تأسيس: 14 مرداد 1392 ـ در نخستين کنگرهء سکولاردموکرات های ايران -همزمان با 107 مين سالگرد مشروطه |
خانه | آرشيو صفحات اول سايت | جستجو در سايت | گنجينهء سکولاريسم نو |
20 دی ماه 1403 - 9 ماه ژانویه 2025 |
|
انقلابهای اجتماعی: علل، الگوها و مراحل
گیزاچیو تیرونه
خلاصهء مقاله
هدف اصلی این پژوهش بررسی علل وقوع انقلاب های اجتماعی است. در این مقاله، من رویکردی ترکیبی دارم و این نظریه را مطرح میکنم که سه عامل مهم، که شروع انقلاب اجتماعی را توضیح میدهند، عبارت اند از توسعهء اقتصادی، نوع رژیم، و ناکارآمدی دولت. من همچنین به اهمیت عوامل داخلی و خارجی که باعث انقلاب های اجتماعی می شوند اشاره می کنم. علاوه بر این، من بین شروع و موفقیت انقلاب های اجتماعی تمایز قائل هستم. در نهایت، من در این مقاله دو نوع متمایز از انقلاب های اجتماعی را شناسایی می کنم.
مقدمه
عمر قیام های مردمی به قدمت تاریخ است. در دوران کلاسیک یونان «انقلاب« روشی عادی برای به دست گرفتن قدرت توسط نیروهای مختلف محسوب می شد. هر بار رژیمهای دموکراتیک، الیگارشیک و سلطنتی متناوباً قدرت را به دست می گرفتند و این تغییر قدرت سیاسی اغلب از طریق خشونت صورت میگرفت (آرنت، 1977؛ برینتون، 1938؛ همچنین نگاه کنید به کیم، 1991). با این حال، همه متفکران سیاسی آن زمان معتقد نبودند که «انقلابها» شکل دائمی سیاست ودری هستند. به عنوان مثال، ارسطو استدلال می کرد که پایدارترین نظام سیاسی نه دموکراسی، الیگارشی، یا سلطنتی بلکه ترکیبی از این سه است. نظام سیاسی پایدار ارسطو دارای طبقهء متوسط بزرگی می بود که از ترکیبی از خرد و ثروت الیگارشی و سلطنت بهره می برد اما، همچنین از بیشترین افراد تشکیل می شد، همانطور که در یک دموکراسی وجود داشت. (سابین و تورسون، 1973) به عبارت دیگر، چنین فرض می شد که وقتی اموال و قدرت به طور گسترده بین افراد جامعه توزیع شود، دلیل موجهی برای شعله ور شدن انقلاب وجود نخواهد داشت. در واقع هم به نظر می رشد که دموکراسیهای صنعتی مدرن، که دارای طبقهء متوسط بزرگی هستند، از نظر سیاسی پایدارند، و این شواهد نشان میدهد که نظریه ارسطو در آزمون زمان پایداری کرده است.
در دوران ما هم دانشمندان علوم اجتماعی مدتهاست که درباره عواملی که باعث انقلاب شمی شوند بحث کردهاند. اما به نظر می رسد که بین شان توافق روشنی وجود ندارد. برخی بر اهمیت عوامل اقتصادی تاکید می کنند. برخی دیگر بر دلایل سیاسی تأکید دارند. با این حال، برخی دیگر بر عواما تعیین کنندهء اجتماعی تکیه میکنند. علاوه بر این، تصور می شود که سیاست بین دولت و توزیع قدرت نقشی بر عهده دارد.
در این مطالعه، من رویکردی ترکیبی را اتخاذ کرده و استدلال میکنم که ترکیبی از عوامل اقتصادی، سیاسی، اجتماعی و خارجی مسئول شروع انقلابهای اجتماعی است. به طور خاص، من فرض می کنم که توسعهء اقتصادی پایین تر از سطح متوسط، علاوخ بر رژیم غیر دموکراتیک، و ناکارآمدی دولت، سه متغیر مهمی هستند که بر احتمال شروع انقلاب ها تأثیر می گذارند.
توسعهء اقتصادی می تواند افراد و گروه ها را به مطالبهء اصلاحات سیاسی سوق دهد و عامل نارضایتی اقتصادی باشد. به نظر میرسد رژیمهای دموکراتیک مستقر، با رویکردهای عملگرایانه و فراگیر خود در امر سیاست، بیشتر از نظامهای استبدادی یا تخمیل گر بر ثبات سیاسی تأثیر میگذارند. علاوه بر این، سطح اثربخشی دولت نیز، جدای از نوع رژیم، بر بروز خشونت سیاسی تأثیر می گذارد. اینکه دولت، در مورد خواسته های مردم برای اصلاحات سیاسی و رفاه اقتصادی، چگونه اقدام می کند و همچنین اینکه دولت چگونه از نیروی قهری خود به طور مسئولانه استفاده می نماید، تعیین کننده آن است که آیا با انقلاب مواجه می شود یا نه. در نهایت، عوامل خارجی هم بر انقلاب تأثیر میگذارند، اما به نظر میرسد که نقش شان عمدتاً بصورت محرک اثر گذار است. منظور من از ایجاد اثر، شرایطی مانند جنگ هایی است که شروع انقلاب های اجتماعی را شعله ور می کنند (همچنین رجوع کنید به Eckstein، 1963). مثلا کمک اتحاد جماهیر شوروی به کمونیست های چینی در دهه های 1930 و 1940، بر نقلاب چین اثرگذار تسهیل کننده داشته است..
من همچنین دو الگوی انقلاب را شناسایی می کنم که یکی را «خودجوش» و دیگری را «برنامه ریزی شده» نامیده ام. جایی که انقلاب بدون هیچ تلاش سازمان یافتهء قابل توجهی شعله ور می شود، من آن را خودجوش می نامم. نمونه ای از یک انقلاب خودجوش انقلاب روسیه در سال 1917 است. اما در جایی که انقلاب تحت رهبری چریک ها رخ دهد، من از آن به عنوان «انقلاب برنامه ریزی شده» یاد می کنم. نمونه ای از یک انقلاب برنامه ریزی شده، انقلاب چین در سال 1949 است. علاوه بر این، من بین شروع و موفقیت انقلاب هم تمایز قائل هستم. در حالی که موفقیت انقلاب منادی دگرگونی نظم سیاسی و اقتصادی قدیمی است، حال آنکه مراخل آغازین فقط به خیزش های اولیهء مردمی اشاره دارد. من ادعا می کنم که موفقیت انقلاب های اجتماعی (و سیاسی) ممکن است مدت ها پس از شروع خیزش ها به دست آید. به نظر می رسد موفقیت در انقلاب های خودجوش زمانی رخ می دهد که ارتش از قیام های مردمی راضی بوده و/یا از آن حمایت کند. از سوی دیگر، موفقیت در انقلاب های برنامه ریزی شده زمانی اتفاق می افتد که ارتش توسط مبارزان چریکی شکست بخورد. علاوه بر این، به نظر می رسد قدرت سازمانی، منابع، حمایت مردمی و وجود ایدئولوژی برای موفقیت انقلاب های برنامه ریزی شده مهم هستند.
نظریه های انقلاب
مطالعات علوم اجتماعی مدرن در مورد انقلاب گسترده و متنوع است. دیویس (1962) و گور (1968) دو محققی هستند که عمدتاً بخاطر توگسترده کردن آنچه به عنوان «نظریه روانشناختی اجتماعی انقلاب» شناخته می شود، اعتبار دارند. رفتار فردی در این نظریه ها جایگاه اول را دارد. به عقیدء دیویس، انقلابها زمانی رخ میدهند که روند های معکوس اقتصادی کوتاه مدت و شدید در پی توسعهء اجتماعی- اقتصادی بلند مدت برخ دهند. به طور خاص، وقتی مردم بهبود شرایط اقتصادی را در طول زمان تجربه می کنند، انتظار دارند که بتوانند بیشتر و بیشتر به دست آورند. اما هنگامی که در اقبال اقتصادی تغییر شدیدی اتفاق میافتد، توانایی دستیابی به کالا کاهش مییابد و در همان حال انتظارات مردم در مورد آنچه که فکر میکنند باید بتوانند به دست آورند همچنان رو به افزایش است. در این وضعیت شکاف بین آنچه مردم می توانند به دست آورند و آنچه که معتقدند باید بتوانند به دست آورند، افزایش می یابد و کار به بحران افزایش انتظارات تبدیل می شود. و سپس افراد ناراضی و ناامید به خشونت سیاسی متوسل می شوند. این در حالی است که به نظر می رسد «نظریهء انقلاب منحنی J» دیویس در توضیح انقلاب های ارزشی به وضوح دلایل سیاسی را به عنوان متغیرهای تأثیرگذار در بر نمی گیرد. همهء انقلابیون تحت تأثیر مشکلات اقتصادی نیستند. بلکه ممکن است استبداد، فساد، فقدان آزادی سیاسی، و مشکلات مربوط به مشارکت سیاسی هم ممکن است قبل و در جریان انقلابها در ذهن طبقات متوسط و شهرنشینان مطرح باشد. همچنین «نظریهء محرومیت نسبیِ» گور به برداشت افراد در مورد اختلاف بین استاندارد زندگی که مردم خود را شایسته آن می دانند و استاندارد زندگی که واقعاً قادر به دستیابی به آن هستند، اشاره دارد. وقتی محرومیت شدید باشد، خشم، ناامیدی و خشونت سیاسی را به دنبال دارد. نظریهء گور (1968) در توضیح درگیری های مدنی همچنین شامل تأثیر متغیرهای سیاسی - مانند مشروعیت و نهادینه سازی - است. اما، در حالی که محرومیت می تواند عاملی بتأثیرگذار بر انقلاب باشد، گور (1968) این متغیر را با علت احتمالی آن، یعنی فرآیند توسعهء اقتصادی، چندان مرتبط نمی کند.
