|
||||
|
در این مقاله سعی می شود رابطه دین با دموکراسی و ليبراليسم از یک زاویه متفاوت مورد کنکاش قرار گیرد. ادیانی که در دنیای حاضر صاحب پیرو هستند، پرشمارند و به دلیل وجوه افتراق متعدد، قرار دادن همهء آنها زیر یک عنوان واحد با هدف شناخت ماهیت و نحوه ارتباط شان با سایر پدیده های دنیای مدرن، معقول به نظر نمی رسد.
به دلیل تاثیر گذاری بیشتر و جلوهء پر رنگ تر «اسلام سیاسی»، چه در نوع دموکراسی خواهانه و اصلاح طلبانهء آن و چه در وجه بنیادگرایانه و خشونت آمیز اش، در دنیای امروز، دین اسلام به طور خاص در کانون بحث ما قرار دارد، اما برخی از استدلالات به کار رفته و نتایج بر گرفته را می توان به سایر ادیان، به ویژه ادیان ابراهیمی، نيز تعمیم داد.
«دین» را می توان یک دستگاه منسجم مفهومی دانست که تعریف خاصی از انسان و جهان را به دست می دهد و شیوهء خاصی از زیستن را برای پیروان آن تجویز می کند. با این تعریف، دین با مفاهیم کلان و پر اهمیتی سروکار دارد که به ذهن هر انسان پرسشگری خطور می کند؛ مانند جایگاه انسان در جهان، معنا و هدف زندگی، و تشخیص خوبی و بدی یا درستی یا نادرستی اعمال و رفتار یا، به عبارت دیگر، اخلاقیات عملی. اما، با این تعریف، تفکیک دین از فلسفه، به عنوان یک دستگاه مفهومی ساخت بشر، امری دشوار است.
برخی از علوم مدرن، مانند علم پزشکی و روانشناسیف نيز در حوزهء تجویز و تبیین درستی یا نادرستی برخی از اعمال و رفتارها ورود کرده اند که با هدف نیل به حالت 'سلامت' توجیه می شود و دستورات و توصیه های آنها گاهی در تضاد با دستورات دینی قرار می گیرد. اما، از نظر فرد دیندار، دین امری کاملاً متفاوت با فلسفه و علم است، چرا که دین نه زاییدهء عقل بشر و بلکه برگرفته از یک وجود ماوراء طبیعى (خدا در ادیان ابراهیمی) یا ناشی از تجربهء شهودی (ادیان شرقی و یا قرائت عارفانه از ادیان ابراهیمی) می باشد. به عبارت دیگر، از دید فرد دیندار (و همین طور غیر دیندار)، آنچه دین را متمایز می کند، وجود «امر مقدس» است که، به عنوان یک امر پیشینی و مفروض، پرسش ناپذیر تلقی می شود.
نگارنده، این وجه مقدس دین را در ارتباطی تنگانگ با وجه عاطفی، شورانگیز و عقل گریز آن می داند و بر این باور است که دین، برخلاف فلسفه و علم، نماد بیرونی غلبهء عواطف، احساسات و نیروهای غریزی بر خردگرائى، منطق و عمل گرائی در مراحل اولیه سیر تکامل تاریخی بشر، به شمار می رود. گاهی ادیان به عنوان ابزاری در جهت سرکوب یا انکار عواطف و غرایز بشری عمل کرده اند و این بر خلاف تناقض ظاهری با حکم گفته شده، اهمیت و اولویت این امور را برای دینداران به شکلی دیگر به ما یادآوری می کند.
