بازگشت به خانه

ا

فلسفهء تاريخ

فاضل غيبی

شنبه 11 آبان ماه 1392 ـ  2 ماه نوامبر 2013

 

«گذشته نمی‌میرد؛ حتی سپری هم نمی‌شود.»

W. Faulkner (1)

از دیرباز، یکی از مهم‌ترین مشغولیات فکری انسان «فلسفۀ تاریخ» بوده است؛ بدین امید که شاید اگر مسیر و هدف تاریخ بررسی شود، این نیز روشن گردد که بشر اصلاً چرا بوجود آمده است. با این همه، اندیشۀ فلسفی دربارۀ سیر تاریخ با فیلسوفان عصر روشنگری آغاز گردید. تا آنکه مارکس و انگلس تصویر جالبی از تاریخ بشر نشان دادند و آن را به مسافرت با قطاری تشبیه کردند که به نیروی خود از پنج ایستگاه می‌گذرد تا به سرمنزل مقصود رسد. در ایران نیز زمانی که دیدگاه «چپ» بر نسل جوان حاکم بود، «فلسفۀ تاریخ مارکس» هواداران بسیاری داشت.

جذابیت «قطار» مارکسیستی در این بود که همۀ بشریت را با خود می‌برد، یعنی گویا «جهانشمول» بود و «چپ»‌ها می‌توانستند هر جامعه‌ای را پس از بررسی‌های «زیربنایی»، در یکی از ایستگاه های «کمون اولیه، برده‌داری، فئودالی، سرمایه داری، سوسیالیسم و کمونیسم» جای دهند. در واقع اختلاف میان گروه های «چپ» در این بود که مثلاً جامعۀ ایران اکنون در کدام مرحله بسر می‌بَرد؟

***

در نوشتار حاضر نظریه‌ای مطرح می‌شود که بر اساس آن شاید بتوان سیر کلی تاریخ بشر را با توجه به داده‌های علمی توضیح داد. بر اساس این نظریه، تاریخ تکامل از بدو پیدایش تا به حال تنها دو مرحله را در برمی گیرد: دوران پیش از شهرنشینی و دوران شهرنشینی.

بشر از‌‌ همان پیدایش مجبور بود جنگل‌ها و صحراهای دنیا را بدنبال خوردنی‌ها بپیماید. تا آنکه حدود 13 هزار سال پیش، با کشف دامداری و سپس کشاورزی، توانست در نقاطی از جهان ساکن شود.(2) روشن است که، در بیابان‌های کم آب و علف، شهرنشینی ممکن نبود و روند سکونت قبایل صحرانشین از حدود 5 هزار سال پیش که در ایران، مصر، هند و چین شهرنشینی آغاز شد، تا به همین چند دهۀ پیش طول کشید:

زندگی صحرانشینی: این شیوۀ زندگی که هزاران سال در بیابان‌های مغولستان تا صحراهای آفریقا رواج داشت، بدین گونه شکل گرفته بود که با توجه به کم آبی، گروه های انسانی به صورت قبایل پراکنده در صحراهای بیکران به دنبال چراگاه از محلی به محلی دیگر کوچ می‌کردند و همواره بر سر استفاده از چاه‌های آب و یا آبگیر‌ها در رقابت و کشمکش بسر می‌بردند. هر قبیله‌ای باید می‌توانست در صحرا به تنهایی به زندگی ادامه بدهد. از این رو لازم بود بتواند همۀ نیازهای خود را، از نگهداری دام گرفته تا تهیۀ آذوقه و پناهگاه، بدون هیچگونه کمکی فراهم کند. از این مهم‌تر، نه تنها هر قبیله‌ای، بلکه هر فردی باید بتواند به تنهایی در برابر طبیعت خشن پیرامون از خود دفاع کند. از این رو آموزش جنگجویی از‌‌ همان اوان کودکی بر هر پسری لازم بود و ستیزه‌گری در خوی و منش بدویان نهادینه می شد. هر مرد جنگی، متناسب نقشی که در تنازع بقای قبیله بازی می‌کرد، از اهمیت برخوردار بود. اما زنان، چون در دفاع از قبیله نقشی نداشتند، نه تنها از اهمیتی برخوردار نبودند که خود از جملۀ دارایی قبیله بحساب می‌آمدند!

اهمیت دفاع از بقای قبیله، فداکاری و سرسپردگی همۀ اعضا را لازم می‌ساخت. هر کس باید حاضر می‌بود، هر لحظه در راه حفظ قبیله جانبازی کند. بدین جهت از‌‌ همان کودکی سرسپردگی به رئیس قبیله و ترس از نماد‌ها («بزرگان» و «خدایان») در فرد نهادینه می‌شد. از سوی دیگر، هر مرد عضو قبیله مجاز بود در برابر «کوچک‌تر»‌ها، «بیگانگان» و زنان اعمال قدرت و خشونت کند. این دوگانگی که از برآمدن تشخّص فردی و احساس همدردی به «بیگانگان» جلوگیری می‌کرد، پایۀ اصلی هویت صحرانشینی را در تاریخی چند هزارساله تشکیل می‌داد.