«نظریهء تعادل» جانسون (1966) بیان می کند که در میان افراد جامعه ای معین رفتار هماهنگ با ارزش ها به ثبات سیاسی منجر می شود. بخصوص که جامعه پذیری به تداوم ارزش ها و هنجارها کمک می کند و منجر به وجود اعتماد و اطمینان در بین مردم، بعنوان یک جامعهء اخلاقی، می شود. دولت همچنین باید برای حفظ ارزش ها و هنجارهای اجتماعی حقانیت (مشروعیت) داشته باشد. تا جایی که نظامهای اجتماعی، اقتصادی و سیاسی در تعادل باقی بمانند و به نسبتاً درست تغییر کنند، و همچنین از نظر تکاملی، ثبات سیاسی تضمین شود، انقلاب تنها زمانی رخ می دهد که عدم تعادل در تطابق ارزش ها وجود داشته باشد و الا رهبران سیاسی می توانند با انجام برخی اصلاحات نظام را دوباره تثبیت کنند. در غیر این صورت، انقلاب (که توسط شتاب دهنده هایی مانند شورش نظامی و جنگ چریکی تسهیل میشود) رخ داده و سیستم را مجبور میکند تا به سوی وصول به تعادلی جدید تغییر کند. در ظاهر و از نظر منطقی، استدلال جانسون منسجم به نظر می رسد. با این حال، به نظر می رسد که جانسون (1966) اثر وجود تعادل در سیستم های اجتماعی را بصورتی اغراق آمیز بیان می کند. برای مثال، آیا واقعاً میتوان گفت که در انواع رژیمها بین مردم همخوانی ارزشی وجود دارد؟ در جوامع سنتی، دهقانان می توانند توسط طبقات زمیندار استثمار شوند، اما همین طبقه (اگرچه از شیوه زندگی خود رنجیده است) ممکن است هنمچنان برای مدت طولانی آرام بماند. به عبارت دیگر، فقدان خشونت ممکن است لزوما به معنای وجود همخوانی ارزشی نباشد. به لذا، به نظر می رسد که جانسون تطابق یا تعادل ارزشی را با ثبات سیاسی مخلوط کرده است.
هانتینگتون (1968) برای توضیح انقلاب های اجتماعی بر «نظریهء مدرنیزاسیون» تکیه می کند. به گفته او، «انقلاب ... جنبه ای از مدرنیزاسیون است» (ص 265). بحث اصلی او این است که مدرنیزاسیون، به ویژه بسیج اجتماعی و توسعهء اقتصادی، منجر به آگاهی سیاسی می شود. و، در نتیجه، مردم با تحصیل و شهرنشینی شروع به تقاضای مشارکت سیاسی بیشتری می کنند. اگر نهادهای سیاسی اجازه ندهند یا سازوکاری برای شراکت مردم بسیج شده ایجاد نکنند، خشونت سیاسی، از جمله انقلاب، امکان پذیر است. به عبارت دیگر، مانند تز جانسون (1966)، انقلاب ناشی از شکاف بین بسیج سیاسی مردم و ناتوانی نهادهای سیاسی (یا عدم تطبیق مداوم آنها) در جذب توده های بسیج شده در حوزهء سیاست است. علاوه بر این، هانتینگتون (1968) - که تحلیل اش با تحلیل های دیویس (1962) و گور (1968) مغایرت ندارد - همچنین معتقد است که شکاف بین انتظارات و رضایت مردم (به ترتیب جنبه های بسیج اجتماعی و توسعه اقتصادی) می تواند به عنوان معیاری برای سنجش استفاده شود. در واقع، نظریهء «بی ثباتی سیاسیِ» هانتینگتون (1968)، با بیان اینکه شکاف بین انتظارات و تارضایتی های ناشی از فقدان فرصت ها، با تحرک اجتماعی همساز است، با «نظریهء تعادل» جانسون و «نظریه های روانشناختی اجتماعی» دیویس و گور را پیوند می یابد (گلدستون، 1994). در واقع نظر هانتینگتون (1968) در تبیین انقلاب به دلیل اشاره اش به اهمیت نهادهای سیاسی اعتبار دارد. با این حال، می توان حداقل دو مشکل را در استدلال های هانتینگتون شناسایی کرد. نخست، به نظر می رسد که او معتقد است که بسیج اجتماعی و توسعهء اقتصادی به طور مستقل و مستقیم بر انقلاب تأثیر می گذارند.، حال آنکه، به نظر من، پیکان علت جوئی باید از توسعه اقتصادی بسوی بسیج اجتماعی و انقلاب اشاره کگر باشد. به عبارت دیگر، به نظر می رسد که توسعهء اقتصادی بر بسیج اجتماعی تأثیر می گذارد و بسیج اجتماعی بطور بالقوه منجر به انقلاب می شود. دوم دیگر اینکه، به نظر می رسد، هانتینگتون در مورد اهمیت مشارکت سیاسی را اغراق می کند. به عنوان مثال، او به لنینیسم و حزب کمونیست لنین چنین اعتبار می دهد که مشارکت سیاسی میلیون ها شوروی را ممکن ساخته اند. به نظر هانتینگتون، (و صرف نظر از نوع رژیم) هر چه مردم بیشتر در یک نظام سیاسی شرکت کنند بهتر است. با این حال، همانطور که آلموند و وربا (1963) استدلال می کنند، مشارکت بیش از حد مردم در واقع ممکن است در وظایف حکومت و همچنین فعالیت های روزانه مردم اختلال ایجاد کند.
تیلی (1978، 1994) از آنچه برخی به عنوان «مدل تعارض سیاسی» یاد می کنند استفاده کرده و بر متغیرهای سیاسی، از جمله قدرت جویی در میان گروه های یک جامعه تکیه می کند. او، برای توضیح کنش جمعی به طور عام و انقلاب به طور خاص، استدلال می کند که خشم و ناامیدی فردی به تنهایی نمی تواند منجر به انقلاب شود. او معتقد است که دلیل اصلی رواج انقلاب ها و خشونت جمعی تمرکز قدرت در دولت های ملی است. چنین تمرکز قدرت توسط دولت ها منجر به حاکمیت چندگانه می شود. به گفته تیلی، حاکمیت چندگانه زمانی اتفاق میافتد که گروههای دیگری در یک جامعه سازماندهی می شوند تا قدرت دولت را به چالش بکشند. استدلال تیلی با ایده تروتسکی (1932) درباره قدرت یا حاکمیت دوگانه (مثلاً منشویک ها و بلشویک ها در روسیه) که ناگزیر در جریان انقلاب ها رخ می دهد، سازگار است. تیلی استدلال میکند که برخورداری گروهها از منابع کافی و سازمانهای قوی، تعیین کنندههای کلیدی برای به راه انداختن و پیروزی در درگیریهای انقلابی هستند و تنها زمانی که یک حاکمیت واحد، چه دولت و چه رقیب، غالب شود درگیری انقلابی پایان خواهد یافت. اهمیت تیلی به خاطر استفاده از متغیرهای سیاسی در تبیین روند انقلاب است. با این حال، به نظر می رسد که تیلی هم نه تنها تأثیر متغیرهای سیاسی را اغراق آمیز نشان می دهد، بلکه تمایل دارد اهمیت مسائل و عوامل اقتصادی را نادیده یا دست کم بگیرد. علاوه بر این، به نظر میرسد که، با توجه به تمایزی که تیلی بین وضعیت انقلابی (حاکمیت چندگانه) و نتیجه انقلابی (انتقال قدرت) قائل است، نظریه او بیشتر در مورد انقلابهای چریکی، مانند انقلاب کوبا در سال 1959 کاربرد دارد. در حالی که، برای مثال، و همانطور که ویکهام-کرولی (1991) استدلال می کند، شروع انقلاب فرانسه در سال 1789 و انقلاب روسیه در سال 1917، قبل از تأسیس و به دست آوردن سازمان ها و منابع سیاسی پیش آمده است.
اسکوپول (1979) با استفاده از آنچه او «نظریهء ساختاری» می نامد، استدلال می کند که ادبیات انقلاب اهمیت سیاست را در تبیین انقلاب اجتماعی نادیده می گیرد. او قاطعانه مدعی است که دولت باید عاملی مرکزی به عنوان عامل اصلی حدوث انقلاب در نظر گرفته شود. او - با تکیه بر مطالعات موردی و مقایسه ای بین انقلاب فرانسه در سال 1789، انقلاب روسیه در سال 1917، و انقلاب چین 1911-1949 (و چهار مورد متضاد دیگر) - استدلال می کند که موقعیت ساختاری و قدرت دولت در سطح بین المللی، ماهیت دولت در رابطه با طبقات مسلط و مبارزهء طبقاتی میان گروه های جامعه نقش عمده ای در ایجاد انقلاب های اجتماعی دارند. رقابت بینالمللی (اعم از سیاسی و اقتصادی)، شکستهای جنگی، مشکلات مالی، استقلال از قدرت مسلط و یا عدم آن، و قیام خودمختار دهقانان کلیدهای اصلی در ایجاد موقعیتهای انقلابی هستند. اعتبار اسکوپول به دلیل نگاهش به دولت است، به عنوان یک متغیر در حدوث انقلاب. با این حال، چندین مشکل در نظریه او وجود دارد.:
اول، انقلاب ها همیشه پس از شکست های جنگی رخ نمی دهند (ارجمند، 1986؛ گلدستون، 1994). انقلاب 1789 فرانسه، انقلاب 1911 چین و انقلاب ایران در سال 1979 مواردی از این دست هستند.
