بر بلندا

اسماعیل نوری علا

بر بلندای جعبه های خاموش ارتباط

پرچم روسری در مشت

می ایستد آن ستارهء روشن

و نام مهسا را

پیش ار آنکه بشناسد

تکرار می کند

 

خط می کشد به چهرهء تاریخ

و در خطوط صامت نت ها

آوازی از پرندگان است

در قفس هائی که شکسته خواهند شد.

 

تماشایش کن

آنکه دوست اش داری

آنکه پیوند تو با جهان آدمی است

آنکه بر بستر بیماری ات خم شده

آنکه در رگ هات

شهامتی نوخاسته را تزریق می کند

و بر گلوبندش نوشته اند: مهسا

 

آی...

با جنونی که

در لانهء سفید موخایم

تخم می گذارد

خوشحالم که هنوز هستم

و انفجار بغضی که چهل سال پیش

در خیابان حافظ رسد کردم

در پیرانه سری به سراغم آمده است

 

بر بلندای جعبه های ارتباط

همهء عشق هایم را زنده می بینم

انگار نمرده اند

انگار گم نشده اند

انگار من هنوز زنده ام

یا زنده شده ام.

 

 

093022