلب می کرد. در واقع اين خود شاه بود که، با تعطيل انقلاب سفيد و آغاز خودکامگی مهار گسيخته، کليد شروع مبارزهء مسلحانه را، از طريق تعطيل همه مجاری اظهار نظر، بست. تا اين مقطع، اغلب شاعرانی که شما از آنها بعنوان شاعران شعر سلاح نام می بريد صرفاً در گير مبارزات مدنی بوده اند.

          در کتاب شما يک نکتهء ديگر هم مغفول مانده که به مفهوم و تعريف «روشنفکر» بر می گردد. می گوئيد: «بسياری از روشنفکران و نيروهای دينی با آن (انقلاب سفيد) به مبارزه پرداختند» (ص107) يا «روشنفکران به نيات پس پرده اين اقدامات آگاه شده بودند» و يا: «اميرعباس هويدا با عده ای از روشنفکران مراوداتی داشت.» اين لفظ بدون هيچ تفکيکی در سراسر کتاب به کار برده شده است. البته می شود اينگونه فرض کرد که مراد شما از «روشنفکر» شاعران و نويسندگان مورد نظرند. اگر چنين است حق بود آن را توضيح می داديد و نيز نشان می داديد که آن «بسياری از روشنفکران» کدام ها بوده اند.

          نيز می توان پرسيد که آيا، به نظر شما روشنفکرانی که از يکسو به «نيات پس پرده» پی برده بودند و در عين حال از داشتن «مراوده» با اميرعباس هويدا ابائی نداشته و برای طرح خواست های خود در چهارچوب قانون اساسی به ديدار او رفته و با او به گفتگو می نشستند (مثلا بگيريم آل احمد و به آذين را) در کجای معادلات کتاب شما جای می گيرند؟ و نه اينکه آقای کوش آبادی در اين اردوگاه اخير جای داشته اند؟

          اگرچه شما به صورتی منظم به چگونگی «نفی قدرت و استبداد شاه و مخالفت با سياست های او» در اشعار اين شاعران اشاره نمی کنيد اما اين اشاره ها را می توان در جائی که به ديگر «هدف های سياسی و اجتماعی شعر سلاح» می پردازيد يافت.

          شما هدف دوم اين گروه را «توصيف شهر و روستا و نفی زندگی شهرنشينی و تشويق بازگشت به زندگی روستائی» (ص111) ذکر کرده ايد. من البته نفهميدم شما چگونه اين هدف را ـ که به شکلی بارز از شعر آقای کوش آبادی استخراج می شود ـ به آثار ديگر شاعران اين گروه، مثلاً به شعر سعيد سلطانپور، که از نظر من يک شاعر کاملا «شهری» بود، هم تعميم می دهيد. اما از اين نکتهء فرعی می گذرم تا به همين ها که شما گفته ايد و در واقع گوهر شعر آقای کوش آبادی را تشکيل می دهد بپردازم.

          شما، در مورد اين هدف (و باز هم در يک طرف گيری آشکار که قرار شده به آن نپردازم!) می نويسيد: «شاعر می کوشد با بر شمردن ويژگی های زندگی روستائی و ستايش از افرادی که در آن به کار و فعاليت می پردازند، به نوعی به مقابله با مدرنيسم کاذب و رشد مهاجرت به شهر و شهرنشينی برآيد» (ص116). از کاذب بودن مدرنيسم که کشف مشترک شاعر و شماست که بگذريم، در کار اين شاعر هيچ کجا ستايشی از مدرنيسم راستين هم نمی يابيم و واقعيت آن است که مشکل اصلی شاعر با خود مدرنيسم است که در فکر او در مقابلهء بين شهر و روستا ظهور می يابد. و جالب است که از ميان مضرات «شهر» آنچه اصلی شده «رشد مهاجرت به شهر و شهر نشينی» است. هر دانشجوی سال اول اقتصاد می داند که لازمه رشد جامعه رشد شهرنشينی است. من به ياد دارم که در اوائل سال های 40 نسبت جمعيت روستائی ايران به جمعيت شهری اش 75 به 25 درصد بود. در آن زمان، بنابر معيارهای سازمان ملل متحد، اين نسبت خود نشانهء بارز «عقب ماندگی اقتصادی» محسوب می شد و به همين دليل هم بود که يکی از اهداف برنامه های عمرانی کشور را با افتخار جابجائی اين نسبت اعلام می کردند.

