خانه   |   آرشيو کلی مقالات   |   فهرست نويسندگان  |   آرشيو روزانهء صفحهء اول سايت    |    جستجو  |    گنجينهء سکولاريسم نو

12 آذر ماه 1393 ـ 3 ماه دسامبر 2014  

روشنفکر گرفتار مذهب و روشنفکر آزاد

عليرضا نوری‌زاده

دکتر علی شريعتی، به باور من، نماد يک «روشنفکر گرفتار مذهب» بود که ذهن شکاک و پرسشگرش گاهی کلافه اش مي کرد؛ از يکسو، به خاطر تربيتی که داشت و يک سلسله علقه های عاطفی که اغلب اهالی مشهد نسبت به امام هشتم شيعيان دارند (استاد شفيعی کدکنی، عماد خراسانی، و... بسياری ديگر اين تعلق عاطفی را داشته اند. من نيز با أنکه سال های اندکی از عمر را در مشهد گذرانده ام اما هر بار که دلم مي گيرد ياد چشمان پراشک مادرم در حرم امام رضا مي افتم، که ضامن آهو را صدا مي زد تا غم دوری از پدر و مادر و خواهران و برادران اش را به شادی وصل بدل کند، پر مي کشم و انگار در اين آمد و شد خيالی، اسباب آرامشی فراهم است). دکتر علی شريعتی هم، اگر لحظه ای دچار شک مي شد، همان کاری را مي کرد که ما در بچگی وقتی حرفی مي زديم که بوی «کفر!» مي داد مي کرديم و بين دو انگشت شست و سبابه را گاز مي گرفتيم؛ منتها شريعتی لابد در دلش اين گاز را مي گرفت و ،از سوئی ديگر، با شناختش ا از مکاتب فلسفی و مفاهيم انسانی سکولاريسم و تأمل در روسو و راسل و هگل و... نمي توانست برای آن باورهای عاطفی محمل منطقی و عقلانی بتراشد. شايد بدليل همين حيرت گناه را به گردن آخوندها مي انداخت که همان عواطف او را با لعابی از نفاق و فريبکاری، پاسداری مي کردند. بارهائی که برای شنيدن اش در روزگار نوجوانی به حسينيه ارشاد مي رفتيم، گاهی با رضا امامی عزيز، سايهء اين ترديد و پرسش را حتی ما جوجه های آن روز مي ديديم.

امروز سخنانی را که از دکتر صادق زيبا کلام در باب اعتقادات مذهبی مي خوانيم و مي شنويم، شريعتی قادر به توجيه اش نبود. زيبا کلام رک و صريح مي گويد که (نقل به مضمون) آقاجان، من از وقتی أبوحامد غزالی را شناختم تکليف خودم را روشن کردم. روزه نمي گيرم چون مطابق توجيه بعضی (از ملی مذهبی ه)ا برای سلامتی خوب است، نه من روزه ميگيرم چون خدا گفته. به اين ترتيب زيباکلام عقل پويا و مردمسالاری خواه خويش را از عواطف خداجويانهء خود جدا کرده است و من ترديدی ندارم اگر روزی زمينهء برپائی يک نظام مردمسالار سکولار در کشور پيدا شود او با همهء دل و جان حامی اش خواهد بود.

و در همان روز فرضی هم او با خدا و قرأن و پيامبر و اهل بيت، صفايش را مي کند و در اين دو نگاه تعارضی نمي بيند.

مصاحبه دوست و همکار دير و دورم، مسعود بهنود، با کامبز حسينی بحث هائی را بر انگيخته است که تا امروز نکته هائی از نوشتهء مهدی اصلانی را در تعريف روشنفکر، بهترين شان مي دانم، ضمن أنکه نجابت ف.م.سخن در نوشته اش نمائی از انسانی را تصوير مي کند که برای عواطف و روابط انسانی اعتباری بسيار قائل است.او سکولار است و در تضاد با معنی مورد نظر بهنود از روشنفکر؛ اما، مثل خود من که همچو او گرفتار عواطفم، نمي تواند پرخاش کند.

