|
|
خانه | آرشيو کلی مقالات | فهرست نويسندگان | آرشيو روزانهء صفحهء اول سايت | جستجو | گنجينهء سکولاريسم نو |
|
|
ز دهقان و از ترک و از تازیان
نژادی پدید آید اندر میان
نه ترک و نه دهقان نه تازی بود
سخنها به کردار بازی بود
فردوسی
حجتالاسلامی، به نام سیّد عباس نبوی، در شب جمعهای از جمعههای سال نود، پشت میکروفون رفته و برای پیروان «ولایت» نطقی در چگونگی ِ رفتن بیست تن از اعضای کانون نویسندگان ایران به دیدار خمینی پس از ورود او به ایران ایراد فرموده است که شنیدنی و خندیدنی است. این نطق را پایگاه خبریِ انتخاب در تاریخ بیست و پنج فوریه دوهزار و چهارده با عنوان: «علاقۀ شدید مرحومه سیمین دانشور به امام (ره)» منتشر کرده است. نخست به نقل کامل فرمایشات این «حجت» اسلام- نمیدانم شاید هم این «آیتِ» الله، یعنی «نشان» خدا در روی زمین- بپردازیم تا خوانندگان این مطلب مثل خود من از خواندن آن حالی بکنند، حالی که البته زود گذر است و بیدرنگ جای خود را به حیرت و تاسف میدهد. میگوید:
«شب جمعۀ آخر سال است، ابتدا برای شادی روح بانوی نویسندۀ در گذشته مرحومه سیمین دانشور و ارواح گذشتۀ خودتان حمد و سورهای قرائت بفرمائید و سپس یادداشت بنده را بخوانید. از زمان انتشار خبر فوت مرحومه سیمین دانشور تا امروز، پیوسته با خود تأمل میکردم که این مطلب را رسانهای کنم یا نه؟ تردیدم از ناحیۀ حب و بغضهای ناروایی ست که در این سالها بر فضای سیاسی از یک طرف و بر فضای روشنفکری از سوی دیگر سایه افکنده و موجب انکار ارزشهای متعالییی شده است که در شخصییت امام (ره) و آقا [منظوراش لابد آقای خامنهای است] به وضوح متجلی است. اما بیانصافها و بیوجدانهای سیاسی و روشنفکری خود را به ندیدن و نفهمیدن میزنند! به هر حال امروز دل به دریا زدم و در آستانۀ نوروز نود و یک برای شادی روح مرحومه سیمین دانشور بر قلم آوردم آنچه را که شاید نباید به این سادگی در فضای رسانهای به قلم میآوردم- به هر حال شب عید است دیگر!! از طرق متعدد و معتبر حواشی دیداری از اعضای کانون نویسندگان ایران با امام خمینی (ره) در ابتدای پیروزی انقلاب نقل شده که گویای علاقۀ بسیار شدید مرحومه سیمین دانشور به امام خمینی (ره) است. نتوانستم دقیقاً تطبیق کنم آیا این دیدار همان دیدار مورخ30 بهمن 57 اعضای کانون نویسندگان ایران با امام (ره) است که در صحیفۀ نور [منظور مجموعۀ گفتهها و پیامها و سخنرانیهای خمینی است] جلد 5 صفحۀ 100 آمده یا دیداری پس از آن بوده است [حجت الاسلام پیرو «ولایت» معلوم میشود فراموش فرمودهاند که صحیفۀ نور بر اساس تاریخ گفتهها و نوشتهها و سخنرانیهای خمینی تنظیم شده است و اگر دیدار دیگری وجود داشت مثل همان صفحۀ 100 جلد پنجم عیناً نوشته میشد.]، اما به هر حال مشروح این حواشی را بخوانید [معلوم شد توجه ایشان ربطی به اصل مطلب ندارد، چون ایشان میخواهند به حواشی بپردازند]. «پس از پیروزی انقلاب، اعضای کانون نوسندگان ایران تصمیم میگیرند دیداری با امام خمینی (ره) داشته باشند [چنان که در دنبالّ مطلب در باب شرح حقیقت امر خواهم گفت، ما چنین تصمیمی نداشتیم، بلکه مارا در مقابل عمل انجام شده که راه گریزی از آن نداشتیم قرار دادند] و در آن دیدار، صریح و رک حرفهای خود را بزنند و خواستههای خود را با ایشان در میان بگذارند و نسبت به محدودیتها و جزمیتهای احتمالی هشدار دهند. درخواست به مرحوم حاج سیّد احمد منتقل و وقت دیدار تعیین میشود [حجت الاسلام کم لطفی میکنند که نمیگویند درخواست توسط چه کسی، شفاهاً یا کتباً، به حاج احمد داده شده است؟ مگر قرار نبود «حواشی» را برای خوانندگان بگویند تا آنها بخوانند؟]. قرار میگذارند که ساعتی قبل از دیدار با امام (ره)، در خانۀ مرحوم جلال [آل آحمد] حاضر شوند و بحثها و مشورتهای اولیه را بکنند سپس عازم دیدار امام (ره) شوند [فقط «ساعتی»؟ در عرض یک ساعت چه بحث و مشورتی میشود کرد که قابل نوشته شدن و خوانده شدن توسط یکی از اعضای کانون درخدمت امام باشد؟]. ابتدای صبح، پس از جمع شدن در خانۀ مرحومه دانشور، سیمین خانم به جمع میگوید تا من آبگوشتی برای ناهار ظهر و پس از بر گشتن از دیدار امام (ره) بار بگذارم شما حرفهایتان را هماهنگ کنید. خودش همگاه و بیگاه به جمع سرکی میکشد و اظهار نظری میکند. کارها انجام میشود و به سوی محل دیدار حرکت میکنند [همۀ این مقدمات بالاخره «ساعتی قبل از دیدار با امام»؟ یا از «ابتدای صبح»؟ کدام «ابتدا»؟ از صبح خیلی زود؟ یا مثلاً هشت، نه، ده، یازدۀ صبح؟ طرف بکلی از مرحله پرت است و نمیفهمد چه میگوید. مرحومه دانشور که خودش همراه ما به دیدن امام آمد، تکلیف آبگوشتی که قرار بود برایمان تهیه کند چه میشود؟ چه کسی به این آبگوشت سر خواهد زد!؟]. افراد شرکت کننده آن دیدار هرکدام از زاویه و منظری آن دیدار را روایت کردهاند و در خاطرات مرحوم سعیدی سیر جانی و دیگران نیز به آن اشاره شده است [کدام دیگران و چه روایت هائی؟ و حالا چرا از بین همه دل به حال «مرحوم سعیدی سیر جانی» میسوزاند و فراموش میکند که آن مرحوم خود مرحوم نشد و به دستور «آقا» مرحوماش کردند؟]. به محض ورود امام (ره) و نشستن در اتاق، سایۀ معنوی سنگینی بر جمع حاکم میشود و نویسندگانی که آمده بودند تا به امام (ره) در مورد مطالبات خود هشدار و انذار بدهند، مبهوت روحیۀ ملکوتی و دلنشین امام (ره) میشوند و از سخن گفتن باز میمانند. ظاهراً قرار بوده سیمین دانشور هم به دلیل توجه خاص امام (ره) به مرحوم جلال، مطالبی را بیان کند. اما با کمال تعجب همه میبینند که سیمین خانم نزدیک امام (ره) نشسته و محو حضور ایشان شده و غرق در خود است [«سایۀ معنوی سنگین» امام آنقدر سنگین بود که من وقتی که به عنوان سخنگوی کانون نویسندگان مامور خواندن پیامی در حضور امام بودم، و درست بعد از عضو واسطی که این ملاقات را بر ما تحمیل کرد نفر سومی بودم که نزدیک امام نشسته بودم، با وجود دعوت به صدای بلند آن عضو واسط خطاب به خودم که گفت آقای پرهام بفرمائید بسم الله الرحمن الرحیم، گویا از شدت آن «سایۀ معنوی سنگین» یادم رفت، نه بسم الله گفتم، نه در خطابم به خمینی از لقب «امام» که همان عضو واسط سالها پیش که خمینی در نجف بود به وی داده بود استفاده کردم و هیچ اتفاق ملکوتی هم رخ نداد!! غرّشی از آسمان هم شنیده نشد. فقط احساس کردم که حضرت امام از بسم الله نگفتن من خشمگین شده که در جا ی خود نقل خواهم کرد].. به هر حال برخی از نویسندگان در حد احوال پرسی و تشکر از امام (ره) برای