***
برای روشن شدن بحث باید ابتدا تعریف مشخصی از عقلانیت يا خردگرائى به دست دهیم و تفاوت آن را با غرایز و عواطف روشن کنیم. برای این منظور می توان از علم تکامل و عصب شناسی کمک گرفت. آنچه انسان را از جانداران پیش از خود، به لحاظ تکاملی، متمایز می کند بزرگتر و پیچیده تر شدن بخش های جلوئی مغز (Frontal lobe) است. یکی از وظایف این مناطق، مهار بخش های مرتبط با احساسات است که در انسان به لحاظ ساختار و عمل تغییر چندانی نسبت به جانداران دیگر نکرده است. نیروی رانش اصلی برای رفتار انسان همچنان غرایز و احساسات اوست، ولی بخش های جلوئی مغز، این نیروها را در جهتی هدایت می کنند که در بلند مدت بیشترین لذت ممکن و کمترین درد ممکن عاید فرد شود. در این راه، شخص ممکن است مجبور به نادیده گرفتن لذت ها و رنج های بلافاصله و کوتاه مدت شود. او برای تشخیص این موضوع به حافظه و تجربیات قبلی خود رجوع می کند. اين بخش ها وظائف ديگرى را هم بر عهده دارند؛ مانند زمان بندى (sequnecing)، برنامه ريزى (planning)، مفهوم سازى (abstraction) و تغييرپذيرى قواعد (set shifting). اما ناگفته پیداست که بخش های سنجش گر مغز همیشه در مهار و تعدیل کردن احساسات بصورت موفق عمل نمی کنند و اینجاست که شخص ممکن است دست به کارهایی بزند که در بلند مدت به زیان او خواهد بود. قدرت این بخش ها به میزان هوش شخص هم بستگی دارد. حتی در فردی که هوش طبیعی دارد ولی تحت استرس مکرر و شرایط ناگوار، به خصوص در دوران کودکی قرار گرفته، عملکرد این بخش ها مختل می شود.
***
مطالعهء ادیان نشان می دهد که تمام آنها بر تحریک و یا تحدید عواطف تکیه دارند. عبادت خدا و یا طلب کمک از وی در ادیان ابراهیمی با حسی عمیق از احترام و ترس درآمیخته است. در مناسک دین اسلام، برانگیختگی عواطف انسانی به اشکال مختلف مشاهده می شود. در مذهب شیعه گریه و سوگواری برای ائمه و بزرگان دین امری ممدوح بوده و برای شخص دیندار اجر معنوی به همراه دارد. قرآن کسانی را که با شنیدن آیات الهی به اسلام ایمان نمی آورند، سرکش و گناهكار می خواند.
انتظار می رود که شخص شنونده به لحاظ عاطفی آنچنان برانگیخته شود که در حقیقت ِ آیات خوانده شده تردیدی به خود راه ندهد. هدف پیامبر، اثبات منطقی و مجادلهء عقلانی برای اثبات حقانیت خود و آنچه تبلیغ می کند، نیست. منطق و استدلال به معنای امروزی در دنیای قدیم وجود نداشته و بعدها توسط فیلسوفان ابداع شده است. این بدان معنی نیست که انسان قدیم فاقد عقل و قوه حسابرسی بوده است، بلکه تصویر روشنی از نقش عواطف و احساسات در تصمیم گیری های به ظاهر عقلانی خود نداشته است.
قرآن بارها از کافران و ناباوران به عنوان افرادی یاد می کند که تعقل نمی کنند. تعقل در اینجا با آنچه مراد ماست، یعنی سنجشگری و برتر دانستن عواید واقعى و ملموس در بلند مدت و ترجيح آنها بر لذت هاى آنى و کوتاه مدت، متفاوت است. اگر دین اسلام لگام زنی بر خواسته ها و شهوات را توصیه می کند مبنای آن را باور به خدا و جهان پس از مرگ قرار می دهد.
ایمان خلل ناپذیر و باور یقینی به هر چیز امری عاطفی است و نه عقلانی. بخش های جلویی مغز، با هدف انطباق پذیری بیشتر با شرائط تغییرپذیر محیطی ایجاد شده اند و، بنابراین، انسان را وادار می کنند تا در شرایط مختلف به شیوه های متفاوت عمل کند. این بخش ها ایستائی و تصلب را بر نمی تابند.
باید توجه داشت که مفهوم طرحواره (schema)، در روانشناسی شناختی، با ایمان دینی به کلی متفاوت است. به عنوان مثال، این طرحواره که ''صندلی چهار پایه دارد'' به عنوان یک اصل کلی در شناخت و تفکیک یک شئی از ديگر اشیاء توسط مغز به کار می رود و می توان آن را یک باور نامید. اما طرحواره ها، بر خلاف باور یقینی، با تجربیات جدید قابل تغییرند. فرد مؤمن به وجود خدا، ایمان اش را با مشاهدات متعدد ِ نقض کنندهء این باور، که ممکن است بارها در طول زندگی اش اتفاق بیفتد، از دست نمی دهد. باور او بر بستر محکمی استوار است که کلاف در هم پیچیده ای است از ترس ها، امیدها، سرخوردگی ها و شاید لذت ها و سرخوشی ها.