باری، از سخن دور نيفتم، که هدف من تعريف روشنفکر در نماد مذهبی (و ملی مذهبی؛ چون من، برخلاف بهنود، محمد خاتمی را که سرشار از لحظه های روشنفکری اما گرفتار عمامه و قيود هزار ساله است، يک روحانی روشن نگر مي دانم نه يک روشنفکر با ويژگي های روشنفکر ايده آل؛ در حالي که مرحوم هويدا را روشنفکری مي دانم که مثل عمامهء خاتمی که دست و پايش را بسته است، قدرت و تنازع بقا در حصار قدرت، به ناچار، او را از باورهايش در عمل کرد دور مي کند اما همه گاه، در دل و حديث خلوت، روشنفکر مي ماند ـ مثل واسلاو هاول، چنانکه در نوشتهء مهدی اصلانی در رد نظر بهنود آمده بود). اگر معيارهای روشنفکری را پيش رو بگذاريم به عنوان يک کفهء ترازو و روشنفکران مان را از حوالی مشروطيت تا امروز در کفهء ديگر، فکر مي کنيد چند تن با معيارهای کفهء ديگر برابر و يا نزديک برابر بيرون مي آيند؟

استاد (در مقام يک شاعر سالخورده) اديب برومند، بعد از 70 سال علم ملی گرائی و پيروی از راه زنده ياد دکتر مصدق را برشانه کشيدن، در پيرانه سری، ميل «کربو بلا» مي کند و شهادت برايش نه در سر بريدهء رفيق دير و دورش، شاپور بختيار، بلکه در حکايتی هزار و سيصد ساله، که راويان چندان صادقی ندارد، تجلی پيدا مي کند. ( آيا يک روضه خوان صادقی را ديده ايد که قصهء کربلا را چنانکه رفت باز گويد و از شهادت ابوبکرها - يکی فرزند امام اول شيعيان و دومی فرزند امام دوم، و عمربن علی و عمربن حسن و عثمان بن حسن، فرزندان امام حسن و يکی برادر او – هم، که از نخستين شهيدان کربلا بوده اند، ياد کند؟ مظمئنم استاد اديب هم نمي داند غير از امام حسين و علی اکبر و علی اصغر و عباس، ابوبکر و عمر و عثمانی هم در کربلا شهيد شده اند).

«خسی در ميقات ِ» آل احمد نمونه ای ديگر از صيروره (دگرديسی) يک نيمه روشنفکر مارکسيست است. در همان کتاب، جدال عقل خردجو را با قلب خداجوی در سطر سطر صفحات مختصر مي بينيم. ذهن خردجوی به آل احمد مي گويد «حضرت! يک عمر خلق خلق کردی، دل به جناب مارکس دادی و در امامزادهء انگلس احرام پوشيدی، حالا اما با دائی کر سر دفتر عمامه ای و شوهر خواهر محدث آمده ای و مسجد النبی اشکت را در مي آورد؟ جمع کن اين دکان را، نديدی احمد رضای احمدی بيست ساله سرباز چطور دست ات انداخته!» اما دل گرفتار سيد نصرالدين مي گويد «ديدی برادرت را که در اينجا خفته است؟ آيا دلت نمي خواهد يک آل احمد ديگر در جوار مزار پيامبر به خواب ابدی فرو رود؟» عقلت به يادت ميآورد که از مملکتی مي آئی که، با همه ايرادهايت، به سرعت به سوی مدرنيته و حقوق برابر زن و مرد مي تازد اما عاطفهء هزار ساله ات نهيب مي زند که «سيد جلال! به يک کلام بگو که تو اينجائی هستی، به ديدن طواف کنندگان کعبه اشکت در مي آيد و حالی به حالی مي شوی. خجالت نکش، گور پدر سکولاريسم. مگر نرفتی و به ديدن خمينی نلرزيدی و تب نکردی و به داداش شمس ات نگفتی خود حضرت علی را ديدم! پس چرا ترديد مي کنی، علم حسينی را بردار و به خيل مؤمنان بپيوند!»

