تأسيس: 14 مرداد 1392 ـ  در نخستين کنگرهء سکولاردموکرات های ايران  -همزمان با 107 مين سالگرد مشروطه 

  خانه   |    آرشيو صفحات اول سايت    |   جستجو در سايت  |  گنجينهء سکولاريسم نو

17 آبان ماه 1403 - 7 ماه نوامبر 2024

نظر به دیگری

نیوشا صدر

لحظه‎ ها، این روزها آن لحظه‌ها مثل خوره افتاده‌اند به جانم... گویا در سکون و امنیت بیرونی که حاصل مهاجرت است، تازه حافظه‌ات فرصت می‌کند که دوباره به درون بنگرد، نقب بزند، هزارتوها را بکاود، چسب‌های سرسری روی زخم‌های خونریز را کنار بزند و وادارت کند به تماشا... 

چرا آن دیگری؟ چرا من نه؟ فرق میان من و دیگری در آن لحظه چه بود؟

 سال هشتاد و هشت بود، روز تنفیذ حکم ریاست جمهوری احمدی‌نژاد، از میدان سپاه قدم به قدم گارد ویژه ایستاده بود و ما در سکوت برای اعتراض به مراسم به سمت بهارستان راه می‌رفتیم. مسیر را بسته بودند و امکان رفت و آمد ماشین‌ها نبود و چه سکوتی!  صدای نفس‌هایم را می‌شنیدم، گه‌گاه صدای قلبم را. هم زمان با پسر جوانی به پل کوچک روی جوب رسیدیم. اول کفش‌اش را دیدم، کفش‌های ورزشی درخشان به رنگ سبز فسفری! رنگ سبز سیدی که نماد آن روزها بود را به قواره شادابی ذهن خودش در آورده بود.

به او نگاه کردم: ریزجثه بود با موهای بانمک فرفری، لبخند زدم که اول عبور کند، لبخند زد و گفت: "شما بفرمایید!". لبخندهای زورکی برای دلگرمی دادن، برای اینکه به هم این پیام را بدهیم که چیزی برای ترسیدن نیست، که تنها نیستیم، وسط آن همه مامور. با سر تشکر کردم و پایم را گذاشتم روی پل، از سمتی یک نفر فریاد زد:" الله‌اکبر!" و در کسری از ثانیه آن سکوت به طوفان بدل شد و گاردی‌ها ریختند به زدن مردم.

هیچوقت این شعار را دوست نداشتم. نه فقط من، به گمانم بسیاری دل شان نمی‌خواست که اعتراض شان را با " الله اکبر" اعلام کنند. عبارت "الله اکبر"برای من از کودکی یادآور خشم و خشونت بود. هر سال در سالگرد بیست و دو بهمن طرفداران نظام، آخر شب روی پشت بام میرفتند و الله اکبر می‌گفتند و اغلب بچه‌های کوچک از وحشت این صدا، از وحشت خشونت نهفته در آن، خشونتی که آن زمان نمی‌دانستند چیست و چرا اینگونه است، به خود می‌لرزیدند. ولی بیشتر اوقات اولین صدایی که در تظاهرات بلند می‌شد همین بود، به گمانم علت اش کوتاهی آن نسبت به شعارهای دیگر است. نفر اولی که اعتراض اش را درون جمعیت فریاد می‌زند باید کوتاه بگوید وگرنه به سرعت شناخته می‌شود.