با اين تعريف مى توان گفت كه فلسفهء دینی، یک شبه فلسفه است چرا که اصول مطلق و امور مقدسی که سنگ بنای دستگاه مفهومی دین هستند، در این نوع فلسفه مورد پرسش قرار نمی گیرند و این نوع فلسفه غالباً تنها تلاش عقیمی است برای معقول جلوه دادن پاره ای از پیش فرض ها که ریشه در ترس ها و امید های پیروان دین مفروض دارد.
***
اما عواطف و احساسات انسانی، مانند امواج یک دریای خروشان، به نحوى پیش بینی ناپذیر و گاهی به سرعت تغییر می کنند. عشق آتشین به یک شخص می تواند در عرض مدت کوتاهی به ضد آن، یعنی تنفر و خشم نابود کنندهف تبدیل شود. بروز عواطف انسانی تابع قوانین پیچیده ای ست که بخش عمدهء آن خارج از حوزهء خودآگاهی شخص قرار دارد.
در این دریای متلاطم، تغییرات گاهی چنان سریع و گیج کننده است که فردی که بر مبنای آن به رفتار تخریبی دست می زند، ناگزیر است به انواع و اقسام دلیل تراشی ها و فلسفه بافی ها متوسل شود تا این رفتار را برای خود و دیگران توجیه کند. این توجیهات گاهی می توانند ظاهری منطقی و فریبنده پیدا کنند. دلیل اصلی رفتار کسی که ظاهراً به تأسی از دستورات الهی دست به عملیات انتحاری می زند و یا دستور قتل محارب را صادر می کند، ممکن است در اصل سرخوردگی ها و رنج های دوران کودکی باشد. دین با میدان دادن به عواطف و احساسات خارج از کنترل، مجوز عمل بر مبنای آنها را برای پیروان خود صادر می کند. دلیل اصلی این رفتارهای مخرب بر دینداران همیشه پوشیده می ماند، چرا که آنها با دستگاه شبه فلسفی برساختهء خود، همیشه سعی در توجیه آن داشته اند. نکتهء مهم آن استف که به دلایل گفته شده، انسان دیندار، با وجود عمل بر مبنای احساسات، به نقش و اهمیت آنها در جهت دهی به رفتار، کمتر واقف است.
نقش عواطف پر شور در گرویدن به ادیان شرقی، مانند بودیسم که بیشتر بر تجربهء شهودی تاکید دارند و نمونهء ایرانی آن را در عرفان اسلامی شاهد هستیم، کمتر مشخص است، اما تأکید آنها بر بی نیازی مطلق از دنیا و امور مادی را می توان نوعی مکانیسم تدافعی برای مهار احساسات سرکش یا بالا بردن تحمل زیستن در شرایط درد آور دانست. هر چند خطر بریدن از دنیا، بیگانگی با واقعیت، و درخودفرورفتگی این افراد را تهدید می کند، اما در برخی از مناسک منتسب به ادیان شرقی مانند مراقبه، بر شناخت و پالایش امیال و عواطف، و نه سرکوب و نادیده گرفتن آنها، تءکید می شود که می تواند به صورت بالقوه خودآگاهی شخص دیندار را افزایش دهد و این امر را می توان مزیتی دانست که در قرائت رسمى از ادیان ابراهیمی ديده نمی شود.