نمونهء ديگر مهندس بازرگان، مردی شرافتمند و، به معنای واقعی، عاشق ايران که مي خواست با ترموديناميک وجود خدا را اثبات کند (آيا نگاه زيبا کلام از اين تلاش زيباتر نيست؟) مهندس بازرگان در جريان انقلاب از يکسو به فرمان خرد و در پاسخ به اصول ملی گرائی تا پذيرش عضويت در شورای سلطنت و شرکت در کابينهء احتمالی دکتر علی امينی و همراهی با دکتر بختيار، دوست ثابت قدم اش، پيش رفت اما، تا حساب پل صراط پيش آمد و رضايت حق و امتثال امر مرجع (با آنکه خود مقلد مرحوم آيت الله شريتعمداری بود)، دست و دل اش لرزيد و ذخيره کردن خانهء بهشتی را برگزيد.

بگذاريد ماجرائی را از چهره ای ملی، که بالمآل بايد از پيشوايان استاد اديب حداقل در برهه ای از زمان بوده باشند، نقل کنم. از اواخر فروردين 58 من و مهندس جواد خادم و زنده ياد رضا حاج مرزبان هر از گاه جلساتی داشتيم، ناهاری و شامی و قهوه خانه ای و تلاش هائی به اميد بازگرداندن جبههء ملی به راه مصدق و بختيار و صديقی. همزمان، من با مرحوم آيت الله شريعتمداری و فرزندشان مهندس حسن شريعتمداری نيز در تماس بودم، و سردبيری عملی روزنامهء خلق مسلمان را نيز چندی عهده دار بودم (آيت الله سيد هادی خسروشاهی، عضو هیأت مؤسس و شورای حزب که مسئول کلی تبليغات و انتشارات حزب بود، به سائقه آشنائی ديرين و لطف هميشه، در روز تأسيس حزب مرا دعوت کرد و در نخستين جلسه هیأت مؤسس نيز شرکت کردم که از اين جلسه حضور پررنگ مرحوم اميرتيمور کلالی را هرگز از ياد نمي برم. بعد از جلسه، آقای خسرو شاهی به اتفاق مهندس حسن شريعتمداری روزنامه را به من سپردند). زماني که قرار شد جبههء ملی و حزب خلق مسلمان تظاهراتی را به طور مشترک عليه بدعت نامبارک ولايت فقيه بر پا کنند، شنيديم که مهندس کاظم حسيبی به تکاپو افتاده جلوی اين تظاهرات را بگيرد. به ديدن آيت الله شريعتمداری، که مقلدش بود، رفته و او را به انصراف از تأييد راهپيمائی ترغيب کرده است و بعد هم جبههء ملی را از شرکت در تظاهرات برحذر داشته و... به اتفاق خادم، که پدرش مرحوم خادم احمدآبادی که بدستور آيت الله خمينی اعدام شد از دوستان حسيبی بود، رضا حاج مرزبان، و علی زائرزاده، که معاون من در دوران سردبيری اميد ايران بود، به خانهء مهندس حسيبی رفتيم. بعد از ظهر گرمی بود و ايشان ما را در باغچهء خود پذيرفتند. پسرشان نيز حضور داشت. مهندس حسيبی پدر مرا مي شناخت، طلب رحمتی برای او کرد اما، تا دهان بازکرديم که خواستار تجديد نظر ايشان و تأييد راهپيمائی شويم، چنان به خشم آمد و فرياد کشيد که فرزندشان با تندی به ما گفتند قصد کشتن پدرم را داريد؟ بعد که کمی آرام تر شدند فرمودند شماها چه مي گوئيد؟ مي خواهيد در برابر اسلام و انقلاب بايستيد؟ حضرت امام خمينی نه فقط رهبر انقلاب که قائد مذهب است؛ يک بار ما نسبت به آيت الله کاشانی خطا کرديم محال است من بگذارم آن داستان تکرار شود. بعد هم محترمانه عذر ما را خواستند. در راه که باز مي گشتيم مرحوم حاج مرزبان با تأثر گفت از آن همه آدم های برجسته ای که رضاشاه به خارج فرستاد و مثمر خدمات ارزنده ای به دولت و ملت شدند بايد نصيب ما آن دو سه تنی شوند که آفتابه شان را نيز با خود به خارج بردند (و کنايه اش متوجه حسيبی و مهندس بازرگان و دکتر سحابی بود).