زندگی شهرنشینی: زندگی شهری بر تقسیم کار استوار است. در شهر هیچکس قادر نیست نیازهای زندگی را به تنهایی برآورد. از این رو تولیدکنندگان مختلف هر یک نیازی را برآورده می‌کنند و هرچه زمان می‌گذرد جامعه برای برآوردن نیازهای گوناگون‌ خود به دانش، مهارت و هنر بیشتری نیاز پیدا می‌کند و وابستگی‌ها رو به افزایش می‌گذارد.

در جامعۀ شهری تنها گروهی کار دفاع از «شهر» را بعهده دارد و نظامیان نیز نظامیگری را نه از کودکی، بلکه بعنوان يک حرفه‌، فرامی گیرند و جنگاوری در زندگی روزمرۀ آنان از اهمیت حیاتی برخوردار نیست. در مجموع هرچه «تمدنی» از تاریخی طولانی‌تر و فرهنگی غنی‌تر برخوردار باشد، در آن نرمخویی و رفتار مسالمت جویانه بیشتر نهادینه می‌شود.

در پهنۀ سرزمین‌های آسیا، آفریقا و اروپا در طول هزاران سال این دو نوع شیوۀ مختلف زندگی شکل گرفته و در بیابان های اطراف شهر‌ها، بیابانگردان همواره در آرزوی دستیابی به ثروت و راحت شهرنشینان بسر می‌بردند. در مقابل، کانون های شهرنشینی نیز به کمک ارتش‌های منظم و برج و باروهای بلند، خود را از دست اندازی حفظ می‌کردند.

از این رو قبایل پراکنده در صحرا‌ها برای تحقق آرزوی دیرینۀ خود بدین نیاز داشتند که با هم متحد شوند چرا که در آن صورت از نیروی ضربتی بزرگی برخوردار می‌شدند که هیچ مرکز تمدنی را در برابرش یارای مقاومت نبود. چینیان، که قرن‌ها از حملات پی در پی صحراگردان رنگارنگ به ستوه آمده بودند، با «هزینۀ بسیار» در طول چند قرن «دیوار چین» را ساختند، اما همین که قبایل مغولی زیر پرچم چنگیز متحد شدند، بسادگی از آن گذشتند و بر تمامی چین دست یافتند. چون هدف چنگیز‌خان تبدیل جهان به چراگاهی بیکران برای اسبان مغولی بود، پس از آن نیز رو به غرب نهاد تا همۀ آبادی‌های دنیا را با خاک یکسان کند! دربارۀ «ناتوانی» و «بی‌تدبیری» ایرانیان و روس‌ها در برابر مغولان سخن بسیار گفته‌اند، اما نگاهی به تودۀ جنگجویانی که از سوی صحرا‌ها هجوم می‌آوردند، تصویری دیگر را به نمایش می‌گذارد:

چنانکه پژوهش‌های اخیر نشان داده‌اند، یک جنگندۀ مغولی بطور متناوب بر سه تا چهار اسب می‌راند، خوراک اش اغلب تکه گوشت خشکی بود که در زیر نمد زین قوام می‌آمد؛ در صورت تشنگی به دشنه‌ای گردن اسب را می‌شکافت و جرعه‌ای خون می‌نوشید. بدین طریق پیش قراول سپاه می‌توانست در یک روز تا 400 کیلومتر را طی کند. سرعتی که هیچ پیکی به پای آن نمی‌رسید تا بتواند خبر حملۀ مغولان را به شهر بعدی برساند!

حتی اکنون نیز نمونه‌هایی از حملات بیابانگردان در جهان یافت می‌شود. یکی از آخرین نمونه‌ها را در منطقۀ «دارفو» (سودان) می‌توان دید. حملات بیابانگردان در این منطقه از هفت قرن پیش، بدنبال ورود قبیله‌ای بنام «بقاره» (: گاوچران) از عربستان، آغاز شد و از آن پس ساکنان دارفو همواره مورد شبیخون این صحراگردان (که امروزه به  30قبیله بالغ می‌شوند!) قرار می‌گرفتند. انگیزۀ شبیخون‌های این قبایل در طول قرن‌ها ربودن بومیان آفریقایی بود که به تاجران برده ‌فروخته می‌شدند و در تمامی خاورمیانۀ عربی سودآور‌ترین «کالا» را تشکیل می‌دادند. تا آنکه بسال 1987م. این قبایل در خدمت حکومت اسلامی سودان سپاه مشترکی (بنام «جَنجَوید») تشکیل دادند که اینک به هدف «پاکسازی» منطقه از مسیحیان، در طول تنها سه سال 300 هزار تن را کشته و حدود دو و نیم میلیون را آواره ساخته است.

دو شیوۀ یاد شدۀ زندگی و تضاد میان آن‌ها، انگیزۀ پایدار‌ترین و بزرگ‌ترین برخورد‌ها در طول تاریخ بوده است. روشن است که این برخورد‌ها بدین جهت که هر بار بخشی از صحراگردان را در «شهر»‌ها ساکن می‌ساخت، به رشد کلی جوامع بشری کمک می‌کرد، اما اغلب با غارت و گاهی نابودی شهر‌ها، دست آوردهای چند نسل از شهرنشینان برباد می‌رفت.

نگاهی به تاریخ امپراتوری روم نشان می‌دهد که این امپراتوری نیز پس از هزار سال، در ‌‌نهایت نه به فساد و پوسیدگی داخلی، تسلط مسیحیت و یا، چنانکه مارکس تصور می‌کرد، به سبب بی‌صرفه شدن برده‌داری، بلکه در ‌‌نهایت به ضربات هجوم‌های پی‌درپی «بربر»‌های آسیایی، مانند «هون»‌ها و اقوام شمالی مانند ژرمن‌ها، از پای درآمد.

