تأسيس: 14 مرداد 1392 ـ  در نخستين کنگرهء سکولاردموکرات های ايران  -همزمان با 107 مين سالگرد مشروطه 

  خانه   |    آرشيو صفحات اول سايت    |   جستجو در سايت  |  گنجينهء سکولاريسم نو

23 مهر ماه 1403 - 14 ماه اکتبر 2024

آن چهارشنبه در وزرا

نیوشا صدر

از دانشگاه که می‌آمدیم بیرون روز خوب و بد داشتیم. روزهای خوب، فقط یک یا دو طرف میدان گشت ارشاد ایستاده بود و روزهای بد، هر چهار طرف میدان ماشین گشت بود و راه فراری نداشتیم. این جور مواقع ناچار بودیم از راننده‌ای خواهش کنیم ما را سوار کند و از میدان رد کند و اگر خدایی نکرده حواسمان پرت مجله‌ای، گفت و گویی یا ساندویچی می‌شد و ناگهان به چنگشان میافتادیم تمام بعد از ظهرمان در ترافیک و "بازداشتگاه" وزرا تلف می‌شد و برای هیچ کس اهمیتی نداشت که کار داریم، جلسه داریم، قرار داریم، مریض داریم، امتحان داریم.

یکی از همان روزهای بد، سرم توی مجله‌ای بود که تازه خریده بودم که بوی چادر مشکی مشام‌ام را پر کرد و فهمیدم که بی‌هوا دم به تله دادم!

می‌دانستید که چادر مشکی بو دارد؟ یک بوی به خصوص خفقان‌آور، نو و کهنه‌اش هم فرق نمی‌کند. این بو را از بچگی، از همان زمانی که در مدرسۀ "رفاه" به زور چادر سرم کردند و همه کودکیم را در سیاهی فرو بردند، شناختم.

 زنکِ گشت، ایستاده بود مقابلم و به ماشین اشاره کرد که "سوار شو". گفتم "من جلسه دارم". گفت "بیا تو ماشین امضا بده برو!" گفتم: "واقعا؟" سرتکان داد. آن موقع‌ هنوز این کلک فراگیر نشده بود و بارهای قبلی که گرفتار گشت شده بودم هرگز نگفته بودند می‌توانم امضا بدهم و بروم. در نتیجه فریب خوردم و به خیال خودم رفتم که امضا بدهم. هلم داد و گفت: "سوار شو!" گفتم: "تو که گفتی..." گفت: "خفه شو..."نگذاشت حرفم را تمام کنم که نکند مافوقش بشنود، با فریاد تکرار کردم "تو که گفتی فقط امضا..."   درست در همان لحظه زن دیگری که جیغ میزد و مقاومت می‌کرد را سوار ماشین کردند. زن می‌گفت: "پسرم چهارسالش است و دم کودکستان منتظر است. کسی نیست برود دنبالش." هلش دادند و نشاندنش روی صندلی، جلسه خودم یادم رفت، همه یادشان رفت که خودشان هم در آن ماشین کذایی گرفتارند و شروع کردند به داد و بیداد کردن که آن زن را رها کنند و رها نکردند. در عوض فریادهای بلندتری کشیدند و فحش داند و تهدید کردند.

رسیدیم به وزرا. غلغله بود. طبق معمول مجبورمان کردند زنگ بزنیم به یک نفر که برایمان مانتوی بلند بیاورد و بعد گوشی هایمان را گرفتند و نشستیم تا نوبتمان شود و برویم با شماره‌ای در دستمان، به سبک دزدان و قاتلان، عکس نیم‌رخ و تمام‌رخ بگیریم. خانمی حدودا شصت ساله کنارم نشسته بود و پیوسته آه می‌کشید و با دستمالی رطوبت چشمش را خشک می‌کرد. گفت پدر هشتاد و پنج ساله‌اش در بیمارستان است، آمده داروی او را بخرد که گرفتار گشت شده. با پدرش زندگی می‌کرد و  در حال حاضر هیچ کس را نداشت که برایش مانتو بیاورد. نام و نام فامیلش را پرسیدم و گفتم وقتی خودم رفتم بیرون مانتو را در میاورم و می‌دهم به راننده‌ای، کسی، که بیاید خودش را جای خانواده‌اش جا بزند و مانتو را برساند دستش.

صدای داد و بیدادی بلند شد. داشتند از دخترکی عکس می‌گرفتند و دعوا شده بود. به او گفتنه بودند دکمه های پایین پالتویش را ببندد تا از تنگی پشت پالتو (در حقیقت از باسنش) عکس بگیرند و بگذارند توی پرونده که معلوم باشد چه لباس جلفی پوشیده! انقدر این کار تحقیرآمیز بود که سکوت مرگ سالن را گرفت. اصرار به اینکه صرفا از باسن او عکس بگیرند دخترک و تک تک ما را شوکه کرده بود. ناگهان دختر جوانی که در ردیف اول نشسته بود بلند گفت: "چقدر پالتوت قشنگه... از کجا خریدی؟" خانمی که کنار دستش نشسته بود گفت: "آره.. منم می‌خواستم همین رو بگم... چه خوش دوخته!"و ناگهان از همه سوی سالن صدای تعریف و تمجید شنیده شد، که چقدر چکمه‌اش قشنگ است و چقدر موهایش خوشرنگ است و چه رژ خوشرنگی بر لب دارد ...

تاثیرش حیرت‌آور بود. جو سنگین تحقیر شکست و دخترک خندید. تمام شد! به همین سادگی هر چه مامور برای درهم کوبیدن شخصیت و غرور ما رشته بود پنبه شد.

بارها شنیده و خوانده بودم که تحقیر، تا زمانی که آن را نپذیری نمی‌تواند تو را در هم بشکند، ولی نمی‌دانستم چطورمی‌شود آن را نپذیرفت، پس‌اش زد. واکنش همیشگی من خشم بود. اما در آن لحظه‌ هر چقدر داد می‌کشیدیم که تو حق نداری چنین عکسی بگیری، فایده‌ای نداشت، مامور کار خودش را می‌کرد. چون خشم یا حتی بد و بیراه گفتن ما نشانۀ این بود که تحقیر شده‌ایم، که او به هدفش رسیده است. اما بدل کردن چیزی که او دستمایۀ تحقیر قرارداده بود، به چیزی شایستۀ ستایش، قدرت تحقیر را به کل  خنثی کرد.

سالها از آن چهارشنبه می‌گذرد و من بارها و بارها از این روش جادویی، در شرایط مختلف برای نجات خودم و  دیگران از موقعیتهای تحقیرآمیز استفاده کرده ام. تقریبا همیشه جواب می‌دهد.

***

هوا تاریک شده بود، بیرون ساختمان وزرا منتظر بودم تا راننده اسنپ مانتو را دست آن خانم مسن برساند. دقایقی بعد سر و کلۀ آن خانم در مانتوی من پیدا شد. جثه‌اش بسیار کوچک بود و مانتوی من آنقدر برایش بزرگ بود که دو طرف آن را بالا گرفته بود که روی زمین نکشد و سرشانه‌های لباس افتاده بود روی بازویش. چشممان که به هم افتاد ناگهان زدیم زیر خنده.

مانتو را پس داد و لنگ لنگان راه افتاد تا برود و داروی پدر هشتاد و پنج ساله‌اش را بگیرد.

بازگشت به خانه