          در واقع بايد پذيرفت که مشکل آقای کوش آبادی در وهله نخست داشتن روحيه ای عميقاً روستائی و، در مرحله بعدی، درست عمل نکردن برنامه های عمرانی برای تغيير ترکيب جمعيت کشور بوده است. آقای کوش آبادی اساساً با «شهر» مخالف است و آرزويش انهدام زندگی شهری و بازگشت به حال و هوای روستائی است. و آيا اين طرز فکر ناشی از فهم نادرست تـئوری تسخير شهرها از طريق روستاها نيست؟ آيا نه اينکه ايشان فکر می کند که با اين کار می تواند شهر را به روستا تبديل کند. ايشان در خاطراتش  از شهری می نويسد که «با طاووس نئون های فريبنده اش که چتر هفت رنگ گشوده ... مردم را به گرداب کژ راهه هايش می کشاند»(ص219).

          و نکته جالب تر اينکه شاعر ـ به استناد خاطراتش در کتاب شما ـ با همه نفرتی که از شهر دارد حاضر نيست که خودش به صفای روستائی معهودش باز گردد و می کوشد با «پارتی بازی» در وزارت آبادی و مسکن کاری برای خود دست و پا کند؛ وگرنه چه کسی جلوی بازگشت ايشان به زندگی کارگری کشاورزی را گرفته بوده است؟ واقعيت آن است که شاعر فقط در شعرهايش هست که سخنانی از اين دست می گويد که: «ول کنيد بروم!» (ص117). آخر چه کسی با اصرار جلوی ايشان را گرفته بوده است؟ از آقای رفسنجانی شنيدم که در يکی از خطبه های نماز جمعهء سال ها پيش خود می گفت «يکی از دست آوردهای انقلاب ما آن است که تفاوت قم و تهران از ميان برداشته شده.» حالا باز قم هم برای خود شهری است. فکرش را بکنيد که اگر آقای کوش آبادی می توانست تهران را به حال و روز روستای محبوبش، «خاوهء شهريار»، در آورد چه می شد.

آنگاه به گزارش شما از سومين هدف شعر سلاح می رسيم که عبارت است از «ترسيم فقر و فلاکت». اگرچه شما چندان به اين هدف نمی پردازيد اما نگاهی به شعرهای آقای کوش آبادی و خاطرات او کافی است تا دريابيم که نگاه او به فقر و ثروت مستقيماً از نگاه فيلم فارسی به اين موضوعات گرفته شده است. ايشان، بعنوان يک روشنفکر منسوب به چپ، حتی از درک تفاوت بين «ثروت» و «سرمايه» غافلند و در جهان ايشان آنچه مطرح است رنج گروه های کثير مردم است که بعلت استثمار پولدارها دچار اين بدبختی شده اند، حال آنکه اين دستهء اخير همواره به «عيش و عشرت» مشغولند (167) و شاعر در کنار «ديوارهای سربفلک کشيده کاخ سعدآباد.. کتاب سرخ مائو را ورق می زند» (ص 242). شما حتماً آن کاخ و ديوارهايش را ديده ايد؛ توجه به صفت «ديوارهای سربفلک کشيده کاخ سعدآباد» خود بازگوی نوع و سطح نگاه شاعر  به مسئلهء فقر و ثروت است. و آيا همين نگاه نيست که در پيروزی خود در مبارزه به جای تفسيم ثروت به تقسيم فقر می پردازد؟ من بيش از اين به اين نمونه ی بارز از بی سوادی و تفکر عقب مانده که خيال می کند در حال و هوای سوسياليسم و مارکسيسم نفس می کشد نمی پردازم چرا که اگر در امر مخالفت با شهرنشينی آقای کوش آبادی چهرهء مشخصی است، در اين مورد اخير نه تنها شاعران سلاح که سازمان های مبارزهء مسلحانهء ما هم شريک اند و، در نتيجه، اين موضوع بحثی مشبع و وسيع تر را می طلبد که جای آن اينجا نيست.

          در محدودهء کار آقای کوش آبادی اما لازم است فقط اين نکته را توضيح دهم که اتفاقاً شعر ايشان در «ترسيم فقر و فلاکت» بشدت دچار تعارض فرم و محتواست. ايشان فکر می کند که مثلاً با آوردن واژه «آفتابه» و يا ذکر « قلقل شبانهء ديزی» (ص113) شعر را به حال و هوای فقر و فلاکت نزديک می کند، حال آنکه ايشان، در سطح کاربرد واژه ها، در تصوير سازی شعری، در منظره پردازی ادبی، و در «نوشتن انشاء های مدرسه ای» اتفاقاً  سخت منزه طلب و رمانتيک بوده و زبانی بشدت تزئينی و کارکرد گريز دارند. شايد اگر اين رمانتيسم را سوار آن دهاتی گری کنيم بهتر بتوانيم به منظور آقای مومنی از «سانتيمانتاليسم دهاتی» پی ببريم.