روشنفکران ملی ـ مذهبی، همه گاه هنگام گزينش بين مذهب و ملی گرائی، مذهب را برگزيده اند. (دو استثنا را من به شخصه از نزديک می شناختم: زنده يادان دکتر احمد مدنی، که با وجود اعتقادات قرص مذهبی در سياست سکولار واقعی بود، و حسن نزيه که عضو نهضت آزادی بود اما در معرکهء مذهب و ملی گرائی، دومی را برگزيد، هزينه اش را داد و سی و سه سال غربت را نيز تا لحظهء خاموشی تحمل کرد. مهندس بازرگان نيز حداقل در فصل پايانی عمر، با همان پاکدلی و صداقت ذاتی اش، مي گفت؛ خطا کرديم، جمع دين و حکومت ممکن نيست. اما اين نظر را در بهمن 57 نداشت).

از سال های پايانی سلطنت ناصرالدينشاه تا انقلاب مشروطه و پس از آن، جنبش روشنفکری ما به نحوی با مذهب پيوند داشته است؛ به ويژه آن بخشی که شور انقلابی داشته و در مخالفت با هیأت حاکمه عمل کرده است (طالبوف و ملکم خان، در سال هائی از فعاليت اش، را مي توان در بين قدمای جنبش روشنفکری استثنا دانست (بابي ها و صبح ازلي ها، اگر چه از اهل ولايت اسلام نبودند اما، در تعصب مذهبی هم شأن روشنفکران مسلمان و گاه افراطی تر بودند. نگاهی به زندگی و آثار ميرزا آقاخان کرمانی و شيخ احمد روحی، که دامادهای صبح ازل بودند، علی اکبر صنعتی، يحيی دولت آبادی و... [صحت] اين گفته را آشکار مي کند).

اتفاقاً آن دسته از روشنفکرانی که کارگزار حکومت شدند، از داور تا هويدا، بند و قيد مذهب را بر ذهن و انديشهء خود نداشتند. وقتی انسان هائی تلاش برای خدمت به مردم و کشور را هدف قرار مي دهند ديگر چندان در فکر تأمين آخرت از راه دعا و نافله نيستند بلکه، اگر به رستخيزی هم معتقد باشند، خدمات خود را بهترين جواز برای ورود به بهشت برين فرض مي کنند. ذهن آزاد انديش از يکسو و خدمتگزار به آرمان های ملی، به بهشت اش رسیده است و دنبال بهشت وعده ای نمي رود که درش به روی خلخالی و لاجوردی و لابد فلاحيان و ري شهری و جنتی و محسنی اژه ای باز است. خيلی طبيعی است که در اين بهشت جائی برای روشنفکر سکولار مؤمن به مردمسالاری وجود نداشته باشد.

نکتهء قابل تأمل ديگر آنکه چپ های وابستهء ما، حتی روشنفکر ترين شان، چون مقيد به زنجير ايدئولوژی بودند، چنانکه نشان داده اند همه گاه با جريان روشنفکری ملی در جنگ و با مرتجع ترين باندهای مذهبی، حداقل متظاهر به همدلی بوده اند. عداوت شان با ملی ـ مذهبی ها هم به خاطر همان کلمهء ملی در شناسنامهء آنهاست.

بازگرديم به مقولهء تعريف روشنفکر. آنچه مهدی اصلانی در بارهء رابطهء روشنفکر و قدرت مي گويد، به اعتقاد من، يک اصل ثابت نيست. اگر واسلاو هاول، در مقام رياست، مصالح ملی کشورش را لحاظ مي کند اين به منزلهء دست شستن از اصول روشنفکری نيست. نبايد فکر کنيم که روشنفکر فقط منتقد است و معارض. اگر فرض کنيم يک روشنفکر در مقام وزير فرهنگ و يا آموزش و پرورش و يا حتی دادگستری نشسته باشد آيا حاصل کار او بالمآل عبور از خط قرمزهای روشنفکری خواهد بود؟ نمونه هائی را که من مي شناسم و يا شرح احوال و روزگارشان را از صدر مشروطيت تا امروز دنبال کرده ام، اغلب بر سر باورهای خود مانده اند.