صدای شعارها از همه طرف به گوش می‌رسید و هم زمان صدای فریادها، جیغ ها، فحش‌ها، "بی شرف" گفتن‌ها. شانۀ مردی در حال گریز به شانۀ من خورد و باعث شد کمی به پشت بچرخم، پشتم را نگاه کردم، ماموران ریخته بودند سر یک نفر و به قصد کشت میزدندن اش، کفش‌اش را دیدم... سبز فسفری! دنیا بر سرم آوار شد. فریاد زدم "ولش کن.. ولش کن.. ولش کن". مردی به شدت هلم داد، نگاه اش نکردم، فکر کردم یکی ست از انبوه مردم در حال گریز، حواسم به پسرک بود که بدن نحیفش زیر دست و پا به خود می‌پیچید، چکمه‌ای از میان سایر پاها فرود آمد روی دهنش... یادم نیست چه صدایی از حنجره‌ام بیرون آمد. دهانش را ندیدم. ولی هیچ دندانی، هیچ فکی، هیچ دهانی از آن ضربه جان به در نمی‌برد...نمی‌دانم چه کردم، نمی‌دانم چطور هوار زدم، جیغ زدم، نعره زدم،دیگران را کنار زدم ... و در تمام این مدت یک نفر به شدت و پیوسته هلم می داد، دست اش را می‌کوبید روی سینه‌ام... یادم هست که داد زدم " بی شرف... بی شرررررررررف... دندونش خرد شد..." تازه چشم‌ام در چشم کسی افتاد که این همه وقت هلم داده بود! آمده بود توی صورتم. لباس شخصی بود، با همان سر و وضع آشنای چندش آور. نفهمیده بودم، فرصت نکرده بودم به چرایی این ضربه‌های پیاپی روی سینه‌ام فکر کنم. آهسته گفت: " برو...روتو بکن اون ورفقط برو..." تازه فهمیدم که از قصد دائم موقع هل دادن دستش را به سینه‌ام میزد.

چه به سر آن پسرک آمد؟ نمی‌دانم. نمی‌دانم نام اش چه بود. نمی‌دانم کفش‌های سبز قشنگ اش را چند خریده بود. نمی‌دانم برای مراقبت از موهای فرفری بانمک اش روغن نارگیل می زد یا آرگان. صورت اش یادم نیست. نمی‌دانم که الان زنده است؟ اوضاع دندان هایش چطور است؟ آیا پول کلان درست کردن آن همه دندان را داشته یا نه؟ آیا هنوز آنقدر زندگی در او جان دارد که به دندان هایش فکر کند؟

این‌ها را که می نویسم دندان هایم تیر می‌کشد. روزی نیست که در کنار ده‌ها لحظۀ هولناک دیگر، فرود آمدن آن ضربه را روی دهان او بارها و بارها و بارها مرور نکنم و به خودم نگویم که فرق اش تنها یک قدم بود. اگر تعارف مرا می‌پذیرفت، اگر او زودتر از من پایش را روی پل گذاشته بود، اگر من پشت سر او بودم، شاید به جای او آن ضربه بر دهان من فرود میامد و شاید او بود که فریاد می کشید "بی شرف"و او بود که این روزها هفته‌ای هزار بار دندان هایش با مرور آن صحنه تا مغز استخوان تیر می‌کشید.

ما در آن چه در لحظه بر سرمان میاید، تنهاییم اما سرنوشت‌هایمان به رنج هم گره‌خورده است. من درد فرود آمدن آن چکمه را روی فک آن پسر ناشناس تا ابد بردهانم حس خواهم کرد، مثل طنابی که در سوم آبان نود و سه دور گردن ریحانه جباری افتاد و از آن شب هنوز و همچنان به عصب نخاعی من فشار میاورد. مثل فوران خشم غزاله شارمهد در چشمانش، در نفسش، پس از شنیدن خبر قتل پدر، که هرم‌اش را در هر دم و بازدم بر پوست بالای لبم احساس می‌کنم.

 سرنوشت هر کدام از ما می‌توانست به سادگی، با کمی پس و پیش شدن عقربه‌های ساعت سرنوشت آن دیگری باشد و اگر نشد، هر کدام از جایی بخشی از دیگری را زندگی می‌کنیم.

 ما هر چقدر که دور شویم، فاصله بگیریم یا بگریزیم از هم، از رنج هم رهایی نداریم.

بازگشت به خانه