          کافی است تا کار شاعری شهری همچون نصرت رحمانی را با کار آقای کوش آبادی مقايسه کنيم تا دريابيم که چگونه نصرت با نوع زشتنگاری خود موفق شده است که چرک و خون فقر و انحطاط را در شعر خويش باز بيافريند و آقای کوش آبادی با قلم مویِ رمانتيک خود بر همه چيز اودکلن می پاشد. از نگاهی ديگر، آيا فقر جاری در شعرهای احمد رضا احمدی اصيل تر از فقر متظاهر در شعر آقای کوش آبادی نيست؟

          هدف چهارمی که شما ذکر می کنيد سخنان من در مورد هدف قبلی را تکميل می کند. شاعر سلاح در پی « نهيب زدن به افراد متمول و توصيف اين طبقه»(ص122) است. گاه اين «افراد متمول» به حد کسانی که « دست شان به دهان شان می رسد» (ص218) سقوط می کند و نوعی ذهنيت گدا منشانه را به رخ می کشد.

          اما شاعر همهء اين کارها را می کند که چه بشود؟ کتاب به شتاب به «آزادی و خوشبختی مردم به عنوان هدف نهائی»(ص124) شاعر اشاره کرده و در سخن او از «فردای روشن»(ص150) خبر می دهد. اما نه در احتجاجات شما و نه در خاطرات به دقت تحريف شدهء ايشان از مشخصات و مختصات اين «آزادی و خوشبحتی مردم» و آن «فردای روشن» خبری نيست. متأسفانه تجربهء حزب توده و کعبه اش، اتحاد جماهير شوروی، هم به خوبی معنای «آزادی و خوشبختی و فردای روشن» را به ما نشان داده و عاقبت هم ما را با بورژوازی مورد نفرت شاعران شعر سلاح تنها گذاشته است. بدين قياس می توان نتيجه گرفت که آقای کوش آبادی و همگنانش هيچ تصوير و تصور روشنی از زندگی آزاد و خوشبخت مردمان در آن فردای روشن نداشته و نمی توانسته اند داشته باشند. بخصوص که در ذهن شخص آقای کوش آبادی چنين زندگی شادمانه ای تنها در تعطيل شهرنشينی و بازگشت به زندگی روستائی به دست می آيد. من هرچه فکر می کنم نمی توانم ـ جز در تخيلات آقای کوش آبادی ـ در سراسر تاريخ نشانه ای از زندگی آزاد و خوشبخت روستائيان بيابم تا آن را چراغ راه فردای روشن ترشان کنم. و، در عين حال، تا آنجا که تاريخ به ما نشان داده است، ايده هائی همچون آزادی خواهی، عدالت طلبی و دولت های آفرينندهء رفاه عمومی سراسر ايده هائی شهری هستند. به راستی که اگر فقر روستاها نبود شهرها چگونه می توانستند با «طاووس نئون های فريبنده» خود آن «جمعيت مازاد» را به خود جذب کنند؟

          هدف بعدی نيز شتابزده می آيد و در کليات تمام می شود: «تشويق به اتحاد و يگانگی و برادری و گفتگو با يکديگر» (ص125). من هم اشتهای چندانی برای پرداختن به اين کليات انشاء مدرسه ای ندارم و از آن بر می گذرم.

 

پنجم

          بگذاريد به آخرين هدف شاعر سلاح جداگانه بپردازم، چرا که هم زمينهء نظری و شعری دارد و هم اتفاقاً به خود من مربوط می شود و لازم است به آن با دقت بيشتری بپردازم. شما اين پنجمين هدف را «نفی روشنفکران کاذب» (ص127) و «گوشهء کافه نشين» دانسته ايد؛ همان ها که کوش آبادی اينگونه از آنان سخن می گويد: «چگونه می توانستم ساکت بنشينم و ريزتراش واژه ها و محفل نشين فرم گراها و موج نوئی ها باشم؟»(ص 120). از آنجا که شاعر همچون اين «روشنفکران کاذب» عمل نمی کند (و لابد خود مصداق «روشنفکر راستين» است) به اين موفقيت نائل می شود که بگويد: «من شاعری بودم که شعرهايم مقبول نيروهای مترقی بود؛ از جلال آل احمد گرفته تا به آذين...» (ص268).

