جناب رضا حیرانی گرامی، دوست شاعر از نزدیک ندیده ام

          امروز، هنگام گشت روزانه در توئیتر، به پستی برخوردم از شما که عکسی را از توئیتر شخصی با نام مستعار «ویلیام بلک وود») یا ویلسون سابق - با نشانی توئیتری( @OmidN6643  نقل کرده بودید، مربوط به صفحهء اول کتاب خانم فیروزه میزانی، که نشان می داد این شاعر گرامی در آبان 1374 کتابش را به محمدعلی سپانلو تقدیم کرده است، با این جمله «برای سپانلوی عزیزم که از بس بدجنس است دوست اش دارم». (توئیت آقای بلک وود پس از چند ساعتی حذف شده است).

         شما نوشته بودید: «چند بار نوشتم و پاک کردم اما نمی‌تونم نپرسم: با احترام به حقوق و تصمیم ورثه، اگر بنا بر نگهداری خانه بن بست سرو است فروش کتاب‌ها یعنی چی؟ اگر بنا بر فروش و تخریب خانه است نمی‌شد کتابخانهء کم نظیر سپانلو را اهدا کرد؟ کاش جناب نوری علا از شهرزاد و سندباد بپرسند».

       و آقای بلک وود هم نوشته بود: «درود. با شما هم‌نظرم و متاسفم از این اتفاق. حیف شد. در حد توان سعی به جمع کردن عناوینی که نشان سپان [را] دارد می‌کنم تا شاید جای بهتری بنشیند»

       و شما به او نوشته بودید: «همین عکسی که گذاشتی ارزشمند بود که تلنگری باشد بر همهء ما که بدانیم چه بلایی دارد سر میراث سپانلو می‌آید».

          معنای حرف شما آشکارا آن است که: ورثهء سپانلو (یعنی بچه های او و خواهر زاده های من، سندباد و شهرزاد سپانلو) پس از مرگ پدرشان، دست تطاول بر «کتابخانهء کم نظیر سپانلو» گشوده و کتاب ها را فروخته اند. مدرک هم همین کتاب اهدائی خانم فیروره میزانی به سپانلو است که حالا لابد به آقای «ویلیام بلک وود» و یا کسی همسان ایشان فروحته شده و ایشان توانسته اند عکس این «سند افشاگر» را روی توئیتر بگذارند.

          در پی یادداشت شما هم همان آقای بلک وود اظهار نظر کرده اند که: «شرم‌آور است این رفتار کاسب‌کارانه...  وزارت میراث فرهنگی در قبال تاراج کتابخانه‌ء این اثر ثبت ملی شده چه پاسخی دارد؟»

         و شما پاسخ داده ای که «سام (!) عزیزم، وقتی فرزندان ارزش میراث پدر را متوجه نیستند چه توقعی از دولتی که کارش ویرانی میراث ما بوده است؟ خشم من هم از این است. پس چه تفاوتی میان فرزندان سپانلو و دولت رئیسی ست اگر هر دو ارزش این میراث را پاس ندارند؟»

 

          اما علت مداخلهء من در این ماجرای نامردانه آن است که شما در انتهای یادداشت تان نوشته بودید: «کاش جناب نوری علا از شهرزاد و سندباد بپرسند».

          من واقعاً سال ها است که نخواسته ام دربارهء آن خانه (که سهم بیشتر خریدش را خواهرم پرداخته) و آنچه در آن گذشته حرفی بزنم. اما این یادداشت های بی تحقیق و بی مسئولیت مرا ناچار کرده است که، با حفظ ناگفته هائی بسیار، فقط به مسئلهء اسناد و کتاب های خانهء سپانلوها، که بخشی از کتاب ها و اسناد و تابلوهای من (بخصوص اسناد کانون نویسندگان ایران) نیز بوسیلهء سپانلو به آن خانه منتقل شده بود، بپردازم.

          سپانلو، همراه با خواهرم و دو فرزندشان در سال 1984 بقصد مهاجرت به امریکا (بر اساس کارت سبزی که برادرم برایشان گرفته بود) از ایران خارج شدند تا پس از استقرار در امریکا یکی شان به ایران برود، خانه و زندگی را بفروشد و حاصل را برای زندگی به امریکا منتقل کند.

          اما بعد از دو ماه و، پس از این که سپانلو کارت سبزش را گرفت، او تلفنی به من گفت امکان و توان کار کردن در امریکا را ندارد اما دوست دارد اجازه اقامت اش را نگه دارد، و تصمیم گرفته است که به ایران برگردد.

          از آن پس خواهرم، با زحمات بسیار و بدون پشتوانهء ای مالی، در امریکا کار کرد و در دادگستری ایالت کالیفرنیا به مقامات بالا رسید و اکنون هم بازنشسته است و توانسته فرزندان اش را از آب و گل در آورد، بی آنکه کمکی مالی از ایران یا سپانلو دریافت کرده باشد.

          سپانلو پس از مدتی اقامت در ایران، خواهرم را غیاباً طلاق داد و خانه را هم به رهن بانک گذاشت و هر چند وقت یکبار هم، برای زنده نگه داشتن اجازهء اقامت اش، بدون اطلاع و قصد دیدار فرزندان اش به امریکا آمد و پس از 5 سال هم (از آنجا که صاحبان اجازهء اقامت در امریکا حق دارند شهروند – سیتیزن - این کشور شده و پاسپورت و حقوق بی کاری یا بازنشستگی بگیرند) در امریکا در این مورد اقدام کرد اما در مصاحبه نتوانست اثبات کند که در 5 سال گذشته در امریکا زندگی می کرده و در نتیجه اجازهء اقامت اش را از دست داد و به ایران برگشت.