***
تحلیل فرایند تفسیر متون دینی از یک نگاه روانشناختی می تواند بسیار روشنگر باشد. روشنفکران دینی در ایران پیش از این به اهمیت و نقش پیش زمینه های ذهنی و باورهاى پيشينى در انتخاب منابع و شیوهء فهم متون دینی اشاره کرده اند. فقها در اسلام هم به سیالیت متون دینی و لزوم مطابقت فهم از دین و دستورات دینی با مقتضیات زمان عموماً باور دارند.اما آنچه که به نظر نگارنده مغفول مانده، نقش عوامل روانشناختى و ساختار شخصیتی فرد مفسر در نوع برداشت وی از منابع دینی است. آموزه های دینی، و نيز محتوای کتب و منابع دینی، آکنده از امور متناقض و پرابهام اند. علمای دینی خود به این امر واقف بوده و به همین خاطر، به عنوان مثال، در علم تفسیر قرآن به اصلاحاتی مانند «شأن نزولم و «محکمات» و «متشابهات» بر می خوریم. در برخورد با این ابهامات، علمای دینی ناچار شده اند که اهمیت برخی از آیات و روایات را با توسل به این شیوه ها بالاتر از برخی دیگر به شمار آورند و یا تفسیر خاصی را بر تعبیری دیگر مرجح بدانند. بخش هائی از متن را می توان نادیده گرفت، یا اهمیت آن را تقلیل داد، به بهانه اینکه گوینده در قید و بند شرائط تاریخی خاصی قرار داشته، و یا اينكه گفتار او فقط جنبهء نمادین دارد و نباید تفسیر به متن شود.
این ابهامات و تناقضات به اسلام چهره ای کاملاً دوگانه می بخشد. با مراجعه به بخش های گزیده شده ای از متون اسلامی، می توان چهره ای لطیف و روادار از اسلام ترسیم کرد که در تناقض با برخی آموزه های تحکم آمیز، غیر منعطف و گاهاً خشن قرار می گیرد. اینکه کدام بخش ها مورد تأکید بیشتر یا کمتر قرار گیرد از هیچ قانون و قاعدهء مشخص و ثابتى پیروی نمی کند و اینجاست که خصوصیات شخصیتی فرد مفسر امکان بروز می یابند. عواطف و هیجانات تعدیل نشده، تعارضات روانی حل نشده و حتى در مواردى منفعت طلبى شخصى از این ابهامات و تناقضات مفهومی سود جسته و خود را در پوششی از استدلالات سفسطه آمیز پنهان می کنند. عوامل روانشناختی در شکل گیری احکام و مناسک دینی هم نقش مهمی بازی می کنند. تعدد احکام مربوط به امور جنسی در فقه اسلامی را هم می توان از همین زاویه مورد تحلیل و بررسی قرار داد.
***
تاریخ فلسفه و علم نشانگر تلاش بشر برای یافتن روشی معتبر برای آزمون درستی و نادرستی باورهاست. در یونان قدیم پایه های این سنت جدید توسط فلاسفهء بزرگی مانند سقراط، ارسطو و افلاطون نهاده شد. سقراط با پیوند دادن عقلانیت انتقادی با تواضع فکری، و ارسطو با ابداع منطق صوری، به گفتمان فلسفی هویتی تازه بخشیدند. سقراط، خرد واقعى را در آگاهی انسان به جهالت خود می دانست. در ديالوگ سقراطى، شخص مباحثه گر دائماً تشويق مى شود كه استدلالات طرف مقابل را به چالش بكشد. از نظر وى، تنها از طريق مجادله و چالش منطقى است كه زواياى تازه اى از حقيقت روشن مى شود. آنچه اين اندیشمندان را از افراد پيش از خود متمایز می کند، تاکیدی است که آنها بر اهمیت مباحثهء آزاد و به دور از ترس، و همچنین استفاده از یک ابزار مشخص و تعریف شده به نام ''منطق''، داشتند که به عنوان قانون بازی باید همیشه و همه جا محترم شمرده شود. از نظر سقراط، حقیقت مانند مقصدی است که با کاربرد این روش ها تنها می توان لنگان لنگان به سمت آن گام برداشت اما هیچگاه نمی توان کاملاً به چنگ اش آورد. این دیدگاه کاملاً در تضاد با دیدگاه مطلق گرای هم عصران وى قرار می گرفت. آنها وی را تهديدى براى دستگاه فکری توجیه گر قدرت خود می دانستند و به همین دلیل بود که در نهايت حکم مرگ او در دادگاه صادر شد.