          بدينسان، در روايت آقای کوش آبادی، و به تبع ايشان شما، روشنفکران ايران در آن دورن (کدام دوران؟ 1347 به بعد يا قبل از آن؟) به دو دسته تقسيم می شدند؛ يکی «کاذب» بود و يکی ـ لابد ـ «راستين». روشنفکر کاذب «محفل نشين و کافه نشين» بود و روشنفکر راستين (به استناد خاطرات آقای کوش آبادی) «قهوه خانه نشين»؛ روشنفکر کاذب «فرم گرا و موج نوئی» بود و، در مقابل لابد، يکی از ويژگی های کار روشنفکر راستين (به استناد سخنان شما، ص94) «صراحت و سادگی» کارش بود؛ شاعر سلاح (يا روشنفکر راستين) از يکسو با «سمبولیسم اجتماعی ای که با مدد گرفتن از نماد و کنايه می کوشيد تا حضور اعتراض آميز خود را نمايان کند» مبارزه می کرد و، از سوی ديگر، «با جريان های ديگری چون موج نو، شعر پلاستيک و حجم» (ص35) که «بسياری از شاعران "مستعد" چون سيروس مشفقی را به حضيض کشانده بود.» (ص77)

          در واقع، بنظر می رسد که، خطر اين روشنفکران کاذب ِ محفل نشين ِ نمادگرای ِ موج نوئی و حجم گرا آنقدر بوده است که شاعر سلاح ناچار بوده، بجای صرف تمام انرژی خود برای «نفی قدرت و استبداد شاه و مخالفت با سياست های او» (ص105)، مقداری از آن را صرف «نفی روشنفکران کاذب» (ص127) کند.

البته تاکنون کمتر کسی مقاله ای يا سخنی از آقای کوش آبادی در اين مورد خوانده يا شنيده است تا مصداق اين مبارزه را در کار ايشان بيابد. در واقع، همگان می دانستند که ايشان توان ورود به بحث های نظری و پيچيده را ندارد و در اين موارد همواره پشت سر آقايان به آذين و کسرائی پنهان می شود. به عبارت ديگر، اگر کتاب را صرفاً در مورد شعر آقای کوش آبادی بدانيم، ارائهء نمونه ای از عمليات شاعر در اجرای اين هدف در جنم ايشان نبوده است. اما شاعران ديگری، همچون زنده ياد گلسرخی و زنده ياد سلطانپور بودند، که اين مباحث را دنبال می کردند. حد و قدرت تبيين و نظرآوری آنان هم در اين مقدار بود که مثلاً زنده ياد گلسرخی ـ که بقول شما «به نوعی تئوريسين شعر سلاح است» (ص48) ـ اعلام می داشت که: «ادبيات زنده(؟) همين است که مردم زندهء يک دوران آن را می خوانند و به خروش می آيند.»(ص51) و يا «سرودن برای انسان آينده ياوه است.» (ص 52) و زنده ياد سلطانپور هم ـ در يک بحث نظری! ـ در بار هتل مرمر کشيده ای بگوش محمدعلی سپانلو می نواخت.

باری و اما، در کتاب شما تنها از دو تن از اين «روشنفکران کاذب» به اسم ياد می شود، آنجا که می نويسيد: «کسانی چون اسماعيل نوری علا و يدالله رويائی و... به مخالفت با "نگاه طرفداران شعر ملتزم به مفاهيم اجتماعی ـ سياسی آن سال ها" پرداختند.» (ص59)  

من البته سرمنشاء اين تحريف بزرگ را کتاب قطور آقای شمس لنگرودی می دانم که ـ عليرغم زحمت فراوانی که بخود هموار داشته اند ـ گزارشی معوج و يک جانبه از جريانات ادبی دههء 40 عرضه داشته اند و شما نيز، همانگونه که در بخش مربوط به بررسی منابع کارتان گفتم، هرچه را ايشان نوشته اند وحی منزل تلقی و تکرار کرده ايد.