نکتۀ مهم آنکه تهاجم مکرر «بربر»‌ها بر مراکز تمدن بشری براستی جهانشمول بوده است. از جمله مقابله با «بربر»‌ها برای امپراتوری روم‌‌ همان اهمیتی را داشت که مقابلۀ چینیان با مغولان. شاهد آنکه رومیان هم در برابر «بربر»‌های شمالی، در قرن دوم میلادی در جزیرۀ بریتانیا در نزدیکی مرز کنونی با اسکاتلند دیواری به طول 133کیلومتر، عرض 3 تا 5 و ارتفاع 4 تا 6 متر بنا ساختند که «دیوار هادریان» Hadrian’s Wall نام داشت. دیوار طولانی‌تری نیز قارۀ اروپا را به دو قسمت جنوبی و شمالی تقسیم می‌کرد. ساختن این دیوار بنام Limes که از برج و باروهای نزدیک به هم برخوردار بود چند قرن به طول انجامید و طول آن تنها در سرزمین کنونی آلمان به 550 کیلومتر می‌رسید.

***

بررسی تاریخ جهان از دید تضاد میان دو شیوۀ زندگی صحرانشینی و شهرنشینی این برتری را دارد که بر اساس آن می‌توان دو جهان‌بینی متضاد، دو نوع فرهنگ مختلف و به یک کلام، دو ساخت روبنایی کاملاً متفاوت را تشخیص داد که همۀ جوانب زندگی را در بر می‌گیرند.

بعنوان نمونه، همۀ دانستنی‌های مورد نیاز زندگی صحرانشینی سینه به سینه نقل می‌شود. از این رو با آنکه صحرانشینان در سُرایش و افسانه‌پردازی مهارت دارند، نیازی به نگارش ندارند، در حالی که فرهنگ شهرنشینی پا به پای دانش‌هایی به پیش می‌رود که تنها به نگارش ممکن است حفظ و گسترش یابند. این است که می‌بینیم هیچیک از تیره‌های صحرانشین نوشتن نمی‌دانستند، اما پس از آنکه ساکن می‌شدند، خط مردم منطقه را به عاریه می‌گرفتند و شروع به نگارش می‌کردند. چنانکه چنگیز هنوز به جهانگشایی دست نزده بود که فرمان داد مغولان خط ایغوری (قومی ساکن در غرب چین) را برای نوشتن «یاسا» فراگیرند. (در دوران معاصر نیز مثلاً «ترکان» در جمهوری آذربایجان به خط روسی [اینک به حروف لاتین]، در آذربایجان ایران به خط فارسی، و در ترکیه به عربی [اینک به لاتین] آغاز به نوشتن کردند!)

دو شیوۀ زندگی مختلف، درست بنا به نگرش مارکسیستی به دو «روبنا» ی اجتماعی مختلف، و در ‌‌نهایت به دو سیستم ارزشی متضاد، منجر می‌گردد. تضادی که به این شدت میان دو طبقه در جامعۀ طبقاتی نمی‌توان دید:

برای بیابانگردان اطاعت بی‌چون و چرا از «بزرگان» و وابستگی به نمادهای قبیله اهمیتی حیاتی دارد و هویت او تنها در تعلق به قبیله تعریف می‌شود. بنابراین مختصات هویت بیابانگرد را دو جنبه بطور مطلق تعیین می‌کند: یکی اطاعت از «بزرگ‌تر» و فرماندهی به «کوچک‌تر» و دیگری همدردی برادرانه با «خودی» و دشمنی با «غیرخودی».

در شهر، تقسیم کار هم باعث تمایز اعضای جامعه می‌شود و هم به هماهنگی میان افراد نیاز دارد و همین نیاز متقابل، به نزدیکی و همبستگی آگاهانه و ارادی می‌انجامد. فرد دربارۀ ارزش وجودی خود بعنوان جزیی از کل می‌اندیشد و نسبت به وابستگی‌اش به جامعه آگاهی می‌یابد. از اینرو لازم می‌آید که بجای «سنت»‌ها، اینک «قانون» روابط اجتماعی را تنظیم کند. وضع و کنترل قانون نیز نیاز به حکومت را بوجود می‌آورد و در سایۀ حکومت، جامعه‌ای شکل می‌گیرد که بازتابش در ذهن فرد به رویای برادری بشر دامن می‌زند. به قول امیل دورکیم، تازه با «تقسیم کار» تکامل فرهنگ اجتماعی بشر آغاز می‌گردد! (3)

از آنجا که سرشت دو جامعۀ بیابانگردی و شهرنشینی متفاوت است، طبیعی است که ارزش های اخلاقی و عاطفی آن‌ها نیز مختلف باشد. برای بیابانگردی که در هر لحظه باید برای حفظ خود و خانواده‌اش آمادۀ پیکار باشد، از سویی خشم و خشونت و، از سوی دیگر، سلحشوری و فداکاری ویژگی‌های مثبتی بشمار می‌آیند که در اشعار حماسی آنان نیز بازتاب می‌یابند. برعکس، در میان شهرنشینان توانایی‌ها و مهارت های علمی و هنری جای سلحشوری را می‌گیرند و همدردی، راستی و امانت ارزش می‌یابند.