من تعاريف بسياری در باب شخصی که مي توان بر او عنوان روشنفکر را گذاشت خوانده ام و گاه در عمل مشاهده کرده ام. من نيز، همچون مهدی اصلانی، براين باورم که روشنفکر دماسنج جامعه است نه بادنمای آن؛ اما نمي توانم جامه و ظاهر و وابستگی به طبقه ای معين را مانع تعلق فردی به جامعه روشنفکری بدانم. به عبارت ديگر، اين فقط لباس روحانيت نيست که مانع روشنفکر مدرن خواندن محمد خاتمی مي شود.

(در صدر مشروطه، شيخ ابراهيم زنجانی را داريم که خواندن کتاب اش هم امروز نشان مي دهد که او از خيلی از مدعيان روشنفکری، آزاد انديش تر بوده است. سيد اياد جمال الدين يک آخوند صحيح النسب – به قول اهالی حوزه – شيعهء عراقی است. وقتی نمايندهء پارلمان شد اعلام کرد زمانی که داخل پارلمان مي شوم قرآن و کتاب دعايم را بيرون مي گذارم و با روح القوانين داخل مي شوم. او يکی از سرسخت ترين مخالفان ولايت فقيه و حکومت دينی است. در لبنان علامه سيد حسن امين و پسر عمش علامه سيد علی امين، که از روحانيون سرشناس شيعه ضد ولايت فقيه هستند، سکولاريزم را تا استخوان قبول دارند. نمونهء ديگر امام موسی صدر که به شدت با دولتی شدن مذهب و شغل گيری روحانيون مخالف بود. و آيا پرسيده ايد چرا رژيم ولايت فقيه از همان آغاز نسبت به سرنوشت ايشان بی اعتنا بود و با قذافی نرد عشق مي باخت و بعد از سرنگونی و قتل او نيز هيچ اقدام جدی برای روشن شدن اختفای او درليبی، به عمل نياورد؟)

گمان من براين است که روشنفکر حتماً متأثر از فرهنگ و اخلاق و عادات جامعهء خود است و به همان درجه که يک شيعه ايرانی مي تواند روشنفکر باشد يک سنی نيز قابليت های روشنفکر بودن را دارا ست، چنانکه يک مسيحی و يا زرتشتی و يهودی و بهائی و... مي توانند نمادهای واقعی جنبش روشنفکری در ايران باشند.

روشنفکر به قيد مذهب و نژاد و جنس و رنگ و زبان پاي بند نيست؛ حرمت گذاری او به انديشه و ويژگي های انسانی است. او دروغ، ولو مصلحت آميز، نمي گويد. به حضرت عباس قسم نمي خورد اما به باورمندان به او احترام مي گذارد. خود را محور عالم فرض نمي کند. در عين پايبندی به اصول، در مقابل انديشهء معارض با خود ستيزه گر و پرخاشجو نيست. سعادت جامعه، پيشرفت، برابری شهروندان، فارغ از مذهب و نژاد و زبان و جنس، در انديشهء او از ثوابت اند. باورمندی به حقوق بشر و تضمين آن را اصلی ترين شرط برای برپائی يک جامعهء مطلوب مي داند. با خارجی دشمن نيست و دائم بدنبال انداختن گناه عقب ماندگی و جهل به گردن بيگانه نمي رود و، اگر روزی امکان پيدا کند و در ادارهء جامعه نقشی بر عهده گيرد، نه با قرآن استخاره مي کند نه با آثار لنين و مارکس. اهل مشورت است، اگر پاسخ پرسشی را نداند بدون ترديد مي گويد نمي دانم. پس اهل مغلطه نيست و هيچگاه برای اثبات خود به مفاهيم انتزاعی و باورهای دينی و ايدئولوژيک متوسل نمي شود، حتی اگر مارکسيست واقعی باشد.

 

نظر خوانندگان

 

 

محل ارسال نظر در مورد اين مطلب:

توجه: اگر عنوان اين مقاله را در جدول زير وارد نکنيد، ما نخوهيم دانست که راجع به کدام مطلب اظهار نظر کرده ايد.

کافی است تيتر را کپی کرده و در محل مربوطه وارد کنيد.

 

بازگشت به خانه