اما حقيقت ماجرا آن است که اتفاقاً اگر بحث نظری خاصی در اين مورد هم شده باشد نه بين شاعران «شعر سلاح» و «موج نوئی ها» که بين «موج نوئی ها» و «شعر حجمی ها» صورت گرفته و از يکسو کسانی چون من (و بيرون از موج نو، مثلاً، رضا براهنی) و از سوئی يدالله رويائی و ـ مثلاً ـ زنده ياد بهرام اردبيلی انجام شده است. بدين معنی که من و براهنی مجدانه جزء مشوقان «شعر ملتزم به مفاهيم اجتماعی ـ سياسی» بوديم و در اين مورد در مقابل رويائی و پيروانش قرار می گرفتيم. (در اين مورد می توانيد به کتاب من به نام «تئوری شعر» و بخصوص فصل های هفتم، هشتم و  نهم آن، مراجعه کنيد). يعنی، «موج نوئی ها» با «شعر سلاحی ها» (اگر چنين چيزی واقعيت ادبی داشته باشد) در مورد «التزام» مخالفتی نداشتند و تضاد نظرشان در جای ديگری بود. از جمله، نظر ما در مورد «شعر ملتزم به مفاهيم اجتماعی ـ سياسی» با نظر شاعران شعر سلاح در اين باور تفاوت پيدا می کرد که ما معتقد بوديم: «شعر اول بايد شعر باشد و بعد هرچه ديگر که می خواهد؛ و چه بهتر که ـ در اين ميان ـ ملتزم به آرمان های بزرگ بشری باشد.» و «شاعران شعر سلاح»، هم آنگونه که در کتاب شما از ايشان نقل شده، به تنها چيزی که اهميت نمی دادند «شعر بودن» کارشان بود. يادتان هست که آقای کوش آبادی چگونه اين نظر را فرموله کرده: «(من) چگونه می توانستم ساکت بنشينم و ريزتراش واژه ها و محفل نشين فرم گراها و موج نوئی ها باشم؟» (ص120)؛ يا «برای من شعر با شب نامه يا جريانی که راه بر اين خواسته می گشود چه فرقی می توانست داشته باشد؟» (ص220) و آيا اين حرف مشخصهء همان چيزی نيست که خود شما از آن با عنوان «غلبهء شور بر شعور و جايگزينی شعار به جای شعر» (ص 11) ياد می کنيد؟

باری، عدم عنايت به اينکه در سال 1347 (که مصادف بود با تشکيل کانون نويسندگان ايران و متمرکز شدن مبارزات اهل قلم در آن، که همين خود می تواند اين سال را به مبدأ مهمتری از چاپ کتاب آقای کوش آبادی بدل کند) چه کسانی به بحث دربارهء مسائل مربوط به التزام سياسی و اجتماعی در هنر پرداخته بودند موجب شده است که کتاب شما همهء اين ماجرا را به صورتی معوج و وارونه ببيند و ارائه دهد.

من در کتاب «صور و اسباب در شعر امروز ايران» (چاپ فروردين 1348) جريان اين مباحثات را توضيح داده ام. در اين کتاب است که از انتشار مقالهء ژان پل سارتر در نشريهء جنگ اصفهان سال 1345 يا از سخن استاد زنده ياد نسل من، دکتر اميرحسين آريان پور، در مقاله ای با نام «شعر، رسالت شاعر و زمينه اجتماعی» (شهريور 1346 ـ مجلهء فردوسی) آگاه می شويم يا مقالهء «وظيفه اجتماعی شعر» به قلم تی .اس. اليوت  و نيز مقالهء آناتولی لوناچارسکی با نام «تزهائی دربارهء مسائل ادبی» (مجله خوشه 1347) مورد بحث قرار می گيرد. من خود در فروردين 1346 مقاله ای بنام «اجتماع و مسئوليت هنرمند» را در سرآغاز کارم به عنوان مدير صفحات «هوای تازه» در مجلهء خوشه نوشته و خط مشی آن صفحات را اعلام داشتم و در تير همان سال مقاله ای با نام «شواليه های ميز گرد کاخ جوانان» را در نشريه نگين چاپ کردم. همچنين در ارديبهشت سال 1347 در نشريهء «آرش» به سردبيری زنده ياد اسلام کاظميه، مقالهء مفصلی با نام «ارزش های اجتماعی شعر» نوشتم و در تير ماه 1347 نيز در مجلهء فردوسی مقاله «بيفتک پرولتاريائی و آروغ اجتماعی» را در رد عملکرد عوامفريبانه روشنفکران ِ «چپ ِ» مرفه و کافه نشين منتشر کردم. همچنين مقاله من در مورد مجموعهء شعر «حجم سبز» سهراب سپهری در خرداد 1347 منتشر شد ـ مقاله ای که در مورد فقدان عنصر اجتماعی در شعر سپهری سخن گفته و آن را ضعف اصلی آن دانسته است. ديده ام که اين مقاله در اکثر کتاب های مربوط به اين شاعر تجديد چاپ شده و يا به آن اشاره رفته است.