اگر به مذهب بعنوان «دور‌ترین پدیدۀ روبنایی» بنگریم، در آن نیز اثرات این دو شیوۀ زندگی را می‌توان بازیافت. مثلاً برای بسیاری شگفت‌انگیز است که اسلام با آنکه شش سده پس از مسیحیت پدید آمد، اما از بسیاری جوانب از آن «عقب»‌تر است. اینک، با توجه به مطالب بالا، بخوبی می‌توان دید که این دو از دو جامعه با دو شیوۀ زیست مختلف برخاسته اند و روابط اجتماعی مختلفی را بازتاب می‌دهند. همانقدر که «برادری مسلمانان و نجاست غیرمسلمان» برای دیانتی که در میان بادیه نشینان عرب برخاسته طبیعی است، به‌‌ همان نسبت، «همسایه‏ات را مانند جان خود دوست بدار!» (متّی22 ) نیز بیانگر خاستگاه مسیحیت است.

البته باید در نظر داشت که، چنانکه انگلس دقت کرده است: «نه جلیل و اورشلیم، بلکه اسکندریه و رُم زایشگاه آیین نوین بودند.» (4) بدین معنی که مسیحیت با آنکه در یهودیه متولد شد، اما به مدت سه سده در مراکز فرهنگی امپراتوری روم رشد کرد و بدین سبب نیز ویژگی‌های فرهنگ شهرنشینی آنروزگار را بازتاب می‌داد.

به همین سبب مسیحیت نه تنها در امپراتوری روم بسرعت پراکنده شد، بلکه در اروپای شمالی نیز که در سده‌های گذشته شهرنشین شده بودند، با استقبال روبرو گشت. به همین منوال آیین‌های هندی و چینی از آنجا که پس از شهرنشینی پدید آمدند، اصلاً جنبۀ شریعت ندارند.

***

چون از دیدگاه یاد شده به ایران در آوردگاه تاریخ بنگریم، «ایرانشهر» را در مرکز آسیا، از چهار سو در «محاصرۀ» صحرا‌ها و آماج پرشمار‌ترین و سهمگین‌ترین حملات صحرانشینان می‌یابیم. بحدی که شاید تاریخ ایران را با فراز ونشیب‌های شگفت‌انگیزش تنها از همین دید بتوان توضیح داد.

اگر نگارش را نشانۀ شهرنشینی بگیریم، سنگ نبشتۀ می‌تانی Mittani (نگارش1317پ. م و کشف شده توسط  Winklerبسال 1908م. در بغاز کوی) حاکی از آن است که در فلات ایران از 33 قرن پیش شهرنشینی رواج داشته است. دربارۀ حملات بیابانگردان به پارس‌ها و ماد‌ها زیاد نمی‌دانیم، اما چنانکه هرودوت گزارش کرده است، کورش بزرگ در جنگ با «سکا»‌ها در شرق دریای مازندران کشته شد. از آن پس نیز در طول هزار سال «تورانیان» به نام های مختلف (غزان، کوشانیان، قیچانیان و کیداریان..) یکی پس از دیگری به ایرانشهر حمله کردند.

جالب است که ایرانیان نیز به ساختن دیوار برای جلوگیری از این حملات مجبور شدند: از جمله «دیوار بزرگ گرگان» (دیوار سرخ) که ساختمان اش در زمان یزدگرد یکم آغاز شد و در دشت گرگان به طول  200کیلومتر و عرض 6 تا 10 متر امتداد داشت.

در دوران ساسانی، «هپتالیان» (هون‌های سفید) متحد شدند و پس از آنکه پیروز شاه در سومین جنگ با آن‌ها کشته شد، هپتالیان وارد خاک ایران گشتند و کشور را خراج گذار خود کردند (484م.) از این پس تحویل به موقع باج بمدت 83 سال یکی از وظایف مهم و شاق شاهان ایران شد. تا آنکه بالاخره انوشیروان آنان را شکست داد و از مرزهای کشور دور کرد (567۷م.)

از آنجا که «تسلط هپتالیان موجد خواری و ذلت بسیار برای ایرانیان بود» (دهخدا) انوشیروان فرمان داد این بار در غرب دریای مازندران (اران) دیوار سنگی بزرگی (بنام «دژ دربند») به ارتفاع 18 تا 20 متر و طول 40 کیلومتر از کوهستان تا کرانۀ دریا بنا شود.

پس از انوشیروان، تا حملۀ اعراب، در طول کمتر از یک سده، «ترکان» سه بار به ایران حمله کردند. بار اول بسال 588م. که از شمال شرقی وارد شدند، اما دیری نپایید که توسط بهرام چوبینه تار و مار گشتند. بار دیگر به زمان خسرو پرویز با استفاده از درگیری لشگر ایران با بیزانس، تُخارستان (سرزمین افغانستان کنونی) را اشغال کردند. (619م.) تا آنکه بالاخره ترکان غَز توانستند (چند سالی پیش از هجوم اعراب) بر «دژ دربند» غالب آیند و به قفقاز رخنه کنند. (626م.)