تاریخ اندیشهء بشر تا رسیدن به زمان حاضر راه پرفراز و نشیبی را طی کرده ولی همیشه به این اصول بنیادین پایبند مانده است. آزادى اندیشه و تضارب آرا، و همچنين پرهیز از مطلق گرایی و کیش شخصیت، نقش عواطف و احساسات را در شکل گیری باورها به حداقل می رساند. انسا، به واسطهء انسان بودن و رشد و تکامل بخش های جلویی مغز، قادر است که استراتژی و مسیر حرکت خود را بر اساس یافته ها و مشاهدات جدید دایماً تغییر دهد. بزرگترین مانع او برای طی این مسیر، وجود ترس ها، امیدها، خشم ها، کینه ها و سایر عواطف و امیال غریزی است که، مانند اسبی سرکش، وی را از جادهء عقلانیت خارج می کند.
نکتهء مهم اینجاست که بخش های سنجش گر مغز انسان همچنین قادرند که توجیهات متوهمانه را جایگزین تعقل و خردگرائى، به معنای دقیق آن، کنند؛ چرا که مغز انسان دوگانگی و تضاد را بر نمی تابد و هر جا بین ادراکات و مشاهدات و امیال و خواسته ها، دوگانگی و شکاف ببیند به تکاپو می افتد و دست به دلیل تراشی می زند. تنها راه برای احتراز از این مکانیسم خود فریبی، به سنجش گذاشتن افکار و ایده ها در میدان افکار عمومی و با رعایت اصل آزادى مطلق اندیشه و همچنین استفاده از ابزار منطق و تبعيت از اصول پذيرفته شدهء برهان منطقى است.
ویلیام کوپر در کتاب خود به نام "تكامل خرد" (The Evolution of Reason) نشان مى دهد كه قوانين منطق، ريشه در زيست شناسى و نحوهء كاركرد مغز انسان دارند كه خود محصول يك روند تكاملى در جهت افزايش انطباق پذيرى با محيط است. وی نتيجه مى گيرد كه اين قوانين منشاء متافيزيكى ندارند و صرفاً زاييده تكامل اند. هر چند عواطف و اميال غريزى هم با هدف افزايش انطباق پذيرى در مراحل ابتدائى تر سير تكامل موجودات شكل گرفته، اما توانائى مهار آنها در شرائط مقتضى به جانداران عالي تر قابليت انطباق بالاترى مى بخشد.
البته نبايد تصور كرد كه خردگرايى منجر به تبديل شدن انسان به روبات هاى مكانيكى ِ عارى از احساس مى شود، بلكه پرورش خردگرائی به انسان اين قابليت را مى بخشد كه اميال و عواطف خود را، تا حد امكان، شناسايى و پالايش كند و متوجه تأثير آنها در شكل گيرى باورهاى خود (خصوصاً باورهاى يقينى) باشد. اين امر راه را براى تفكيك خردگرايى (rationality)، به عنوان يك فضليت انسانى، از دليل تراشى (rationalisation)، كه يك سازوكار روانشناختى است براى پرهيز از تعارضات درونى، هموار مى كند.
مى توان نشان دادكه در دستگاه فكرى دينى، بر خلاف آنچه در سنت تاريخى و سير تكاملى فلسفه و علم مشاهده مى شود، هيچ گونه تلاشى در جهت بسط خردگرايى، به معناى گفته شده، صورت نگرفته است. كسانى كه مبناى حقانيت دين را نه استدلال عقلانی بلکه پديده هاى ناشناخته و تعريف نشده اى مانند "تجربهء شهودى" مى دانند بايد اولاً شواهد علمى معتبرى براى توضيح پديدار شناختى و اصالت اين تجارب ارائه كنند. ثانياً، اين افراد بايد توضيح دهند كه وقتى پديده هائى مانند ايمان دينى، باور يقينى، ميل به پرستش يك قدرت قاهره و توسل به آن، با مطالعه و تحليل روانشناختى انسان قابل فهم است، ديگر چه نيازى به استفاده از نظريات و گفتمان هاى جايگزين، مانند "غريزهء دين باورى"، يا تجربهء شهودى، وجود دارد؟
***
بشر اوليه خيلى زود به اهميت وجود يك نظام سلسله مراتبى و هرم قدرت به منظور استحكام بخشيدن به ساختار جوامع در حال گسترش خود پى برد. تصميم گيرى در مواقع بحرانى و خطر، برقرارى نظم در جامعه، و پياده كردن قوانين از طريق مجازات خاطى، بدون تجمع قدرت در دست يك فرد يا گروه خاص و دادن مجوز اعمال اين قدرت به آنان ممكن نيست. بنابراين، امر سياست به معناى سازوكارهاى ناظر بر تقسيم قدرت در جامعه، در اصل زاييدهء عقل سنجشگر انسان است. اما از آنجا كه ميل به اعمال قدرت، و همچنين ميل به تسليم و يا سركشى در برابر آن، امورى احساسى هستند، عوامل روانشناختى هم وارد اين معادله مى شوند.