دکتر رضا براهنی هم در سال 1347 در اين زمينه مطالب بسياری را در مجلهء فردوسی منتشر کرد و بر لزوم التزام شاعر به مسائل اجتماعی و سياسی و فرهنگی پای فشرد. نمونه هائی از يکی از مقالات او به نام «حمام فين کاشان» را می توانيد در صفحه 86 کتاب صور و اسباب ببينيد. شما حتی در فصل 13 کتاب صور اسباب می توانيد دربارهء چند و چون «صراحت و سادگی» در نوع شعری که از آن سخن گفته ايد مطالبی نظری را ملاحظه کنيد. در ضمن خواندن اين مقاله از خودم درباره يدالله رويائی را به شما توصيه می کنم:        http://www.puyeshgaraan.com/ES.PDF/re%20royaa.pdf

خلاصه کنم. مشکل شاعران شعر سلاح اين بود که می خواستند، با کمک استدلالات ظاهراً تئوريک شان، شعرهائی بی مايه و سست را به عنوان نمونه های اعلای هنر شاعری بخورد تاريخ ادبيات بدهند و اکنون، چهل سال از آن دوران گذشته، در حاليکه ديکتاتوری، فقر، سرمايه داری وابسته و اختناق فرهنگی در کشور ما بيداد می کند، هيچ اثری از آن نظريه ها باقی نمانده است و کسانی همچون آقای کوش آبادی هم، در آستانهء انقلاب ظفرنمون اسلامی و کشتار ياران و بی حيثيت کردن «پدر معنوي» شان (آقای به آذين)، ذوالفقار علی را در نيام و زبان توده گير خويش را در کام کشيده و به گوشه ای خزيده اند. گوئی که تئوری های گسترده و گسترنده ادبی مختص يک زمان و يک مکان معين هستند و چون زمان دگر شد آنها را نيز بايد به دست نسيان تاريخی سپرد.

شما در مورد شعر سلاح می نويسيد: «اين جريان، عليرغم آن رقبا، خود را در سال 1347 تثبيت کرد و زبان اخوان و کسرائی مسلط شد!» (ص61) من در برابر اين جفا چه بگويم؟ زبان کسرائی پيش از دههء 40 مرده بود و ديگر بار و بری نمی داد و زبان اخوان هم در حوالی 1344 به انتهای مذلت بار خويش رسيد. من در فروردين های 1346 و 47 و 48 گزارشی از وضع کمی و کيفی شعر نوی ايران در مجلهء فردوسی چاپ کرده ام که بخش هائی از آن در کتاب «صور و اسباب» هست. در اين گزارش ها، علاوه بر نشان دادن چرائی ِ به انتها رسيدن شعر اخوانی و برآمدن شعر شاملوئی، از بيش از 500 شاعر نام برده ام که اکثريت شان هيچ نسبت و رابطه ای با شعر کسرائی و اخوان و حتی کوش آبادی نداشتند. ما، تازه، در سال 1351 «کارگاه شعر» را در فردوسی، بعنوان پر رونق ترين مراکز شعر و شاعری آن سال ها، براه انداخته بوديم که کمتر شاعری از نسل آن سال ها باقی مانده است که از جلسات آن بيرون نيامده باشد. آن وقت شما سال 1347 را سال پيروزی قطعی نوع شعر ورشکستهء کسرائی و اخوان می دانيد؟ به راستی اين جريان در کجا تثبيت شد؟ در حوزهء شعر يا توی قهوه خانه هائی که می شد در آن ندای «الفقر فخری» در داد؟ نگاه کنيد به شب های شعر خوشه و شب های شعر دانشکده های مختلف در آن سال ها تا دريابيد که کدام شعر جا باز کرده و مسلط بود؛ شعری که به شعر بودن خود اهميت نمی داد يا شعری که در عين کوشش برای شعر بودن، و شعر خوب بودن، وظايف خويش را فرو نمی گذاشت؟

مشکل شما آن است که می خواهيد جريانات نظری شعر را نه در درون حال و هوای خود شاعران که در درون تمايلات و سليقه های «مصرف کنندگان ِ» شعر جستجو کنيد و يقيناً وقتی هم از تسلط قطعی نوعی شعر سخن می گوئيد منظورتان نمی تواند تسلط در حوزه های شعری باشد و بيشتر به «توده» هائی نظر داريد که از يکسو دلشان با آغاسی و سوسن بوده و، از سوئی ديگر، از شعر کوش آبادی لذت می برند (البته اگر چنين بوده باشد، که من شک دارم؛ چرا که آن روزها من «توده» ها را در جلسات شعرخوانی شاعران سلاح کمتر می ديدم و تيراژ کتاب های شاعران شعر سلاح هم روشن است).