          از آن پس دوست مشترکی، که من واسطهء آشنائی شان بودم، یعنی مهدی اخوت، که از همسرش جدا شده و ارث پدر ثروتمندش را باد هوا کرده بود، به دعوت سپانلو همخانه و «حریف خانه و گرمابه و گلستان» او شد و خانه نیز تبدیل به پایگاهی شد که خودتان بهتر می دانید.

 

          و اما داستان اسناد و کتاب ها.

          - سپانلو در  ۲۱ اردیبهشت ۱۳۹۴ درگذشت و پس از آن مهدی اخوت، بدون مشورت با فرزندان سپانلو ،در آن خانه ماند و آنها هم به احترام پدر اعتراضی نکردند.

          - یک سال پس از این واقعه، مهدی اخوت به خواهرم تلفن کرد و اطلاع داد که دزد به آن خانه زده و بیشترین کتاب ها را برده است.

          -  یک سال و اندی پس از فوت سپانلو، و باز بدون اطلاع فرزندان سپانلو و توضیح چند و چون ماجرا، تعداد زیادی از کتاب های آن خانه (لابد به خواست مهدی اخوت) توسط آقای بابک خضرایی به بنیاد دایرة المعارف اسلامی (دانشنامهء جهان اسلام) هدیه شد و آقای حداد عادل، دبیر کل آن دانشنامه، هم در تقدیرنامه ای که عکس اش را همینجا می گذارم و اخیراً به دست ورثه رسیده است، در یک قاب خاتم از "خانوادهء شادروان سپانلو" تشکر کرد.

          - مهدی اخوت هم، در پی شش سال هرج و مرج و بی خبر گذاشتن فرزندان سپانلو (که شما شاعران و نویسندگان داخل کشور از چندو چون آن بیشتر با خبرید)، در 19 تیر 1400، رخت از جهان بست و، چون خانه بلاتکلیف مانده بود ،خواهرم از تنها بازماندهء خواهر بزرگترمان، یعنی آقای حمیدرضا ملک محمدی، خواست تا وکالت فرزندان سپانلو را بپذیرد و ببیند که وضع و تکلیف آن خانه چه می شود.

          - بزودی معلوم شد که مهدی اخوت، از مدت ها پیش، خانمی را به آن خانه آورده و آن خانم پس از فوت اخوت خانه را تصرف و قفل خانه را عوض کرده و کسی را راه نمی دهد. این خانم همچنین یکبار به خواهرم تلفن کرده و گفته است که اخوت در زمان حیات اش، با کمک دو نفر دیگر، سیصد جلد کتاب و تابلوهای با ارزشی (مثلاً کار الخاص و منوچهر شیبانی – و تابلوهای متعلق به من، کار محصص و پاکباز و جودت و دیگران که نزد سپانلو بود) را فروخته است.

          - از آنجا که این خانم کسی را به آن خانه راه نمی داد، حمیدرضا ناچار به اقدام قانونی شد و، پس از کمک کردن به آن خانم، خانهء ویرانه و غارت شده ای را تحویل گرفت که نه تنها بعنوان «میراث فرهنگی» در جائی ثبت نشده بود بلکه کلاً هم رهن بانک بود.

          - پس از ورود به خانه، حمید رضا مقداری کتاب را  یافت که بعلت کهنگی و عدم رسیدگی بصورتی رقت آور در خانه وجود داشت و چون کتاب ها در شرایطی نبودند که بتوان آنها را به دانشگاه یا کتابخانه ملی هدیه کرد، با اجازهء ورثه، آنها را برای استفادهء عمومی به کتابخانه ای در جنوب تهران (کهریزک) منتقل کرد و کتابخانه مزبور هم مبلغ اندکی برای درح در دفاتر مالی شان به او پرداخت که حمید رضا آن مبلغ را هم بعنوان هدیه به کتابخانه اهدا کرد. (لیست این کتاب ها را هم اگر بخواهید می توان از طریق آن کتابخانه تهیه کرد).

 

          به این ترتیب، هنگامی که خواهر زادهء من توانست وارد آن خانه شود، نه کتاب با ارزش و نه تابلوی مهمی در آنجا وجود داشت. در عین حال داستان خود خانه، با بدهی هنگفتی که به بانک داشته و داده نشده بود، و نیز با ویرانی های حاصل سال ها عدم رسیدگی، محتاج خرج هزینهء هنگفتی بابت تعمیرات است. اما این موضوع دیگری است که چون به یادداشت شما مربوط نیست به آن اشاره ای نمی کنم؛ مگر اینکه لازم باشد.

 

          باری، از نظر من، شما، آقای بلک وود (یا سام عزیز!) این عذرخواهی را به دو فرزند سپانلو بدهکارید و لازم است از آنها بابت افتراهائی همچون «فرزندان ارزش میراث پدر را متوجه نیستند» که بر ایشان وارد شده عذرخواهی کنید.

 

          این یادداشت سردستی را چون از من خواسته بودید برایتان نوشتم. ضمناً حال که آقای بلک وود (یا سام عزیز) اعلام آمادگی کرده که «در حد توان سعی به جمع کردن عناوینی که نشان سپان دارد» می‌کند تا «شاید جای بهتری بنشیند»، از طرف من به ایشان بگوئید که اگر تحقیقات ایشان برای «بازیافت میراث سپانلو!» (و احیاناً کتاب ها و اسناد و تابلوهای من)، که کلا در طی شش سالی که خانه در تصرف آقای مهدی اخوت و آن خانم بوده در اختیار آنان قرار داشته، به جائی رسید من را خبر کنند و خرجی هم اکر داشت من آن را تقبل می کنم.

          اسماعیل نوری علا

         13  دی 1400 – دنور - امریکا