دوم، طبق نظر ارجمند (1986)، بحران مالی همیشه قبل از فروپاشی دولت پیش نمی آید. رژیم شاه در ایران در انقلاب 1979 بدون بحران مالی سقوط کرد. به گفته آرنت (1977)، فروپاشی دولت فرانسه توسط مونتسکیو 40 سال قبل از 1789 پیشبینی شده بود. آرنت (1977) می افزاید که دلیل اصلی از دست دادن اقتدار سیاسی در اروپا در قرن 18، افول ارزش های مذهبی و سنتی بود که پیامدهای عصر مدرن محسوب می شد. بنابراین، بحران مالی شاید بیشتر یک عامل محرک بوده باشد تا دلیل اصلی فروپاشی دولت فرانسه.
سوم اینکه، موقعیت ساختاری یا قدرت دولت ها همیشه برای انقلاب ها مهم نیست. انقلاب ها هم در دولت های نسبتا قدرتمند (مانند فرانسه و روسیه) و هم در کشورهای نسبتا ضعیف تر (مانند ایران و کوبا) رخ داده اند. و همانطور که گور و گلدستون (1991) استدلال میکنند، دولتها هم دارای انتخابهایی هستند و، بنابراین، همیشه تحت تأثیر عوامل و ساختارهای بینالمللی (اقتصادی و/یا نظامی) درمانده نیستند. علاوه بر این، اگرچه عوامل بیرونی میتوانند آغاز و موفقیت انقلابها را تحریک و تسهیل کنند، به نظر میرسد که انقلاب، همانطور که والت (1994) استدلال میکند، بیشتر یک پدیدهء ملی است.
چهارم، فروپاشی دولت همیشه مقدم بر انقلاب نیست (نگاه کنید به Wickham-Crowley، 1991). نمونه هایی از این دست انقلاب 1949 چین و انقلاب کوبا در 1959 است. رژیم های کومینتانگ و باتیستا به ترتیب در چین و کوبا تنها پس از شکست در جنگ های انقلابی سقوط کردند. علاوه بر این، دولت های سوسیالیستی اروپای شرقی نه قبل، بلکه در طی یا پس از شروع قیام های مردمی، فروپاشیدند.
پنجم، قیام دهقانان، چه خودجوش و چه غیر آن، همیشه برای شروع انقلاب ضروری نیست (ارجمند، 1986؛ گور و گلدستون، 1991). نمونهای از آن انقلاب 1979 ایران است.
ششم، طبقات مسلط همیشه در جریان انقلاب مخالف دولت نبوده اند. نمونه بارز آن انقلاب 1917 روسیه است.
هفتم، عطف به برخی از نقدهای پیشین، می توان گفت که نظریهء اسکوپول همهء انقلاب ها را توضیح نمی دهد. به عبارت دیگر، همانطور که خود او اعتراف کرده است، اسکاپول یک نظریهء کلی انقلاب را توسعه نداده است (بوراووی، 1989؛ کیسر و هچتر، 1991؛ سیول، 1996؛ ویکهام-کرولی، 1991).
گلدستون (1991، 1994) از آنچه به عنوان یک «مدل جمعیتی/ساختاری» یاد می کند برای توضیح فروپاشی و انقلاب استفاده می نماید. او استدلال میکند که رشد سریع جمعیت میتواند منجر به همان مسائل اصلی شود که اسکوکپول (1979) ادعا میکند منجر به انقلاب، فروپاشی دولت، درگیریهای نخبگان و قیامهای مردمی شده اند. به طور خاص، رشد جمعیت می تواند منجر به افزایش قیمت ها یا تورم شود که باعث تضعیف مالی دولت ها می شود. همچنین همین عامل میتواند درگیریهای اقتصادی بین نخبگان را ایجاد کند، زیرا آنها باید در گسترهء فرصتهائی محدود رقابت کنند. همچنین رشد جمعیت می تواند منجر به رشد بیکاری شود. رشد جمعیت، در ترکیب با عواملی همچون اثرات اقتصاد جهانی و سیاست ابرقدرت ها، شانس انقلاب را افزایش می دهد. با این حال، حداقل دو مشکل را می توان در نظریه گلدستون (1991، 1994) شناسایی کرد. اولاً، رشد جمعیت به خودی خود تا حد زیادی تابعی از توسعهء اجتماعی-اقتصادی، به ویژه پیشرفت در علم و فناوری، است. بهداشت و تغذیه مناسب عناصر اصلی کاهش مرگ و میر و رشد جمعیت بوده اند (رجوع کنید به McKeown، 1976؛ Riley، 2001). اگر رشد جمعیت واقعاً بر انقلاب تأثیر گذار باشد، این امر به دلیل تأثیر توسعهء اجتماعی-اقتصادی است. علاوه بر این، تأثیر رشد جمعیت بر نرخ رشد اقتصادی قطعی نیست. در حالی که برخی از محققان استدلال می کنند که رشد جمعیت تأثیر مثبتی بر نرخ رشد اقتصادی دارد (کوزنتس، 1960؛ سیمون، 1981)، برخی دیگر معتقدند که این رشد تأثیر منفی دارد (Ehrlich & Ehrlich, 1990). همچنین دیگرانی هم هستند که ادعا می کنند جمعیت، به طور متوسط، هیچ تاثیر قابل توجهی بر نرخ رشد اقتصادی ندارد (بلوم، کنینگ، و سویا، 2003). بخصوص که افزایش قیمت ها بخشی از چرخهء عمومی اقتصاد است و بیشتر یک عامل محرک است تا یک شرط اصلی انقلاب.
تعریف انقلاب اجتماعی
محققان همچنین در مورد چگونگی تعریف انقلاب اجتماعی موافق نیستند. جدول 1 نشان می دهد که دانشمندان مختلف چگونه انقلاب اجتماعی را تعریف کرده اند. یکی از حوزههای اتفاق نظر در اکثر تعاریف ارائهشده در جدول 1 این است که انقلاب اجتماعی به دگرگونی نظامهای سیاسی و اجتماعی-اقتصادی اشاره دارد. برخلاف انقلابهای سیاسی، که تنها رژیمهای سیاسی قدیمی با رژیمهای جدید جایگزین میشوند، در انقلابهای اجتماعی، نظامهای سیاسی و اقتصادی نظم قدیم باید برچیده شوند. با این حال، هنوز می توان مشکلات کلیدی را در زمینه های دیگر از تعاریف ارائه شده در جدول 1 شناسایی کرد. برای مثال، هانتینگتون (1968) از انقلاب به عنوان یک پدیده "سریع" و "خشونت آمیز" یاد می کند. Skocpol (1979) و Wickham-Crowley (1991) در تعاریف خود از کلمه "سریع" استفاده می کنند اما به جای "خشونت" از "شورش" استفاده می کنند. پیج (2003) کلمه "سریع" را در تعریف خود گنجانده است اما کلمه "خشونت" را حذف می کند. ارجمند (1986) در تعریف خود هم «سریع» و هم «خشونت» را کنار گذاشته است. به نظر می رسد اکثر، اگر نه همه، این تعاریف دلالت بر این دارند که انقلاب های اجتماعی از یک نوع هستند یا الگوی یکسانی را نشان می دهند. به هرحال، موضوع این نیست. در واقع، این هانتینگتون (1968) بود که برای اولین بار متوجه تفاوت در الگوی انقلاب شد. او دو الگو را شناسایی کرد که از آنها به عنوان "غربی" و "شرقی" یاد کرد. او انقلاب 1789 فرانسه، انقلاب 1910 مکزیک، انقلاب روسیه در سال 1917 و انقلاب چین در سال 1911 را الگوی غربی نامید. او انقلاب چین در سال 1949 را نمونه ای از الگوی شرقی نامید. به گفته هانتینگتون (1968) یک تمایز کلیدی بین این دو الگو این بود که الگوی غربی در کشورهای سنتی سلطنتی و شرقی در نوسازی دولت های پاتریمونیال رخ می دهد. علاوه بر این، در الگوی غربی، توالی وقوع رویدادها به این صورت بود: اول، دولت های سنتی فروپاشیدند. دوم، بسیج اجتماعی به دنبال. و سوم، رژیم های جدید نهادینه شدند. در الگوی شرقی، بسیج اجتماعی قبل از سقوط دولت ها اتفاق افتاد و نهادینه شدن رژیم های جدید در آخر قرار گرفت. همچنین میتوان تمایز دیگری بین این دو الگو اضافه کرد: انقلابهای غربی «به سرعت» رخ داده بودند، در حالی که شرق «آهسته» آمده بودند. برای مثال، واضح است که انقلاب چین در سال 1949 و انقلاب کوبا در سال 1959 یک شبه رخ ندادند. آنها آهسته بودند زیرا شورشیان در هر دو کشور مجبور بودند جنگ های چریکی طولانی را علیه رژیم های استبدادی مسلح به راه بیاندازند. این به ویژه در مورد انقلاب چین صادق بود (همچنین نگاه کنید به Burawoy، 1989). با این حال، انقلاب فرانسه در سال 1789 و انقلاب روسیه در سال 1917 به طور خود به خود رخ دادند و بنابراین سریع بودند. به عبارت دیگر، انقلاب های اجتماعی بسته به الگوی خود می توانند سریع یا آهسته باشند. جالب اینجاست که حتی تعریف خود هانتینگتون از انقلاب، تنوع الگوهایی را که او مشاهده کرده بود، به حساب نمی آورد. تعریف او از انقلاب فقط شامل کلمه "سریع" است. در مجموع، به نظر میرسد تعداد کمی از محققان چنین الگویی را هنگام تعریف انقلاب در نظر میگیرند.