آوردن اطلاعات غلط در اين کتاب موارد و اشکال گوناگونی ديگری هم دارد. مثلاً می نويسيد که سپانلو جزو موج نوئی ها بود(ص71). اين تنها چيزی است که به دامن شعر سپانلوئی نمی چسبد، هر چند که او با موج نوئی ها دمخور بود و در نشريات ما هم شعر چاپ می کرد.

من با آوردن اين نمونه می خواهم توضيح دهم که شما حتی برای شناختن آنهائی که معتقديد آقای کوش آبادی و شعر سلاح به جنگ شان برخاسته بودند نيز زحمت آشنائی با کار و نظرات شان را بخود نداده ايد.

 

ششم

          در عين حال، شما در کتاب خود دربارهء حوادث مهمی که در آن سال ها رخ داد و آقای کوش آبادی هم در آن حضور فعال داشت بکلی سکوت کرده ايد. من، برای اختصار، به برخی از موارد اساسی اشاره هائی کرده و می گذرم:

چرا در کتاب شما اشاره ای به نقش حزب توده وجود ندارد؟ بهر حال اين واقعيتی است که، اگر نه همه شاعران سلاح، لااقل آقای کوش آبادی حتماً از اين آبشخور نوشيده است حتی اگر سن اش به عضويت در گذشتهء آن حزب قد نمی داده باشد. بهر حال، حاميان و مشوقانی که خود ايشان در خاطرات شان از آنها نام می برند عبارتند از به آذين، هوشنگ ابتهاج و کسرائی که آشنائی با آنها و نشستن در پای راهنمائی هاشان از حوادث عمدهء عمر شاعری آقای کوش آبادی بشمار آمده است. بخصوص که در فرصت کوتاه پس از انقلاب و شکل گيری «شورای نويسندگان و هنرمندان» ـ که صراحتاً شعبهء فرهنگی حزب توده محسوب می شد ـ ديگرانی همچون آقای احسان طبری (عضو مادام العمر کميتهء مرکزی و تئوريسين آن حزب) هم از راه رسيده و قلم خويش را در راه معرفی عظمت کار آقای کوش آبادی فرسودند (ص154). اساساً چرا  کتاب شما و خاطرات آقای کوش آبادی از يکسو دربارهء تجربهء آن شورا سکوت کامل می کنند اما به مقالهء آقای طبری در نشريهء آن شورا اشاره دارند؟

يا معلوم نيست چرا کتاب شما و خاطرات آقای کوش آبادی (ص225) يکسره در مورد تشکيل کانون نويسندگان در سال مهم 1347 و نقش توده ای ها در آن بکلی ساکت است. آقای کوش آبادی در خاطرات خود از ايمان به سوسياليسم (البته از نوع استالينيستی آن ـ 146) گرفته تا مرگ تختی (به عنوان يک حادثه تاريخی) سخن بميان می آورند اما از کانون و نقش خود در تأسيس آن نمی نويسند(ص 237).

معلوم نيست چرا کوش آبادی و شما از اين واقعيت که در سال 1342 ايشان نيز ـ همچون من و سپانلو و احمدرضا احمدی ـ عضو مؤسس گروه فرهنگی «طرفه» (که موج نوی شعر از آن سر بيرون کشيد) بودند چشم پوشيد ايد؟ گمان من آن است که سکوت آقای کوش آبادی احياناً برای پنهان کردن ارتباط ايشان با موج نوئی هائی است که در سناريوی کتاب شما قرار است نقش منفی را بازی کرده و به دست قهرمان سلحشور داستان از پای در آيند.

نيز معلوم نيست چرا آقای کوش آبادی داستان زندانی شدن و حضور در تلويزيون و معذرت خواهی خود را زير سبیلی در می کنند و، به نظر من، ناجوانمردانه توضيح می دهند که در اين مورد «برای خراب نکردن ديگران» سکوت می کنند (ص269). و شما نيز اصلاً به اين موضوع نمی پردازيد. چگونه است که اعدام گلسرخی و سلطانپور جزئی از تاريخ شعر سلاح هست اما زندانی شدن و معذرت خواهی آقای کوش آبادی چنين نيست؟ اشتباه نکنيد؛ من هرگز کوش آبادی را بخاطر آنچه پيش آمد شماتت نمی کنم. چه بسا اگر من به چنگ خونين شکنجه گران ساواک گرفتار می شدم در اولين کشيده وا می دادم و به معذرت خواهی می افتادم. خود آقای کوش آبادی شاهد است بر اينکه در همان روزهای پس از زندان که در اطاق دربانی وزارت مسکن می نشستند من به ديدارشان رفته و روی اين رفيق قديمی را بوسيدم. اما، با اين همه من روش مبهم نويسی و ماست مالی کردن آقای کوش آبادی را (که زمانی «سادگی و صراحت» مشخصهء امتياز آور کار ايشان محسوب شده) نمی پسندم و پنهان کردن همه چيز را در پرده ای از ابهام و اشاره، نوعی جفا می دانم. مثلاً، خواننده حق دارد متحير شودکه منظور آقای کوش آبادی از «توفان اتهامات»(ص271) که در اطراف ايشان ايجاد شده بود چيست؟