حملات یاد شده تنها نمونه‌هایی از حملات بیابانگردان آسیای میانه بود که همواره از شرق و شمال، ایران‌زمین را مورد تجاوز قرار می‌دادند. البته فراموش نباید کرد که در غرب نیز امپراتوری ایران از بدو پیدایش، ابتدا با یونان، سپس با امپراتوری روم و بالاخره با بیزانس همواره در کشاکش بسر می‌برد. اما هرچند این کشاکش‌ها نیز با کشتار و زیان همراه بود، اما آن‌ها را باید در برآورد تاریخی از ماهیتی دیگر دانست. بدین معنی که، با توجه به سطح رشد جوامع در آنروزگار، آن‌ها را باید کشاکش طبیعی دو امپراتوری با مرز مشترک دانست. برخی حتی این کشاکش را نوعی تبادل فرهنگی و تمرین نظامی‌ یافته‌اند. چنانکه اگر حملۀ اسکندر را در نظر گیریم، ابتکار استفاده از نیزۀ بلند باعث پیروزی او بر داریوش سوم شد. وانگهی، لشگریان او نه تنها خرابی چندانی به بار نیاوردند، بلکه «اسکندریه»‌ها بنا کردند و با ترویج اندیشه و دانش یونانی خونی تازه به پیکر فرهنگی ایران رساندند. دربارۀ آتش‌سوزی تخت جمشید نیز تا بحال هرچه پژوهش‌ها به پیش رفته‌اند احتمال آنکه به سهو صورت گرفته باشد بیشتر می‌شود.

بنابراین، برخوردهای میان ایران و قدرت‌های هم ارزش را می‌توان نوعی برخورد زایندۀ تمدن‌ها ارزیابی کرد، در حالیکه حملات بیابانگردان به مراکز تمدن، از جزیرۀ بریتانیا تا سواحل چین، را باید تهاجم ویرانگر «بربر»‌ها به قصد چپاول و کشتار دانست.

از این دیدگاه تهاجم اعراب نیز یک چنین تهاجمی بود. هرچند این تهاجم از ویژگی‌هایی برخوردار شد که در تاریخ جهان بی‌همتاست و بدین سبب هم باید آنرا در تمامی دوران پیش از انقلاب کبیر فرانسه بزرگ‌ترین رویداد تاریخی با مهم‌ترین پیامد‌ها دانست.

شاهد اصلی بر این ادعا این است که همۀ دیگر حملات ِ پرشمار بیابانگردان تاریخ، هر چند ضربات عظیمی بر آهنگ رشد مدنی و فرهنگی بشر وارد می‌ساخت، اما آن‌ها بر «بربریت» خود آگاه بودند و پس از ساکن شدن در مراکز تمدن و اقتباس راه و روش شهرنشینی، رفته رفته انرژی مخرب خود را از دست می‌دادند. مثال بارز برای این واقعیت امپراتوری روم بود، که انحلال اش نه به یک ضربه، بلکه در طول دو قرن ( 568ـ 375م.) بوسیلۀ حملات پی در پی «بربر»‌های رنگارنگ شمال و شرق اروپا به انجام رسید! چنانکه اشاره شد، در این میان تنها مرکزیت امپراتوری روم (غربی) از میان رفت؛ در عوض زبان، فرهنگ و سیستم حکومتی رومی اینک با برچسب مسیحی بر تمامی اروپا حاکم گشته بود. بدین سبب نیز تاریخ‌پژوهان بجای «حملات بربر‌ها» از دو قرنی که به سقوط امپراتوری روم غربی انجامید، بعنوان «دوران مهاجرت بربر‌ها» Migration of Barbarian یاد کرده‌اند! در چین و هند نیز همواره پس از مدتی اقوام مهاجم در جامعه ادغام می‌شدند.

اما تسلط اعراب بر خاورمیانه نه تنها سه حوزۀ فرهنگی (بیزانس، مصر و ایران) را از نفس انداخت، بلکه شکافی میان اروپا و تمدن‌های شرق بوجود آورد که در نتیجۀ آن، تبادل فرهنگی میان شرق و غرب دنیای آن روزگار از میان رفت؛ چنانکه پس از هفت قرن اروپاییان تازه با گزارش‌های مارکوپولو از پیشرفت های چین با خبر شدند!

با تسلط اعراب بر خاورمیانه، بجای آنکه فرهنگ شهرنشینی در برخورد با فرهنگ بدوی بر آن غلبه کند، بدویت صحرانشینان بر نیمی از جهان شهرنشین آن روزگار حاکم گردید.

علت اصلی پیروزی عربان این بود که، بر خلاف دیگر اقوام آسیایی که از شمال و شرق امپراتوری حداکثر تا مناطق مرکزی ایران می‌تاختند، از جنوب و در نزدیکی پایتخت (تیسفون) وارد خاک ایران شدند و با تصرف و نابودی پایتخت در واقع سر امپراتوری را از پیکرش جدا کردند. چنانکه دیگر مرکزیتی که بتواند مقاومتی مؤثر سامان دهد در میان نبود و همۀ مقاومت های محلی دیر یا زود محکوم به شکست بودند.

همۀ اشارات به ضعف پادشاهی ساسانیان و یا کشاکش طبقاتی در درون جامعه، ناتوانی ارتش به سبب جنگ طولانی با رومیان و یا گویا نومسلمانی اعراب و دیگر توجیهات، نمی‌تواند این واقعیت را در پرده بگذارد که انگیزه تودۀ عربی که بر ایران تاخت‌‌ همان بود که دیگر بیابانگردان تاریخ را بسوی مراکز تمدن می‌کشاند و اسلام پرچمی بود که در سایۀ آن قبایل عرب به اتحادی که قرن‌ها در آرزویش بودند رسیدند. در این دوران عرب‌ خطی نمی‌شناخت که بدان بنویسد، وانگهی بدون قرآن هم از انگیزۀ کافی برخوردار بود، برای آنکه «کفار» را از دم تیغ بگذراند و زن و مال شان را تصاحب کند.