جدول 1. برخی از تعاریف انقلاب اجتماعی
تعریف منبع
هانتینگتون (1968، ص 264) تغییر سریع، اساسی و خشونت آمیز داخلی در ارزش ها و اسطوره های مسلط یک جامعه، در نهادهای سیاسی، ساختار اجتماعی، رهبری، و فعالیت ها و سیاست های دولتی آن
T. Skocpol (1979، ص 4) دگرگونی سریع و اساسی دولت و ساختارهای طبقاتی یک جامعه. و آنها با شورش های طبقاتی از پایین همراه و تا حدی انجام می شوند
ارجمند (1365، ص 383) فروپاشی نظم سیاسی و جایگزینی آن با نظم جدید.
T. Wickham-Crowley (1991, p. 152) دگرگونی سریع و اساسی دولت و ساختارهای طبقاتی یک جامعه. و آنها با شورش های توده ای از پایین همراه و تا حدی انجام می شوند
جی پیج (2003، ص 24) دگرگونی سریع و بنیادی در مقولههای زندگی اجتماعی و آگاهی، مفروضات متافیزیکی که این مقولات بر آنها استوار است و روابط قدرتی که در نتیجه پذیرش گسترده مردمی بیان میشوند. جایگزینی اتوپیایی برای نظم اجتماعی کنونی
علاوه بر این، هنگامی که کمونیسم در اروپای شرقی در اواخر دهه 1980 فروپاشید، موج جدیدی از انقلاب های اجتماعی رخ داده بود. این انقلاب ها نظام های سیاسی و اقتصادی کمونیستی را به اقتصاد سرمایه داری و رژیم های دموکراتیک تبدیل کرده است. انقلابهای اروپای شرقی در اکثر موارد به سرعت اما بدون خشونت رخ داده است. آنها همچنین بدون مشارکت قابل توجه دهقانان رخ دادند. علاوه بر این، انقلابهای اخیر تونس و مصر دارای ویژگیهای مشابهی با انقلابهای اروپای شرقی هستند. علیرغم تمایز جزئی بین انقلابهای خود به خودی قدیمی و جدید اروپای شرقی و شمال آفریقا، میتوان آنها را با هم دستهبندی کرد. هر دو انقلاب های خود به خودی بودند. فقدان خشونت در بسیاری از انقلابهای اروپای شرقی و دو انقلاب شمال آفریقا، شواهد دیگری برای بازتعریف انقلاب اجتماعی فراهم میکند. با توجه به موارد فوق، من انقلاب اجتماعی را به عنوان یک خیزش مردمی تعریف می کنم که نظم اجتماعی-اقتصادی و سیاسی موجود را دگرگون می کند (همچنین رجوع کنید به تیرونه، 2010). در این تعریف کلمات "سریع" و "خشن" وجود ندارد. این به این دلیل است که انقلاب های اجتماعی می توانند سریع یا آهسته و خشونت آمیز یا مسالمت آمیز باشند.
علل انقلاب ها
قبل از اینکه درباره علل آنها صحبت کنم، قصد دارم بین شروع و موفقیت انقلاب ها تمایز قائل شوم. در حالی که موفقیت انقلاب منادی دگرگونی نظم های سیاسی و اقتصادی قدیمی است، شروع به خیزش های اولیه مردمی اشاره دارد. این قیام ها باید در مناطق روستایی و/یا شهری گسترده باشند و تعداد زیادی از مردم (اغلب به میلیون ها نفر) باید درگیر شوند. اعتقاد راسخ من این است که تا زمانی که چنین تمایزی قائل نباشیم، نمیتوانیم مفهوم انقلاب را بهتر درک کنیم. برای مثال، ما میتوانیم عواملی را در نظر بگیریم که برخی قیامهای انقلابی را به انقلابهای موفق تبدیل میکنند، در حالی که برخی دیگر چنین نیستند. بیشتر از آن، محققان انقلابهایی را مطالعه میکنند که موفق شدهاند. علیرغم اینکه هزاران و حتی میلیون ها نفر ممکن است در قیام های انقلابی شرکت کرده باشند که به انقلاب های موفقی تبدیل نشدند، اغلب توجه چندانی به آنها نمی شود. نمونه ای از موارد فوق انقلاب 1905 روسیه است. میلیونها نفر در طول چند روز علیه مشکلات اقتصادی و سیاسی که در رژیم سرکوبگر تزار رخ داده بود تظاهرات کردند و هزاران نفر به ضرب گلوله کشته شدند. چرا چنین قیام انقلابی جدی گرفته نمی شود؟ همانطور که لیپسکی (1976، ص 508؛ همچنین رجوع کنید به گودوین، 2001) استدلال کرد، «تحقیق در این زمینه باید برای بررسی «انقلابهای شکستخورده» و «انقلابهایی که هرگز رخ ندادهاند» و نیز انقلابهای موفق برای تعیین عنصر یا عناصر انقلابی آغاز شود. "
نکته دومی که من قصد دارم قبل از بحث درباره علل انقلابهای اجتماعی به آن اشاره کنم این است که باید به دو الگوی که قبلاً شناسایی کردیم توجه کنیم. آنچه هانتینگتون (1968؛ همچنین نگاه کنید به برینتون، 1938) الگوی غربی و شرقی می نامد، من آنها را به ترتیب به انقلاب های خود به خود و برنامه ریزی شده تغییر نام می دهم (همچنین رجوع کنید به تیرونه، 2010). منظور من از خودجوش، انقلابی است که بدون برنامه ریزی عمدی اما با سرعتی سریع رخ می دهد. Skocpol (1979) در این استدلال که انقلابهای اجتماعی که او بررسی کرد، غیرارادی رخ دادهاند، درست است. با این حال، این نشان نمی دهد که رهبران و سازمان ها پس از شعله ور شدن انقلاب ها ظهور نکرده اند. و البته انجام دادند. ژاکوبنها در فرانسه و منشویکها و بلشویکها در روسیه نمونههایی هستند. گروه ها در هر دو کشور ائتلاف هایی از طبقات متوسط و پایین بودند (Brinton, 1938). نکته این است که هیچ کس نمیتواند پیشبینی کند یا پیشبینی کند، قبل از شروع یک خیزش انقلابی خودجوش، اپوزیسیون و خشم مردمی علیه دولت در سرتاسر کشور خاصی منفجر میشود و آتش میگیرد. انقلاب فرانسه در سال 1789، انقلاب روسیه در سال 1917، و انقلاب چین در سال 1911 الگوی "خود به خودی" را برآورده می کند.
از سوی دیگر، انقلابهای مبتنی بر چریک مانند انقلاب چین در سال 1949 و انقلاب کوبا در سال 1959 با عنوان «برنامهریزیشده» شناخته میشوند. منظور من از "برنامه ریزی شده" این نوع انقلاب ها عمدا توسط گروهی از انقلابیون سازماندهی شده اند. به نظر می رسد موفقیت آنها زمان طولانی تری و راه های خیانت آمیز را نیز می طلبد، و این به ویژه در مورد انقلاب چین در سال 1949 صادق بود.
لازم به ذکر است که انقلاب 1979 ایران احتمالاً انقلابی است که در مقوله «غیر ارادی» یا «برنامه ریزی شده» نمی گنجد. به گفته اسکوکپول (1982)، «در واقع، . . . اگر انقلابی عمداً توسط یک جنبش اجتماعی تودهای «ساخته» شده است که هدفش سرنگونی نظم قدیمی است، انقلاب ایران علیه شاه قطعاً همین است» (ص 27).
به هر حال، تمایز بین انقلابهای خود به خود و برنامهریزیشده میتواند به ما در رفع سردرگمی موجود در ادبیات در مورد ماهیت غیرارادی یا داوطلبانه/هدفمند تحولات اجتماعی کمک کند. بحث بر سر غیر ارادی یا داوطلبانه بودن انقلاب ها البته تازگی ندارد. در اوایل قرن نوزدهم، وندل فیلیپس ادعا کرد: «انقلابها ساخته نمیشوند. آنها می آیند» (همانطور که در کوهن، 1973، ص 336 نقل شده است). به نظر Stadelmann (1975)، رویدادهای برلین در ماه مارس در جریان انقلاب آلمان 1848 " . . . نمونه ای قانع کننده از سیر غیرعمدی و تقریباً اجباری رویدادهای بحرانی، که در آن افراد قابل تشخیص با نام فقط نقش تصادفی داشتند. . . ” (ص 49). Skocpol (1979) به شدت با ایده انقلاب های داوطلبانه مخالف است. او استدلال می کند که «. . . از نظر تاریخی هیچ انقلاب اجتماعی موفقی توسط یک جنبش آشکارا انقلابی بسیج کننده توده ای «ساخته» نشده است» (Skocpol, 1979, p. 17). سیول (1994) معتقد است، «اگرچه من نقشی تا حدودی بزرگتر از اسکوپول را برای انتخاب آگاهانه می پذیرم، اما فکر می کنم بی اعتمادی او به توضیحات داوطلبانه ساده لوحانه به خوبی جای گرفته است». هابسبام (1962، ص 172) ادعا کرد که انقلاب فرانسه در 1789 خود به خود بود، در حالی که انقلابهایی که پس از آن به وجود آمدند (مثلاً انقلاب آلمان 1848) عمدی یا برنامهریزی شده بودند. به گفته هابسبام، انقلابیون انقلاب های اخیر از انقلاب فرانسه به عنوان الگو استفاده می کنند. از نظر برینتون (1938؛ همچنین رجوع کنید به هاگوپیان، 1974)، انقلاب هم خودانگیخته و هم برنامه ریزی شده است. در طرف دیگر بحث، تیلی (1978) ادعا می کند که انقلاب ها داوطلبانه هستند. ویکهام کراولی (1991) نیز فکر میکند که انقلابها داوطلبانه هستند، اما این بحث را «[یکی از] مهمترین مسائل حلنشده در مطالعه انقلاب مینامد. . . ” (ص 151-154).