با تجميع قدرت، هميشه خطر سوء استفاده از آن براى ارضای اميال شخصى وجود دارد و بايد مكانيسم هائى در راستای دفع اين آفت انديشيده شود. امر دين و امر سياست هميشه در طول تاريخ ارتباطى تنگاتنگ با يكديگر داشته اند. دلايل اين رابطه بسيارند و برخى از آنها عبارتند از يكى بودن رهبرى دينى و سياسى در بسيارى از جوامع شناخته شده و نقش مهم دين در تكوين قوانين اخلاقى ِ تنظيم كننده روابط انسانى (و همينطور رابطهء انسان با خدايان) و نياز به قدرت سياسى براى اجراى مؤثر اين قوانين. گذشته از اينها، قدرت سياسى علاوه بر القاء ترس در مردم از طريق مجازات متمردين، به درجاتى از مشروعيت هم نياز دارد و دين مى تواند به عنوان ابزارى مناسب براى كسب اين مشروعيت به كار گرفته شود. گروهى از جامعه شناسان و انسان شناسان پا را از اين فراتر گذاشته و اصولاً يكى از دلايل اصلى تكوين دين را توجيه هرم قدرت سياسى در جوامع اوليه و، در نتيجه، تحكيم ساختار اجتماعى آنها مى دانند.
بنا بر آنچه گفته شد، تعجب آور نيست كه فلاسفه، انديشمندان و خردگرايانى كه پايه هاى عقلانى باورهاى مرسوم در جوامع را مورد پرسش قرار داده اند، هميشه مورد غضب قدرتمندان و دينمداران بوده و در موارد زيادى به شديدترين وجه مورد مجازات قرار گرفته اند. فلاسفهء يونان قديم، مسئلهء سياست و مشروعيت قدرت را هم در كنار مسائل كليدى ديگری مانند زيبائى، حقيقت، منطق، و فضيلت، با شيوهء مباحثهء عقلانى مورد بررسى قرار می دادند.
افلاطون، در کتاب جمهورى خود، حاكميت سياسي را در «دولت- شهر» هاى يونان باستان به گروه هاى مختلف تقسيم مى كند و مزايا و معايب هر يك را بر مى شمارد. منبع مشروعيت براى اعمال قدرت، چگونگى اعمال قدرت، منبع قانون، حقوق و وظايف حاكم و رعيت و مهمتر از همه سازو كارهاى مهار ميل به قدرت نامحدود و فساد ناشى از آن، موضوعات مهمى هستند كه توسط انديشمندان خردگرايى مانند هابز، جان لاك، ژان ژاك روسو در دوران روشنگرى، و كسانى مانند ماركس، هانا آرنت، كارل پوپر و بسيارى ديگر در دوران معاصر، مورد مو شكافى قرار گرفته اند. ارزش هائى مانند دموكراسى، ليبراليسم، جدائى دين از دولت، و حقوق بشر محصول صدها و بلكه هزاران سال مجادلهء عقلانى بين انديشمندان و همچنين برگرفته از تجربهء عملى شيوه هاى مختلف حاكميت سياسى در جوامع مختلف در طول تاريخ مدون بشرى هستند.
مطلق گرائى مبتنى بر دين، يا ساير مكاتب ايدئولوژيك شبه فلسفى مانند ماركسيسم، فاشيسم، و يا اشكال افراطى ناسيوناليزم هميشه منجر به تمركز قدرت، سركوب دگر انديشان، تبعيض و نابرابرى، جهل عمومى و فقر اقتصادى شده است. فلسفه و علم، كه محصول خردگرائى و آزاد انديشى است، فقط در يك فضاى باز سياسى به رشد و بالندگى مى رسد و با روشنگرى اذهان عمومى و تبيين سازوكارهاى معيوب، به "معقول شدن" بيشتر اين سازوكارها كمك مى كند؛ كه حاصل آن، در نهايتف رفاه عمومى بيشتر و دفاع از حقوق گروه هاى ضعيف در برابر صاحبان قدرت است.