بنابراین، چنانکه نمونه‌های یاد شده نشان می‌دهند، در واقع اصلاً تفاوتی نداشت که ایران به هنگام حملۀ اعراب در کدام موقعیت تاریخی بسر می‌برد، در هر جای دنیای آنروزگار هرگاه قبایل بدوی به اتحاد دست می‌یافتند، دیگر هیچ سدّی یارای مقاومت با آن را نداشت و این بهائی بود که هزاران سال مردم متمدن در شرق و غرب دنیا باید می‌پرداختند.

وانگهی اگر جامعۀ ایران در این لحظۀ تاریخی «ضعفی» داشت، در این بود که آبستن تحولی در جهت گذار از مرکزیت حکومتی و تک مذهبی به سوی ساختار ساتراپی (فدرالی) و چند صدایی دینی بود. چنانکه مشهوری نشان داده است، شورش‌های پیاپی و رخنۀ مسیحیت از غرب و بودائیسم از شرق باید بعنوان نشانه‌های بارز این تحول دوران‌ساز بشمار آیند (5).

البته این واقعیت را نیز نباید از نظر دور داشت که عربان، گذشته از جنگجویی که بویژه در «غزوات» اخیر آبدیده شده بود، از تحرکی قابل مقایسه با مغولان نیز برخوردار بودند. وانگهی (بر خلاف مغولان) همواره قوای تازه نفسی از عربستان به لشگر عرب می‌پیوست. چنانکه در نزدیکی اسکندریه در برابر نیروهای رومی از پیشرفت بازمانده بودند که 14 هزار نیروی کمکی سررسید و به کمک آنان شکست سپاه روم و تسلط بر اسکندریه ممکن شد. (641م.) پیش از آن نیز در جنگ یرموک Yarmouk (نزدیک دمشق)، لشگر هراکلیوس، امپراتور روم شرقی، چند ماه در برابر عربان ( 36هزار نفر) ایستادگی کرد، تا آنکه به فرمان عمر نیمی از لشگر عرب که در مرزهای ایران مستقر بود (گویا 9 هزار تن) از میان بیابان بسرعت خود را به یرموک رساند و باعث پیروزی در جنگ شد.

در بسیاری کتاب های تاریخی چنان جلوه داده می‌شود که اولین پیروزی اعراب، در برابر ایرانیان بود. در حالی که عربان، پس از چند دست‌اندازی به نواحی مرزی، ایران از پیشرفت بازمانده بودند (633م.) تا آنکه سال بعد جنگ یرموک رخ داد و برای نخستین بار پیروزی بزرگی نصیب آنان شد؛ آن هم بر لشگر هراکلیوس امپراتور روم شرقی که همین چند سال پیش، پس از حدود 23 سال جنگ، بسال 625م. بر سردار ایرانی، شهربراز، پیروز شده و تا نزدیکی تیسفون رانده بود. قابل تصور است که عربان تازه با پیروزی در جنگ یرموک و، بدنبال آن، غارت دمشق (635م.) چنان اعتماد به نفسی یافته بودند که بتوانند پس از پیوستن دو لشگر تازه نفس از عربستان به جنگ در قادسیه برآیند. (637م.)

در مقام مقایسه، هرچند چنگیزخان قصد داشت شهر‌ها را از چهرۀ جهان پاک کند تا همۀ صحراهای دنیا به چراگاه مغولان بدل شوند، اما این آرزو را هم در سر می‌پرورید که مغولستان را به مرکز جهان بدل سازد. از اینرو مغولان همه جا پیش از کشتار اهالی، پیشه‌وران و هنرمندان را جدا می‌کردند و به مغولستان می‌فرستادند، تا در ساختن پایتختی بنام قره‌قوروم (صخرۀ سیاه) خدمت کنند (1220م.) این شهر در زمان جانشین چنگیز، قوبلای خان، به شهری با قصر‌ها و بناهای باشکوه بدل شد، که در آن بوداییان، مسیحیان و مسلمانان در محله‌های بزرگی مسکن داشتند. بدین ترتیب مغولان تنها در طول یک نسل، نگارش آموختند، به آیین بودایی گرویدند و شهرنشین شدند! (6)

می‌دانیم که عربان «سیاستی» دیگر داشتند و به هر شهری که دست می‌یافتند تا آنجا که می‌توانستند مردان را می‌کشتند و «زنان» را به اسیری می‌بردند. چنانکه تنها در تیسفون «سیصد هزار زن و دختر به بند کشیده شدند. شست هزار تن از آنان به همراه نهصد بار شتر زر و سیم.. به دارالخلافه فرستاده شدند.» (7)