بنابراین، بین علما در این مورد اتفاق نظر وجود ندارد. ادعای من این است که انقلاب ها یا خود به خود (یعنی غیرارادی) هستند یا برنامه ریزی شده (یعنی داوطلبانه). بنابراین، تنها در انقلاب های برنامه ریزی شده تجویز تیلی (1978، 1994) در مورد نیاز به سازماندهی قوی و منابع کافی به نظر می رسد مهم باشد. و به نظر میرسد که استدلال اسکوکپول (1979) مبنی بر غیرارادی بودن انقلابها فقط در مورد انقلابهای خود به خودی کاربرد دارد. همانطور که اسکوکپول (1994) به درستی استدلال می کند، در انقلاب های خود به خودی، سازمان ها یا رهبران فردی بحران های انقلابی ایجاد نکردند. در واقع، انتقاد محققان از کار Skocpol (1979) (مثلاً رجوع کنید به Burawoy، 1989) در مورد این موضوع تنها به شکست ادبیات در روشن کردن تمایز بین انقلاب های خود به خود و برنامه ریزی شده مربوط می شود. جالب اینجاست که حتی خود اسکاپول نیز به وضوح این کار را انجام نداده است، مگر اینکه بگوید نظریه او در شرایط مختلف تاریخی کاربرد ندارد. به عبارت ساده تر، به نظر می رسد علما در مورد این موضوع با یکدیگر بحث می کنند.
با این وجود، ما همچنین باید متغیرهای مشترکی را که بر انقلابها در انقلابهای خودانگیخته و برنامهریزی شده تأثیر میگذارند، شناسایی کنیم. در واقع، انتقاد عمده ای که به کار اسکوپول (1979) وارد می شود این است که نظریه او تنها در موارد معدودی قابل اجرا است. در مکان و زمان اعمال نمی شود (بوراووی، 1989؛ سیول، 1996). بنابراین، چه متغیرهایی می توانند شروع انقلاب ها را توضیح دهند؟ من معتقدم که سه متغیر مهم که احتمال وقوع انقلابها را چه برای انقلابهای خود به خودی و چه برای انقلابهای برنامهریزی شده افزایش میدهند، عبارتند از توسعه اقتصادی، نوع رژیم و ناکارآمدی دولت (همچنین رجوع کنید به تیرونه، 2010). علاوه بر این، من معتقدم که عوامل خارجی و شکست های اقتصادی داخلی به عنوان عوامل محرک برای شروع انقلاب های خود به خودی عمل می کنند. برای انقلابهای برنامهریزیشده، من فرض میکنم آن چیزهایی که الهامبخش رهبران انقلابی هستند، مانند ایدئولوژی سیاسی و موفقیت سایر جنبشهای انقلابی و همچنین وعده یا تضمین ارسال تسلیحات و سایر منابع از منابع خارجی، میتوانند محرکها باشند. موفقیت انقلاب ها (اعم از اجتماعی و سیاسی) را نمی توان تنها با متغیرهای فوق توضیح داد. علاوه بر این، به متغیرهایی که در بالا فهرست کردیم، موافقت نظامی و/یا حمایت و شکست نظامی نیز باید به ترتیب در انقلاب های خود به خود و برنامه ریزی شده وجود داشته باشند.
توسعه اقتصادی
اعتقاد بر این است که توسعه اقتصادی نشان دهنده ثروت، آموزش، شهرنشینی و صنعتی شدن یک کشور خاص است (لیپست، 1959). به دلیل ارتباط نزدیک بین این متغیرها، بسیاری از محققان تمایل دارند برای دریافت چهار ویژگی توسعه اقتصادی به تولید ناخالص داخلی سرانه (GDP/C) تکیه کنند. در این مطالعه، من از توسعه اقتصادی و توسعه اجتماعی-اقتصادی به جای یکدیگر استفاده خواهم کرد. توسعه اقتصادی جوامع سنتی را به شیوه زندگی مدرن تغییر می دهد. این امر به ویژه از زمان ظهور انقلاب صنعتی که در قرن هجدهم در بریتانیای کبیر آغاز شد، صادق بوده است. با سبک زندگی مدرن، مردم تمایل به تحصیل بیشتر دارند و از شرایط سیاسی، اجتماعی و اقتصادی خود آگاهی بیشتری دارند. این بدان معناست که ارزش هایی که جوامع سنتی را برای صدها سال حفظ کرده اند شروع به تغییر خواهند کرد. ارزشهای جدید و سکولارتری در میان مردم پدیدار خواهد شد. اینها ممکن است شامل جهت گیری های ایدئولوژیک باشند (همچنین رجوع کنید به فرهی، 1991؛ سیول، 1994). به نظر می رسد ایدئولوژی ها، پیامد پیشرفت آموزشی و اقتصادی (نگاه کنید به پارسا، 2000)، اعتقاد بیشتری به انقلابیون می دهد. مردم شروع به زیر سوال بردن مشروعیت رژیم های سنتی و بوروکراسی آنها می کنند (همچنین نگاه کنید به هانتینگتون، 1968). با تحصیل و ثروتمند شدن افراد بیشتر، تمایل به دستیابی به حقوق سیاسی مانند حق رای و نامزدی دارند. آنها همچنین تمایل دارند حضور آزادی های مدنی مانند برابری در برابر قانون، آزادی بیان و حقوق سازمانی را مطالبه کنند (همچنین رجوع کنید به هاگوپیان، 1974؛ لیپست، 1959؛ اولسون، 1963). اگر به چنین خواسته های مردمی توجه نشود، نارضایتی احتمالاً در ذهن بسیاری از مردم ظاهر می شود (همچنین به Kruijt، 2008 مراجعه کنید). چنین نارضایتی ممکن است برای مدت طولانی آشکار نشود، اما ممکن است به طور ناگهانی توسط برخی عوامل دیگر در هر لحظه ایجاد شود. در مجموع، همانطور که دو توکویل (1971) استدلال کرد، انقلاب ها می توانند در طول پیشرفت اقتصادی رخ دهند.
علاوه بر این، توسعه اقتصادی تمایل دارد تا شیوه های زندگی شهری و صنعتی بسیار بیشتری را به همراه داشته باشد. همانطور که مردم از مناطق روستایی به شهرها و شهرها مهاجرت می کنند، ممکن است خود را بدون شغل یا بدون درآمد کافی بیابند (همچنین رجوع کنید به گلدستون، 1994؛ کرویجت، 2008). کارگران که محصول زندگی صنعتی هستند نیز ممکن است احساس کنند که مورد استثمار قرار گرفته اند یا حقوق منصفانه ای از سوی صاحبان سرمایه دریافت نمی کنند. بنابراین، همانطور که کارل مارکس استدلال می کرد، فلاکت اقتصادی می تواند کارگران را انقلابی کند (کامنکا، 1983). تا زمانی که دولت برای رسیدگی به مسائل اقتصادی اقدامی انجام ندهد، بسیاری از مردم ممکن است خود را ناراضی و رنجیده ببینند (همچنین به هانتینگتون، 1968؛ اولسون، 1963 مراجعه کنید) و در صورت و زمانی که انقلابی آغاز شود، می توانند به دیگران بپیوندند. علاوه بر این، دهقانانی که توسط بهره زمین یا بوروکراسی دولتی مورد استثمار قرار گرفتهاند، میتوانند از موقعیتهای انقلابی برای قیام و تقاضای مالکیت زمین، سهم عادلانه از محصولاتی که برداشت میکنند، یا نرخ پایینتری از مالیات استفاده کنند (همچنین به هانتینگتون، 1968 مراجعه کنید. مور، 1966; حتی برخی از صاحبان منافع زمین ممکن است امتیاز، موقعیت و دارایی خود را مورد تجاوز اقتصاد مبتنی بر سرمایه در حال گسترش قرار دهند (مور، 1966؛ اسکوپول، 1979). وقتی این اتفاق میافتد، آنها ممکن است نسبت به دولت نارضایتی داشته باشند. اگر اقتصاد توسط دولت به درستی مدیریت شود و کیفیت زندگی در یک جامعه رو به کاهش باشد یا آنطور که انتظار میرود بهبود نیابد، مردم نیز میتوانند عصبانی شوند. به عنوان مثال، چیروت (1994) اظهار می دارد: «شکی نیست که مشهودترین، هرچند قطعاً تنها دلیل فروپاشی کمونیسم اروپای شرقی، اقتصادی بوده است» (ص. 166). با این حال، باید توجه داشت که توسعه اقتصادی پایین تر از سطح متوسط است که تمایل به افزایش شانس انقلاب را دارد. هنگامی که کشورها به سطح متوسط توسعه می رسند، به حکومت دموکراتیک منتقل می شوند و دموکراسی کمترین آسیب را در برابر انقلاب دارد.