نيز معلوم نيست چرا هيچ تکه ای از مقدمهء آقای به آذين بر مجموعهء «ساز ديگر» در کتاب شما و در خاطرات ايشان آورده نشده و تنها از فحوای کلام ايشان اين استباط می تواند بوجود آيد که آقای کوش آبادی چندان هم از آنچه به آذين در آن مقدمه گفته راضی نيست. اگر کتاب «ساز ديگر» آغازگز دوران شعر سلاح باشد، خود بخود مقدمهء آقای به آذين بر آن نيز سندی تاريخی و ادبی محسوب می شود.

همچنين معلوم نيست چرا وقتی ار تحول زبان شعری آقای کوش آبادی در کتاب «چهار شقايق» سخن می رود (تحولی که عملاً همهء مفروضات مربوط به شعر سلاح را رد کرده و جايگاه کوش آبادی را در درون شعر اجتماعی نيمائی روشن می کند) بحثی دربارهء اين تحول انجام نگرفته است.(ص156) و مگر نه اينکه زبان اشعار اين کتاب حکم ناسخ زبان قبلی ايشان را دارد؟ و حرکت کوش آبادی را به سوی شعر سهراب سپهری وار(ص158) نشان می دهد؟ ـ شعری که خود تعيُن ديگری از «سانتيمانتاليسم دهاتی/شهری» است.

نيز هيچ اشاره و توضيح روشنگرانه ای به ريزش شعر سلاح ِ سوسياليستی آقای کوش آبادی در منجلاب شعر «آقا جويانه» شبه مذهبی(ص 180) ايشان نمی شود.

 

هفتم

          باری، من می توانم باز هم به تشريح نکات بسيار ديگری که يادداشت کرده ام ادامه دهم، اما وقت تنگ است و اين پايان هفته هم چند ساعتی ديگر به پايان می رسد و من می خواهم مطلبم را تا فردا به دست شما برسانم که خلف وعده نکرده باشم. پس چند کلام پايانی را هم بنويسم و خلاص!

          شما زحمت زيادی کشيده ايد تا اين کتاب تهيه شود. در اين مورد شک ندارم. اما نوع کار شما شبيه کار غواصی است که به جستجوی مرواريد برود اما تمام روزش را، به جای عميق شدن و به عمق رفتن، به شنای در سطح دريا بگذارند. اين کوشش نه چيز دندان گيری نصيب من خواننده می کند، نه از غلظت سوء تفاهم ها می کاهد و نه جوينده ی را از گرفتار شدن در بيراهه می رهاند.

          بهر حال، من آنچه را که در توجيه کار خود در مقدمهء کتاب نوشته ايد، مبنی بر اينکه «من جوانم و دوست دارم حرکت کنم، نه با تأييد و تشويق يا تقبيح و نکوهش ديگری. می روم، با غلبهء احساس بر قوهء تعقل؛ می روم، و اين رفتن خود مقدمه ای است برای شدن؛ (چرا که) بسيار فرق است ميان بودن و شدن»(ص 9) دوست ندارم و آن را دستور کار درستی برای يک محقق تاريخ ادبيات نمی دانم.

          می دانم ممکن است اين نوشته ها شما را خوش نيايد. اما من ـ همچون هميشه ـ تنها به ندای وجدانم گوش دادم، آنچه بنظرم رسيد مشفقانه با شما در ميان گذاشتم، و از دوست گرفتن با «آب حمام ِ» تعارف های مرسوم خودداری کردم. اما بدانيد که، در همين کار خواندن چند بارهء کتاب تان و نوشتن مطول دربارهء آن، که اين همه وقت صرف اش کرده ام، چيزی جز نشانهء علاقمندی من به خودتان و کارتان نخواهيد يافت.

اسماعيل نوری علا

دنور - کلرادو، عصر يکشنبه سوم ارديبهشت 1385