بدین سبب در مرکز «تمدن اسلامی» مدنیتی پدید نیامد! پیش‌شرط «مدنیت» شهرنشینی است و درست بدین سبب آنچه که «مدنیت اسلامی» نام گرفته، در واقع بازماندۀ فرهنگ شهرنشینی است که در حاشیۀ «امپراتوری خلفا» چند قرنی دوام آورد. چنانکه در مناطق نزدیک‌تر به عربستان، مانند مصر و سوریه، هویت رومی ـ مسیحی چنان جای خود را به اسلامی ـ عربی داد که نام پیشین شهر‌ها نیز از خاطر برفت. (نام پیشین سوریه: Levante)

اما در ایران، تنها بیش از 20 سال طول کشید تا عربان توانستند با سرکوب شورش های محلی تسلط نظامی خود را در بخش مرکزی امپراتوری برقرار سازند. جز این نیز قابل تصور نیست که لشگری چند ده هزار نفره بتواند جامعه‌ای عظیم با شهرهای میلیونی در سرزمینی پهناور را تحت کنترل درآورد (8). این مشکل همۀ جنگجویان صحرانشین بود که بسادگی می‌توانستند «شهر»‌ها را تسخیر کنند، اما بزودی از ادارۀ جوامع اشغالی عاجز می‌شدند و، در نتیجه، یا در آن ادغام می‌گشتند و یا به سوی صحرا‌ها باز می‌گشتند. بعنوان نمونه حکومت ایلخانان مغول در ایران تنها یک سده بطول انجامید. (1335 - 1217 م)

اما برای عربانی که «بهشت ایرانی» را دیده بودند، بازگشت به صحراهای سوزان عربستان معنی نداشت. بدین سبب به فرمان عمر جنگجویان عرب اجازه نداشتند در شهر‌ها ساکن شوند، تا همواره جنگجویی خود را حفظ کنند. وانگهی هر ساله دو بار لشگر تازه ‌نفسی از عربستان به آنان می‌پیوست تا در راه سرکوب شورش شهر‌ها و گسترش مرز‌ها یکدیگر را تقویت کنند. از سوی دیگر، چندین قبیلۀ عرب را به ایران کوچاندند «تا (ایرانیان) یک نیمه از خانه‌های خویش به عرب دادند تا عرب با ایشان باشند و از احوال ایشان باخبر باشند تا به ضرورت مسلمان باشند...» (9) با اینهمه، این «تدابیر» بی‌نتیجه می‌ماند، اگر بزودی ترکان نومسلمان (غزنویان، خوارزمشاهیان، سلجوقیان...) یکی پس از دیگری، به اشارۀ خلیفه، ایران را تسخیر و هر یک دو قرنی به مسلمان‌پروری نمی‌کوشیدند.

ایرانیان در دوران معاصر بسیار کوشیدند تجاوز عرب و پیامدهای آن را از حافظۀ تاریخی خود بزدایند. اما بنظر می‌رسد، مادامی که نتوانند به درستی بر نقش ایرانشهر در تحول تاریخ آگاه شوند، به هویت ملی سرافرازی که پیش‌شرط ورود به گردونۀ تمدن نوین است دست نخواهند یافت. چنانچه روس‌ها، با آنکه شاید در مقایسه با ایران کمتر مورد ایلغار مغولان قرار گرفتند، اما شکست‌های مادی و روحی خود را بدرستی مقاومت فداکارانه در راه حفظ جوانه‌های تمدن نوینی می‌دانند که در اروپای غربی در حال برآمدن بود. پوشکین شاعر ملی روس در این باره نوشت:

«تاریخ انجام رسالت والایی را به روسیه محوّل کرده بود... دشت‌های بیکران آن نیروی مغولان را فروبلعیدند و آنان را از ادامۀ هجوم و رسیدن به انتهای اروپا بازداشتند... تمدن و فرهنگی که (در اروپا) در حال پیدایش بود به نیروی روسیۀ زجر کشیده و سراپا مجروح نجات یافت.» (10)

آیا ایران 6 قرن پیش‌تر از ایلغار مغول با به تحلیل بردن انرژی «جهانگشایانۀ» عرب به تکامل بشری خدمت نکرده بود؟

***

پس از نگاهی کوتاه به دو شیوۀ زندگی بدوی و شهرنشینی، در پایان، پرسیدنی است که چرا پژوهشگران فلسفۀ تاریخ پیش از این به اهمیت عمدۀ این کشاکش‌ها در تاریخ تحول بشر پی نبرده بودند؟ این انتظار بیشتر متوجه مارکسیست‌ها است. زیرا آن‌ها بودند که دریافتند تضاد عمدۀ درون هر پدیدۀ زنده سرنوشت پدیده را تعیین می‌کند. به این دید، همانطور که تضاد طبقاتی سرنوشت هر جامعه‌ای را تعیین می‌کند، بنابراین می‌بایست سرنوشت کل جهان را تضادی تعیین کند که در همه جای آن برقرار باشد و آن چیزی نبود جز تضاد میان شهرنشینان و بیابان‌گردان.