در مجموع، دلایل مختلفی از جمله فقدان برابری اجتماعی، فقدان حقوق و فرصتهای سیاسی و مشکلات اقتصادی میتواند باعث نارضایتی بسیاری از گروههای مردم در یک جامعه شود. به عبارت دیگر، به نظر میرسد توسعه اقتصادی بر گروههای مختلف مردم تأثیر متفاوتی میگذارد (نگاه کنید به اولسون، 1963). کسانی که تحت تأثیر توسعه اقتصادی قرار می گیرند و حامی و مشارکت کننده انقلاب هستند، احتمالاً طبقات متوسط و کارگر و همچنین دهقانان هستند. طبقه بالا کمتر احتمال دارد که خود را در یک محیط انقلابی رادیکال درگیر کند. با این حال، اگر بخواهیم یک طبقه از شهروندان را انتخاب کنیم که گلایههایشان برای شروع انقلاب مهمتر است، آن طبقه متوسط خواهد بود. روشنفکران، متخصصان، صنعتگران، صاحبان مشاغل کوچک، کشاورزان متوسط و مستقل به طبقه متوسط تعلق دارند (همچنین نگاه کنید به هانتینگتون، 1968). تا زمانی که طبقه زمیندار در کشورهای توسعه یافته اقتصادی وجود نداشت، بورژواها نیز به طبقه متوسط تعلق داشتند. در حالی که دهقانان و کارگران ممکن است عمدتاً به مسائل اقتصادی علاقه مند باشند، طبقه متوسط احتمالاً خواهان اصلاحات و دگرگونی های شدید سیاسی است. علاوه بر این، مطالبات کارگران و دهقانان اغلب از سوی دولت نادیده گرفته شده یا به آن توجه چندانی نشده است. علاوه بر این، این یک واقعیت تاریخی است که نه دهقانان و نه طبقه کارگر شناخته شدهاند که بدون حمایت و رهبری حیاتی طبقه متوسط انقلاب موفقی به راه انداختهاند (همچنین رجوع کنید به پارسا، 2000). با توجه به ماهیت ثابت نارضایتی های اقتصادی در میان طبقات پایین و کارگر در طول تاریخ، ممکن است استدلال کنیم که مهم ترین عامل در شروع انقلاب های اجتماعی، نقش طبقه متوسط است. برای مثال، برینتون (1965؛ همچنین رجوع کنید به هانتینگتون، 1968) روشنفکران را که به طبقه متوسط تعلق دارند، نقش رهبری را در مخالفت با دولت استبدادی در کشورهایی مانند فرانسه قبل از انقلاب، ایفا می کنند. برینتون (1965) نیز استدلال کرد،
به نظر می رسد افرادی که سهم شیر از آن [ثروت فرانسه] را به دست آورده اند، تاجران، بانکداران، تاجران، وکلا، دهقانانی بوده اند که مزارع خود را به عنوان تجارت اداره می کردند - طبقه متوسط. . . . دقیقاً این افراد مرفه بودند که در دهه 1780 با صدای بلند علیه دولت مخالفت کردند و از نجات آن با پرداخت مالیات یا قرض دادن پول به آن بی میل بودند. (ص 30-31)
بنابراین، هنگامی که مشروعیت آن توسط طبقه متوسط به چالش کشیده می شود، دولت به طور کامل یا تقریباً به طور کامل مشروعیت خود را برای حکومت از دست می دهد و تار و پود حمایت اجتماعی اش از هم می پاشد و شانس شروع انقلاب را افزایش می دهد.
نوع رژیم
اگرچه نوع رژیم خود تا حد زیادی ممکن است تابعی از توسعه اقتصادی باشد، به نظر می رسد که تأثیر مستقلی بر شروع انقلاب داشته باشد. یک مورد بارز این است که نظامها یا رژیمهای سیاسی دموکراتیک تاکنون انقلابی را تجربه نکردهاند (هانتینگتون، 1968). دموکراسیها، پس از تثبیت، تمایل به فرهنگ سیاسی دارند که مذاکرات، سازشهای بده و بستان، مکانیسمهای توزیع مجدد و نهادهایی را که با مطالبات گروهی سروکار دارند، ترویج میکند. آنها همچنین تمایل دارند مشروع باشند (نگاه کنید به گودوین، 2001، 2003؛ ویکهام-کرولی، 1991). موارد فوق حاکی از آن است که اگر همه کشورها در مقطعی از زمان رژیمهای دموکراتیک ایجاد کنند، احتمالاً انقلاب خشونتآمیز وجود نخواهد داشت (تیرونه، 2010). انقلابهای اجتماعی بیشتر در حکومتهای استبدادی سنتی مانند فرانسه، روسیه و اتیوپی و در رژیمهای استبدادی مدرن مانند چین کومینتانگ و کوبا باتیستا رخ داده است. بسیاری از رژیمهای خودکامه و خودکامه ممکن است وقتی با تغییرات عظیم و سریع ناشی از توسعه اقتصادی مواجه میشوند، خود را با اصلاحات به موقع تنظیم نکنند. رژیم های کمونیستی اغلب اجازه حضور احزاب بدیل و آزادی های مدنی را نمی دهند. چنین رژیم هایی می توانند منجر به نارضایتی مردم شوند و در برابر انقلاب آسیب پذیرتر هستند.
ناکارآمدی دولت
این واقعیت که همه رژیمهای استبدادی و استبدادی با انقلاب مواجه نشدهاند، نشان میدهد که این رژیم فینفسه نیست که منجر به شروع انقلاب میشود. دولت های خودکامه یا خودکامه که کاملاً ناکارآمد هستند ممکن است شانس بیشتری برای رویارویی با انقلاب داشته باشند. دولت اغلب به عنوان نهادهای سیاسی حاکم بر جامعه معین تعریف می شود. طبق نظر نوردلینگر (1987)، دولت را می توان به عنوان رهبران سیاسی که بر جامعه ای خاص اداره می کنند نیز تعریف کرد. از نظر نوردلینگر (1987)، این رهبران فردی هستند که عمل می کنند و حکومت می کنند، نه نهادها. این مطالعه از تصور نوردلینگر از دولت استفاده خواهد کرد. با توجه به اینکه دولت در این مطالعه به رهبران سیاسی حاکم بر کشورها اطلاق میشود، رهبری سیاسی ممکن است بهعنوان متغیری به جای اثربخشی یا فقدان دولت مورد استفاده قرار گیرد.
در ادبیات علوم اجتماعی نیز دو رویکرد به دولت وجود دارد. برخی از محققان دولت را موجودیتی مستقل می دانند که می کوشد تا کنترل خود را بر جامعه به حداکثر برساند و قدرت خود را در برابر سایر دولت ها به حداکثر برساند (کراستنر، 1984؛ لنتنر، 1984). در حالی که دولت ممکن است تلاش کند تا قدرت خود را در برابر سایر دولت ها به حداکثر برساند، گسترش همین قیاس به سیاست داخلی، بین دولت و مردم، نادرست به نظر می رسد. همانطور که میگدال (1987) استدلال می کند، "ما باید از دیدگاهی دور شویم که به سادگی دولت را در مقابل جامعه قرار می دهد" (ص. 396). در واقع، محققان دیگر دولت را موجودی دانسته اند که مردم برای به حداکثر رساندن رفاه آنها به آن سپرده شده اند (نگاه کنید به کراستنر، 1984). بدون انکار سطح خودمختاری یا قدرتی که ممکن است دولت ها داشته باشند (لنتنر، 1984؛ نوردلینگر، 1981)، این مطالعه رویکرد دوم را دنبال می کند. می توان استدلال کرد که با دموکراتیک تر شدن رژیم ها در طول زمان، دولت احتمالاً کمتر خودمختار می شود و بیشتر به منافع مردم پاسخ می دهد. این واقعیت که انقلابها و خشونتهای عمده در رژیمهای دموکراتیک رخ نمیدهند، نشان میدهد که دولتهای دموکراتیک در برخورد و مدیریت نگرانیها و رفاه اجتماعی مؤثرتر هستند. با توجه به موارد فوق، ناکارآمدی دولت به ضعف دولت یا رهبری سیاسی در ارضای نیازها و خواسته های مردم اشاره دارد (همچنین رجوع کنید به گور و گلدستون، 1991). ناکارآمدی دولت ممکن است زمانی رخ دهد که یک دولت خودکامه یا خودکامه یک اقتصاد را نادرست مدیریت کند یا نتواند سیاست ها و اصلاحات اجتماعی-اقتصادی و سیاسی مناسب و کارآمدی را ارائه دهد که به نفع اکثریت مردم باشد. اگر طبقات متوسط با داشتن حق رای، نامزدی و آزادی بیان و سازماندهی، دسترسی بیشتری به نظام سیاسی داشته باشند، تمایل بیشتری به حمایت از دولت خواهند داشت. کارگران ممکن است علاقه مند به تامین حق رای باشند، اما نگرانی اصلی آنها مزایای اقتصادی مانند افزایش دستمزد، حقوق اتحادیه و شرایط خوب کار خواهد بود. دهقانان ممکن است علاقه مند به اجتناب از مالیات بیش از حد و همچنین تضمین مالکیت زمین باشند. نحوه رسیدگی دولت به مسائل فوق مهم است که آیا در برابر انقلاب آسیب پذیر است یا نه. دولتهایی که ناکارآمد هستند و تمایل دارند در برابر انقلاب آسیبپذیر باشند، آنهایی هستند که پیوسته مطالبات اجتماعی برای اصلاحات سیاسی و رفاه اقتصادی را رد میکنند و برای سرکوب مخالفان به خشونت متوسل میشوند (همچنین رجوع کنید به هاگوپیان، 1974). این واقعیت که بریتانیای کبیر توانست از انقلاب خشونتآمیز در دوران مدرنیزاسیون اولیه خود اجتناب کند در حالی که فرانسه در سال 1789 این کار را نکرد، نشان میدهد که رهبران اولی (اگرچه قدرت اجباری برابر یا بیشتر برای سرکوب مخالفان داشتند) مؤثرتر و عملگراتر از دومی بودند. که آنها به اصلاحات سیاسی-اجتماعی تدریجی متوسل شدند.
برخی از دولتهای ناکارآمد نیز تمایل به ایجاد رابطه حامی-مشتری دارند که تنها به نفع گروه یا بخش خاصی از جامعه است. برای مثال، رهبران رژیمهای نئوپتریمونیال در آمریکای لاتین، مانند باتیستا در کوبا و سوموزا در نیکاراگوئه، سیاستهای حمایتی فردی ایجاد کردند که مستعد انقلاب بود (ویکهام کراولی، 1991؛ همچنین رجوع کنید به گلدستون، 1994؛ گودوین، 2001؛ Skocpol، 1994). علاوه بر این، ناکارآمدی دولت ممکن است زمانی رخ دهد که یک دولت اعلام کند یا درگیر جنگ های غیر ضروری باشد. بنابراین، همانطور که اسکوپول (1979) استدلال می کند، به نظر می رسد که دولت تا حدی تأثیر مستقلی بر انقلاب دارد. ناکارآمدی دولت می تواند به طور غیرمستقیم اما تجربی با میزان حمایت مردم از دولت سنجیده شود.