انديشمند و فيلسوف سياسى، كه به جاى تامين منافع و رفاه عموم مردم، به منافع شخصى خود و يا فرد يا گروه خاصى توجه دارد، يك انديشمند "خردگرا" به مفهوم واقعى كلمه نيست، چرا كه نيروى رانشگر اصلى رفتار او منفعت شخصى و يا تضادهاى درونى است و نه تمايلات نوع دوستانه. باطل بودن آموزه هاى چنين شخصى كه اميال خود خواهانه و بدوى را در پوشش فريبنده يك مكتب شبه فلسفى يا شبه علمى عرضه مى كند، در يك فضاى باز سياسى و در ميدان تضارب آرا به زودى بر ملا مى شود.
دوگانه هاى دين و فلسفه، احساساتى گرى و خردگرائى، استبداد و دموكراسى، نفع شخصى و نفع عمومى، غرائز بدوى و انسانيت متكامل، در شرائط تاريخى و اجتماعى خاص به درجات مختلف امكان بروز يافته اند. مطالعه تاريخ نشان مى دهد كه اين دوگانه ها همگى مترادف بوده و در عرض يكديگر قرار مى گيرند. وقتى يك جامعهء خاص به سمت يك قطب در يكى از اين دوگانه ها حركت مى كند، لاجرم در ساير دوگانه ها هم حركتى مشابه به وقوع مى پيوندد.
آيا مى توان از اين گفته ها به اين نتيجه رسيد كه در يك جامعهء انسانى، آزاد و خردگرا اثرى از دين و ديندارى نخواهد ماند؟
به اين پرسش نمى توان با قطعيت پاسخ داد، اما مى توان گفت كه در چنين جامعه اى دين تغيير ماهيت اساسى خواهد داد. دين، تا آنجا كه به رشد احساسات مثبت انسانى، مانند حس همدردى و نوعدوستى ِ فارغ از جنس و نژاد و مذهب كمك كند و به احساسات منفى، مانند خشم و تنفر از دگرانديشان دامن نزند، تصادمى با خردورزى پيدا نخواهد كرد.
چنين دينى حوزهء عمل خود را فقط در حيطهء احساسات و اميال انسان تعريف مى كند و رسالت شناخت دنيا، انسان و طبيعت، و همچنين تبيين اخلاقيات عملى، قانونگذارى و سياست را به دانشمندان و خردورزان مى سپارد.
نتيجهء ديگر از اين گفتار، خطرى است که به صورتی بالقوه دموكراسى و جامعهء آزاد را همواره تهديد مى كند. احزاب و گروه هاى سياسى، كه با اعتقاد جزمى به يك باور دينى يا يك مكتب مطلق گراى غير دينى شناسائى مى شوند، مى توانند با سوار شدن بر امواج احساسات مردمى به قدرت برسند و آنگاه با بستن دهان ها و برقرارى يك نظام سركوبگر، به جنگ خردورزى و آزادانديشى بروند. حاصل چنين تحولى حتى مى تواند يك فاجعهء انسانى باشد؛ مانند جنگ جهانى دوم كه با به قدرت رسيدن حزب نازى در آلمان آغاز شد.
احساسات و اميال غريزى در انسان، با وجود تكامل بخش هاى سنجشگر مغز، همچنان قدرتمند هستند و ممكن است در شرائط مساعد از بند رها شده و مانند يك آتشفشان خفته و به شكل يك هيسترى اجتماعى، آثار تمدن انسانى را نابود كنند. به بيانی ديگر، اين دوگانگى بنيادين در طبيعت انسان در صورت فقدان ابزارها و نهادهاى پالايشگر و مهار كننده در نظام اجتماعى، مى تواند منشاء ويرانى و سخت فاجعه ساز باشد.
14 آبان 1392
نظر خوانندگان
محل ارسال نظر در مورد اين مطلب:
توجه: اگر عنوان اين مقاله را در جدول زير وارد نکنيد، ما نخوهيم دانست که راجع به کدام مطلب اظهار نظر کرده ايد.
کافی است تيتر را کپی کرده و در محل مربوطه وارد کنيد.