خوشبختانه فریدریش انگلس که در این زمینه از نوابغ بشمار می‌آید، یادداشتی بجا گذاشته که با دقت در آن می‌توان پاسخ پرسش بالا را دریافت. انگلس در این یادداشت در پایان کتاب خود بنام «دربارۀ تاریخ مسیحیت اولیه» می‌نویسد:

«اسلام دیانتی است مناسب شرقیان و بویژه اعراب، که از یک طرف عبارتند از تاجران و کسبۀ شهری و از طرف دیگر ایلات بدوی. همین اختلاف عامل برخوردهای مکرر و متناوب است. شهرنشینان در سایۀ قانون، ثروتمند، خوشگذران و تنبل می‌شوند و بدویان که به سبب فقرشان سنت‌ پرست هستند با حسرت و حرص، به ثروت‌ها و لذت‌های شهرنشینان می‌نگرند. سپس در زیر لوای پیامبری متحد می‌شوند تا شهریان از دین برگشته را تنبیه کنند، سنت‌ها و عقاید صحیح را دوباره در شهر‌ها برقرار سازند و ثروت های آنان را در ازای این خدمت غارت نمایند. آنان البته پس از صد سال همانجایی خواهند بود که "کافران" پیشین قرار داشتند. بدین سبب اتحاد دوبارۀ بدویان لازم می‌آید، مهدی جدیدی پیدا می‌شود و بازی یک بار دیگر تکرار می‌گردد. همۀ یغماگران آفریقایی مانند المُرابِطون Almoravides والمُوَحِدّونِ Almohads و حتی مهدی اخیر در سودان که در برابر انگلیسی‌ها قیام کرد از همین زمره‌اند. همۀ ایلغار‌ها در ایران و دیگر کشورهای اسلامی نیز چنین انگیزه‌ای داشته‌اند. همگی جنبش‌هایی هستند که ظاهر مذهبی دارند، اما از انگیزه‌ای مادی برخوردارند و پس از پیروزی می‌گذارند باری دیگر‌‌ همان شرایط اقتصادی پیشین برقرار شود و بدین سبب با وجود برخوردهای مکرر، در مرحلۀ سابق درجا می‌زنند. اما در شورش‌های مردم در غرب مسیحی، ظاهر مذهبی تنها پوششی است برای آنکه بتوانند متحداً بر نظام اقتصادی کهنه حمله بیاورند و آن را سرنگون سازند. در نتیجه نظام جدیدی برقرار می‌شود و دنیا به پیش می‌رود.» (11)

شگفت‌انگیز است که انگلس تا حدی به مکانیسم برخورد میان صحرانشینان و شهرنشینان پی برده بود. با این همه او نقش مخرب حملات صحرانشینان را به درستی درنمی‌یافت و، از آن بد‌تر، به شهرنشینان شرق از دید داستان های هزار و یک شب می‌نگریست و کوشش آنان برای سازندگی و دفاع از ارزش های مدنی را ارج نمی‌گذاشت. وانگهی، او برخلاف نگرش «مارکسیستی»، نقشی اساسی برای مذهب قائل می‌شود؛ چنانکه مسیحیت را باعث پیشرفت جامعه و اسلام را موجب درجازدن می‌یابد و متوجه نیست که این دو تبلور «روبنایی» دو شیوۀ متضاد زندگی هستند.

شهریور 1392

——————————————

(1) The past is never dead. It’s not even past.” -Requiem for a Nun, William Faulkner,1.act,3.scene,1951

(2) کهن ترین واحد مسکونی در جهان در غرب کوههای زاگرس کشف شده و حدود 13 هزار و پانصد سال قدمت دارد.

(3) “تقسیم کار” Division of labour رسالۀ دکترای امیل دورکیم است. 1893. خلاصۀ فارسی در لينک زير:

  http://jameeaiau.blogsky.com/1388/09/28/post-2/

 (4)Zur Geschichte des Urchristentums, Friedrich Engels, ML Werke, Dietz Verlag, Berlin. Band 22, 1972,Berlin/DDR. S. 453

(5) دلارام مشهوری، رگ تاک، ج1، انتشارات خاوران، چاپ 4، ص 22

(6) اسفا  یک قرن و نیم بعد، این بار چینیان قره قوروم را به انتقام ویران ساختند (1388م.) و چون مغولان مغرورتر از آن بودند که از بیگانگان پیشه و هنر بیاموزند نتوانستند شهر را دوباره بسازند!

(7) عبدالحسین زرین‌کوب، دو قرن سکوت، چاپ هفتم، ص69

(8)”در ایران قرن چهارم ادیان قدیم هنوز قوت و انتشار داشت. چنانکه در بسیاری از نواحی ایران دین عیسوی و یهودی و زرتشتی منتشر بود.. در  قرن چهارم هجری تقریباً در تمام ایالات ایران آتشکده ها کماکان برپا بود و پیروان مزدیسنا مطابق آیین خویش رفتار می‌کردند.” دکتر ذبیح‌الله صفا، تاریخ ادبیات در ایران، جلد1، ص 231ـ230

(9) تاریخ بخارا، جعفر نرشخی، انتشارات بنیاد فرهنگ، 1351، ص 66

(10) واسیلی یان، “چنگیزخان”، ترجمۀ م. هرمزان، بنگاه نشر پروگرس، مسکو، ، ص8 (برگرفته از (5)، ص 119)

(11) http://www.zeno.org/Philosophie/M/Engels,+Friedrich/Zur+Geschichte+des+Urchristentums/Fu%C3%9Fnote

 

نظر خوانندگان

 

 

محل ارسال نظر در مورد اين مطلب:

توجه: اگر عنوان اين مقاله را در جدول زير وارد نکنيد، ما نخوهيم دانست که راجع به کدام مطلب اظهار نظر کرده ايد.

کافی است تيتر را کپی کرده و در محل مربوطه وارد کنيد.

 

بازگشت به خانه