عوامل محرک
ادعای من این است که شرایط اصلی - توسعه اقتصادی، نوع رژیم و ناکارآمدی دولت - به یک یا دو عامل محرک برای شروع انقلاب نیاز دارد. عوامل محرک باعث شعله ور شدن کینه طولانی مدتی می شود که به نظر می رسد در سر مردم می جوشد. نمونه هایی از عوامل محرک عبارتند از شکست جنگ، بحران مالی و افزایش قیمت ها. اینها متغیرهایی هستند که تمایل دارند به طور ناگهانی و غیرمنتظره رخ دهند. آنچه من عوامل محرک می نامم مشابه برخی از شتاب دهنده های جانسون (1966؛ همچنین رجوع کنید به هاگوپیان، 1974؛ رید، 2004) است (به عنوان مثال، شکست جنگ و شورش ارتش). همانطور که جانسون (1966) استدلال میکند، عوامل محرک (مشابه شتابدهندههای او) رویدادهای منفرد هستند (نه مجموعهای از شرایط) و به عنوان یک کاتالیزور یا علل فوری قیامهای انقلابی عمل میکنند. با این حال، به نظر میرسد که او میگوید که شتابدهندههای او عمدتاً بر نیروهای نظامی و برخی افراد انقلابی تأثیر میگذارد. به نظر من، اگرچه ارتش و برخی از انقلابیون غیرنظامی می توانند تحت تأثیر قرار گیرند، به نظر می رسد نقش اصلی عوامل محرک تأثیرگذاری بر جمعیت غیرنظامی است. در اینجا مهم است که بین دو الگوی انقلاب تمایز قائل شویم. در انقلابهای خود به خود، عوامل محرک ممکن است شکست جنگ (مثلاً روسیه در سالهای 1905 و 1917)، بحران مالی (مثلاً فرانسه در سال 1789)، افزایش قیمتها (مثلاً هزینه بالای نفت در اتیوپی در سال 1974)، یا پرسترویکا و گلاسنوست گورباچف باشد. ایده ها/آغاز پایان جنگ سرد (به عنوان مثال، کشورهای اروپای شرقی). اما در انقلابهای برنامهریزیشده، به نظر میرسد عوامل محرک آن چیزهایی هستند که در ابتدا ذهن رهبران انقلاب را الهام میبخشند. یکی از این محرک ها ممکن است زمانی باشد که یک رهبر یا رهبران تحت تأثیر یک جنبش انقلابی (ها) قرار می گیرند. محرک دیگر ممکن است زمانی باشد که یک رهبر در معرض یک ایدئولوژی قرار می گیرد. وعده یا دریافت تسلیحات اولیه یا کمک مالی از منابع خارجی نیز می تواند رهبران انقلابی را برای شروع انقلاب تحریک کند. به عبارت دیگر، محرکهای انقلابهای برنامهریزیشده میتوانند هم رویدادها (مثلاً جنبشهای انقلابی) و هم ایدهها (مثلاً قرار گرفتن در معرض ایدئولوژی یا وعده حمایت از آنها باشند؛ همچنین رجوع کنید به رید، 2004). در توالی زمانی، عوامل محرک پس از ظاهر شدن متغیرهای اصلی به مدت طولانی به وجود می آیند. در واقع، برای استفاده از عبارت رید (2004)، یک رهبر ممکن است قبل از اینکه تحت تأثیر هر یک از عوامل محرک قرار گیرد و شروع به برنامه ریزی انقلاب کند، ممکن است مجبور باشد «از نظر اخلاقی از شرایط بد سیاسی و اقتصادی خشمگین شود». اگر متغیرهای اصلی آغاز انقلاب وجود نداشته باشند، وجود یک عامل محرک در شعله ور شدن خیزش انقلابی ناکام می ماند، زیرا مشروعیت نظام سیاسی و دولت باعث می شود مردم بحران موقت را تحمل کنند. به عبارت دیگر عوامل محرک شرایط کافی برای ایجاد قیام های انقلابی نیست.
در مجموع، به نظر میرسد که موقعیتهای انقلابی زمانی رخ میدهند که عوامل اجتماعی، اقتصادی و سیاسی عظیم و سریع، نظامهای ارزشی سیاسی-اجتماعی مردم را تغییر داده و بر رفاه اقتصادی آنها تأثیر بگذارد. اما برای شروع یک قیام انقلابی، ممکن است یک عامل محرک ایجاد شود. با این حال، باید توجه داشت که چون انقلاب یک پدیده نادر است، ترکیب و شدت متغیرهای اصلی و همچنین یک یا دو عامل محرک ممکن است برای افزایش احتمال وقوع آن وجود داشته باشد (همچنین نگاه کنید به فوران، 2005؛ ساندرسون. ، 2005).
موفقیت انقلاب ها
در ادامه به بررسی و تمایز بین متغیرهایی می پردازیم که منجر به شکست و موفقیت قیام های انقلابی می شوند. نمونه های خوب قیام های انقلابی شکست خورده و موفق به ترتیب انقلاب های 1905 و 1917 روسیه هستند. به نظر می رسید که شروع هر دو انقلاب 1905 و 1917 روسیه تحت تأثیر عوامل اصلی و محرک مشابه بوده است. به نظر می رسید که توسعه اقتصادی در هر دو سال منجر به نارضایتی مردمی در کشور شده است. رژیم در هر دو زمان هم خودکامه بود و هم دولت ناکارآمد. عامل محرک انقلاب 1905 ممکن است شکست روسیه از ژاپن باشد. و عامل محرک برای انقلاب 1917 ممکن است شکست کشور توسط آلمان باشد. پس چرا انقلاب 1905 روسیه شکست خورد، در حالی که انقلاب 1917 موفق شد؟ موفقیت انقلاب 1917 روسیه به رضایت ارتش و حمایتی که از قیام انقلابی کرد مربوط می شد. در واقع، در هر انقلاب خود به خودی موفق، ارتش موافق و/یا حامی انقلاب بوده است (همچنین رجوع کنید به تیرونه، 2010). این اتفاق در جریان انقلاب فرانسه در سال 1789، انقلاب چین در سال 1911، انقلاب روسیه در سال 1917، انقلاب اتیوپی در سال 1974 و اروپای شرقی در سال 1989 رخ داد. برعکس، انقلاب 1905 روسیه شکست خورد زیرا ارتش از رژیم تزاری پیروی کرد و قادر به سرکوب قیام است.
در مقابل، در انقلابهای برنامهریزیشده مانند انقلابهای چین در سال 1949 و کوبا در سال 1959، ارتش شکست خورد یا تقریباً شکست خورد (همچنین رجوع کنید به تیرونه، 2010). با این حال، برای شکست ارتش، بسیج منابع، همانطور که تیلی (1978؛ همچنین نگاه کنید به پارسا، 1989، 2000) استدلال کرد، به نظر می رسد مهم باشد. به طور خاص، به نظر می رسد حمایت ها و منابع مردمی (اعم از منابع داخلی و خارجی) بر موفقیت انقلاب های برنامه ریزی شده تأثیر می گذارد. حمایت فیزیکی و معنوی که چریکهای کمونیست چین از دهقانان چینی و اتحاد جماهیر شوروی دریافت کردند، نمونههایی از این دست هستند. به نظر می رسد قدرت سازمانی (عملکردی از رهبری ماهرانه) برای مقاومت در برابر حملات دولت و مقابله با حملات و همچنین عمومیت بخشیدن به جنبش انقلابی در انقلاب های برنامه ریزی شده اهمیت دارد. علاوه بر این، ایدئولوژی ممکن است جنبش های انقلابی را تسهیل کند. رهبران انقلابی مانند چه گوارا و مائو تسه تونگ به افکار مارکسیستی مسلح بودند. به طور کلی، ایدئولوژی می تواند به رهبران کمک کند تا مجموعه ای از اهداف و اهداف مورد نیاز در راه اندازی انقلاب های برنامه ریزی شده را بیابند. همچنین می تواند به رهبران و حامیان تعهد و اعتقاد لازم برای نبرد (و شکست) نیروهای دولتی بدهد.
در قیام های انقلابی برنامه ریزی شده که مانند ونزوئلا موفق نشدند، شورشیان نتوانستند ارتش را شکست دهند. به عبارت دیگر، متغیرهای علی دخیل در موفقیت انقلاب خود به خود و برنامه ریزی شده کاملاً متمایز هستند.
جالب توجه است که برینتون (1938) و آرنت (1977) استدلال های مشابهی ارائه کرده اند. برینتون (1938) استدلال می کند که «. . . هیچ دولتی تا زمانی که کنترل نیروهای مسلح خود را از دست نداده یا توانایی استفاده مؤثر از آنها را از دست نداده است در برابر انقلابیون سقوط نکرده است. . . ” (ص 110-11). به آرنت (1977)
به طور کلی، ممکن است بگوییم که هیچ انقلابی حتی در جایی که اقتدار بدنه نظام واقعاً دست نخورده باشد امکان پذیر نیست و این بدان معناست که در شرایط مدرن، می توان به نیروهای مسلح برای اطاعت از مقامات غیرنظامی اعتماد کرد. (ص 116)
همانطور که جدول 2 نشان می دهد، هیچ موافقت یا حمایت ارتش، هیچ انقلاب خود به خودی موفقی وجود ندارد. و همانطور که جدول 3 نشان می دهد، هیچ شکستی از ارتش، هیچ انقلاب برنامه ریزی شده موفقی وجود ندارد. توجه داشته باشید که من تا حدی به فهرست انقلابهای موفق گودوین (2001) برای رسیدن به کشورهای فهرستشده در جدول 3 اعتماد کردهام. با این حال، من انقلابهای ضد استعماری (مانند انقلابهایی که در الجزایر و ویتنام به راه انداختهاند) را کنار گذاشتهام. از فهرست جدول 3، زیرا آنها از انقلاب های اجتماعی متمایز هستند.
جدول 2. انقلاب های خود به خود
موافقت/حمایت نظامی کشور؟ موفقیت انقلاب؟
فرانسه، 1789 بله بله
روسیه، 1905 شماره
چین، 1911 بله بله
روسیه، 1917 بله بله
اتیوپی، 1974 بله بله
اروپای شرقی، 1989 بله بله
تونس، مصر، 2011 بله بله
جدول 3. انقلاب های برنامه ریزی شده
شکست نظامی کشور؟ موفقیت انقلاب؟
مکزیک، 1910 بله بله
چین، 1949 بله بله
بولیوی، 1952-1964 بله بله
کوبا، 1959 بله بله
گواتمالا، 1960، 1970-1990 No No
کامبوج، 1975 بله بله
نیکاراگوئه، 1979 بله بله
گرانادا، 1979 بله بله
ونزوئلا، 1962-1968 No No
کلمبیا، 1964 تا کنون، شماره شماره
السالوادور، 1975-1991 No No
پرو، 1980 تا کنون، شماره شماره
البته باید توجه داشت که موفقیت انقلاب ها تنها پس از شروع انقلاب ها حاصل می شود. برای مثال، در انقلابهای خودجوش، مردم باید علیه دولت قیام میکردند و تنها پس از آن بود که ارتش موافقت کرد. اگرچه زمان بین خیزشهای مردمی اولیه و پذیرش ارتش ممکن است در انقلابهای خودجوش خیلی طولانی نباشد، اما عمدتاً مردم هستند و نه نظامیان که این قیامها را آغاز میکنند. اغلب مردم یک جامعه، از جمله ارتش، به دلیل اعمال سرکوبگرانه گذشته یا ناکارآمدی دولت و اقتصاد آن (شرایط ضروری انقلاب)، قبل از قیام مردم، باید از دولت به تنگ آمده باشند. و ارتش تصمیم می گیرد که از دولت نافرمانی کند. با این حال، انقلابهای برنامهریزیشده در ابتدا از حمایت گسترده مردمی برخوردار نیستند. در نتیجه، شکست ارتش تنها مدتها پس از قیام چریکها (آغاز انقلاب برنامهریزیشده)، جلب حمایت مردمی در طول زمان، و به راه انداختن سلسله نبردها رخ میدهد. بنابراین، شاید گام مهمتر در یک انقلاب اجتماعی (یا سیاسی) شروع انقلاب باشد، نه موفقیت آن. این به معنای کاهش اهمیت موفقیت انقلاب نیست. در واقع، بدون موفقیت، یک قیام انقلابی ممکن است تغییر اندکی ایجاد کند یا هیچ تغییری نداشته باشد. بهتر است به سادگی استدلال کنیم که بدون قدم اول، ممکن است مرحله دوم وجود نداشته باشد. در واقع، انقلاب در این اثر به کل توالی وضعیت انقلابی، از جمله قیام های اولیه مردمی (شروع انقلاب) و مبارزه کوتاه یا طولانی منجر به فروپاشی نظم اجتماعی-سیاسی قدیمی (موفقیت انقلاب) اشاره دارد.
نکته جالب توجه این است که چون اسکوکپول (1979) بین متغیرهایی که به ترتیب بر شروع و موفقیت انقلابها تأثیر میگذارند، تفاوتی قائل نمیشود، به متغیر فروپاشی دولت یا فروپاشی اداری/نظامی او قدرت توضیحی بیشتری نسبت به آنچه شایسته است داده میشود. احتمالاً به همین دلیل است که کیسر و هچتر (1991) روش شناسی را که اسکوکپول (1979) استفاده می کند با این استدلال که «به جای تکیه بر توضیحات لازم، مورخان مایلند از توضیحات کافی استفاده کنند، که در آن یک رویداد به عنوان یک نتیجه طبیعی تلقی می شود، مخالفت می کنند. یک سکانس» (ص 2). مهمتر از آن، Skocpol (1979) به وضوح بین ناکارآمدی دولت (که شرط شروع انقلاب است)، بحران مالی (که فقط محرک شروع انقلاب است)، موافقت یا حمایت نظامی (که شرطی برای شروع انقلاب است) تفاوت قائل نمی شود. موفقیت انقلاب) و فروپاشی دولت (که موفقیت انقلاب است). به عبارت دیگر، همانطور که کیسر و هچتر (1991) استدلال میکنند، برخی از تبیینهای اصلی اسکوپول (1979) از انقلاب بهطور مبهم و آزاد بیان شدهاند. در مجموع، بدون وجود قبلی شرایط لازم برای شروع انقلاب (مثلاً نارضایتی اجتماعی و از دست دادن مشروعیت)، انقلاب اجتماعی (یا سیاسی) حتی با وجود نظامی نافرمانی، بعید است رخ دهد. و به ندرت، تا زمانی که شرایط لازم برای شروع انقلاب وجود نداشته باشد، دولت فرو می پاشد.
نتیجه
هدف اصلی این پژوهش بررسی علل وقوع انقلاب های اجتماعی بود. من فرض کردم که سه عامل مهم شروع انقلاب عبارتند از توسعه اقتصادی، نوع رژیم و ناکارآمدی دولت. توسعه اقتصادی تقاضای مردم برای اصلاحات سیاسی را تقویت می کند و باعث می شود برخی از گروه ها از شرایط اقتصادی خود ناراضی شوند. به نظر میرسد رژیمهای دموکراتیک با رویکردهای عملگرایانه و فراگیر خود نسبت به سیاست نیز بر ثبات سیاسی تأثیر میگذارند تا نظامهای استبدادی یا استبدادی. علاوه بر این، اثربخشی دولت یا عدم وجود آن، جدای از نوع رژیم، برای اجتناب یا حضور خشونت سیاسی مهم است. دولت های سرکوبگر یا بی پاسخ به احتمال زیاد خشونت را تحریک خواهند کرد. در نهایت، عوامل خارجی، مانند شکستهای جنگی و افزایش قیمتها، به نظر میرسد که انقلاب را تسهیل میکنند، اما نقش اصلی آنها به عنوان تأثیرات محرک عمل میکند.
من انقلاب اجتماعی را به عنوان یک قیام مردمی تعریف کردم که نظم اجتماعی-اقتصادی و سیاسی موجود را دگرگون می کند. بر اساس کار هانتینگتون (1968) و تحقیقات قبلی، من دو الگوی انقلاب اجتماعی را شناسایی کردم: خود به خود و برنامه ریزی شده. جایی که انقلاب بدون هیچ تلاش سازمان یافته قابل توجهی شعله ور شد، من آن را خودجوش نامیدم. جایی که انقلاب به رهبری چریک ها رخ داد، من به آن به عنوان برنامه ریزی شده اشاره کردم. من همچنین بین شروع و موفقیت انقلاب تمایز قائل شدم. شروع انقلاب ها با توسعه اقتصادی، نوع رژیم و ناکارآمدی دولت تعیین می شود. همچنین توسط برخی از اثرات محرک جرقه زده می شود. من ادعا کردم که موفقیت انقلاب های اجتماعی درست پس از شروع انقلاب ها به دست می آید. به نظر می رسد موفقیت در انقلاب های خودجوش زمانی رخ می دهد که ارتش از قیام های مردمی رضایت داشته باشد و/یا از آن حمایت کند. از سوی دیگر، به نظر می رسد موفقیت در انقلاب های برنامه ریزی شده زمانی وجود دارد که ارتش شکست بخورد. علاوه بر این، به نظر می رسد قدرت سازمانی، حمایت مردمی، منابع و ایدئولوژی بر انقلاب برنامه ریزی شده تأثیر می گذارد. همچنین متذکر شدم که چون انقلاب پدیده ای بسیار نادر است، ترکیب و شدت شرایط اصلی و نیز عوامل محرک باید وجود داشته باشد تا احتمال وقوع آن افزایش یابد.
در مجموع، همانطور که آرنت (1977)، هانتینگتون (1968)، تیلی (1978، 1994)، اسکوپول (1979) و دیگران استدلال کرده اند، سیاست به طور کلی و دولت به طور خاص ممکن است نقشی در توضیح انقلاب های اجتماعی ایفا کنند. به نظر می رسد که رهبران مؤثر و بینا دولت ها با انجام اصلاحات لازم از انقلاب اجتناب می کنند. به نظر می رسد انقلاب تنها در کشورهایی رخ می دهد که ناکارآمد، غیردموکراتیک، سرکوبگر و مشروعیت خود را از دست می دهند. با این حال، همانطور که آرنت (1977) استدلال می کند،
حتی در جایی که از دست دادن اقتدار کاملاً آشکار است، انقلابها تنها در صورتی میتوانند رخنه کنند و به موفقیت برسند که تعداد کافی از مردانی وجود داشته باشند که برای فروپاشی و . . . مایل به در اختیار گرفتن قدرت . . . (ص 116)
مطمئناً، به نظر میرسید که حتی دولتهایی که خود را در وسط خشم مردمی قرار داده بودند، از تغییراتی که انقلاب صنعتی بر سر آنها به وجود آورده بود، غافلگیر و غافلگیر شده بودند. بدون انقلاب صنعتی و پیامدهای آن، دولتها، حتی آنهایی که ناکارآمد بودند، ممکن بود از مردم روشنفکری که در جریان انقلابها قیام کردهاند، هراس نداشته باشند و با آنها روبرو نشوند.
ترجمهء مهرداد رهسپار
https://journals.sagepub.com/doi/full/10.1177/2158244014548845