اختصاص وقت ملاقات، یکی دو جمله میگویند و دیگر حرف خاصی زده نمیشود و امام (ره) چند دقیقهای در بارۀ مسئولیّت نویسنده در جامعۀ اسلامی سخن میگویند و جلسه تمام میشود [جلّ الخالق! طرف تاریخ ملاقات ما با خمینی را که روشن و واضح در صفحۀ ۱۰۰ از جلد پنجم صحیفۀ نور آمده ذکر میکند اما به سه صفحه و نیمی که در همان کتاب به سخنان خمینی در پاسخ به پیامی که من خواندم آمده است هیچ گونه توجهی ندارد و خیال میکند همۀ اهل قلم و فکر هم که مطالب او را خواهند خواند مانند خود او از قبیلۀ دروغ و جعلاند و کسی نخواهد بود که مشتاش را باز کند. از این گذشته، هم پیامی که من خواندم، هم پاسخ خمینی، هر دو از تلویزیون پخش و در روزنامهها منتشر شد. باید آخوندی از قماش همین «سیّد عباس» بود تا این گونه وقیحانه دست به جعل زد و آشکارا و بدون احساس کمترین ناراحتی وجدان دروغ گفت]. وقتی نویسندگان دیدار کننده به خانۀ سیمین خانم بر میگردند و هر یک در گوشهای از یک اتاق مینشینند شروع به انتقاد و اعتراض به یکدیگر میکنند که دیدید جلسه چه طوری شد و هیچ کس عرضۀ بیان دو کلمه حرف حساب در حضور امام (ره) را نداشت؟ یکی به دیگری میگوید فلانی تو که همه جا زبانت دراز است، چه شد که به لکنت افتادی و یک جملۀ صاف و درست نتوانستی بگوئی؟ دیگری جواب میدهد تو خودت چرا صدا در گلویت خفه شده بود و یک کلمه هم از دهانت بیرون نیامد. و خلاصه هر کس به دیگری اعتراض میکند که چرا مطالبات و خواستهای نویسندگان از امام (ره) مطرح نشد و دست خالی برگشتیم! [دروغ و جعل به حدی وقیحانه است که من حیران ماندهام که با چه موجودی سر و کار داریم که نه ظاهراً به پخش مراسم دیدار از رادیو و تلویزیونی که کارکناناش دوربین و وسائل ضبط ماجرا را در جلوی خمینی و ما کار گذاشته بودند و پخش کردند توجهی دارد، نه به روزنامههائی که این دیدار و آنچه در آن گذشته بود را منتشر کردند، و نه حتی به صفحات کتاب صحیفۀ نور اماماش که خودش شمارۀ جلد و صفحۀ مربوطۀ آن را ذکر کرده است]. در این گیر و دار، سیمین خانم مشغول آماده کردن ناهار و سفره انداختن شده و حالت شادی و شعف عجیبی در چهرۀ او نمایان بوده است. در میانۀ آمد و رفت سیمین خانم به آشپز خانه و اتاق و تدارک وسائل سفره، یکی از آقایان با ناراحتی میگوید خیلی خوشحالی سیمین خانم! رفتیم دیدار و دست خالی و بینتیجه برگشتیم آن وقت تو این طور خوشحالی؟ مگر این جلسه چه چیزی داشت که تو از شادی در پوست خود نمیگنجی؟ مرحوم [آخوندک یاداش رفته که باید بگوید مرحومه!] سیمین خانم با خنده رو به جمع و آن فرد میگوید، من چه کنم که میان شما یک مرد وجود نداشت تا حرفهایتان را بزند و خواستههایتان را بگوید؟ به محض گفتن این جواب از زبان سیمین خانم جمع آقایان نویسنده به جوش میآید خصوصاً که سیمین خانم خندههایش تشدید میشود و بیش از پیش به آقایان بر میخورد! یکی از آقایان برای آنکه جوابی دندان شکن به سیمین خانم بدهد میگوید، تو دیگر حرفی نزن سیمین خانم، رفتی توی جلسه نشستی کنار امام (ره) و من حواسم بود دو دستی گوشۀ عبای امام را چسبیده بودی و محو و مات او شده بودی، آخر خدای ناکرده تو زن جلالی و امام هم تو را میشناسد، لا اقل تو دو کلمه حرف میزدی؟ این چه رفتاری بود که داشتی؟ چرا این قدر مات و مبهوت شده بودی؟ اصلاً یادت بود برای چه به این ملاقات آمده بودیم؟ میشود بفرمائید در آن حالت بهت و شعف به چی فکر میکردی؟ [امام این آقا در روی تشک مانند و پشتییی که برایش در گوشۀ شمال- شرقیِ اتاق گذاشته بودند و جلوی آن وسائل دوربین و ضبط صوت و فیلم برداری را، نشسته بود و شخص واسط این دیدار که بعداً معرفی خواهم کرد در کنار وی و من در کنار این شخص و بقیۀ بیست نفرمان از جمله خانم دانشور در روی پتوهای سفید دولا شدۀ پهن کرده دور تا دور سالن و شخص سیمین دانشور در ضلع غربی سالن بین دیگر افراد و دست کم ده متری دور از خمینی. حالا از چنین فاصلهای چه گونه کسی به او گفته است «من حواسم بود دو دستی گوشۀ عبای امام را چسبیده بودی»؟ حتی اگر چنین صحنۀ مطلقا دروغ و ساختگی حقیقتی بر فرض میداشت آیا کسی، آن هم یک بانو، جرات میکرد به گوشۀ عبای خمینی بچسبد؟ آیا تصور چنین چیزی ممکن بود و نوعی دست درازی و بیادبی به رهبر کشور آنهم رهبر مذهبی به حساب نمیآمد؟ الله و اکبر از این همه وقاحت و بیشرمی در جعل و دروغگوئی! مردک چنان صحنهای را شرح میدهد که گوئی به یکی از تلفنهای بسیار پیشرفتۀ امروزی که هم صدا را ضبط میکنند هم تصویر را مجهز بوده و لحظه به لحظۀ ماجرا را ضبط کرده است، تلفنهائی که چند سال بعد از ورود خمینی به ایران اندک اندک در کشور رواج یافت و ماجرائی که از بای باسم الله تا تای تمّتاش تا اینجا دروغ و جعل مطلق بوده و حتی یک کلمه از آن تا جائی که به ملاقات بیست تن نویسندۀ عضو کانون بر میگردد راست و درست نیست، مطلقاً حتی یک کلمه!]. سیمین خانم ناهار را میآورد و میگوید بفرمائید آبگوشت تا برایتان بگویم به چی فکر میکردم. من آن قدر از دیدن امام خوشحال بودم و محو او شده بودم که همه چیز از یادم رفت و در این حالت در دنیای خیالاتی خودم سیر میکردم و با خودم میگفتم یعنی میشه امام به من اظهار علاقه کنه و از من خواستگاری کنه و بگه سیمین خانم همسر من میشی و من هم بلا فاصله و با خوشحالی و هول و عجله بگم بله!!! [علامتهای تعجب از خودِ آخوندک است. بیشرمی به حدی ست که من ماندهام چه بگویم؟]. بعد از این جملۀ سیمین خانم، لب و لوچۀ جمع نویسندگان آویزان شده و یکی از آقایان میگوید ما را بگو با چه افرادی میخواهیم [یعنی در واقع میخواستیم] ادعاها و خواستههایمان را مطرح کنیم. حالا که این طوره بهتره بساط کانون را جمع کنیم و همراه سیمین خانم تحویل امام بدیم و برویم دنبال کارمان!!! [علامت تعجب از خود نویسنده است. نه تنها افراد کانون دنبال کارشان نرفتند بلکه توانستند ساختمانی را در کوچۀ مشتاق برای محل فعالیّتها و گردهمآئیهای خود اجاره کنندکه تا خرداد شصت فعّال بود و در همان روزها با حمله و هجوم ماموران کمیته غارت شد و فعالیّت رسمیاش خاتمه یافت. ولی من این تذکرهای میان کلام او را برای چه کسی انجام میدهم؟ موجودی این چنین که حرف حساب نمیفهمد. فقط برای این مینویسم که شاید در بین این گونه موجودات فردی از نوع موجود بشری هم باشد و بخواند و تکان بخورد و عبا و عمامه را دور بیندازد و دیگر دست از آزار مردم بردارد]. بله، این همان رازی است که نشان میدهد چرا مخالفان و معاندان امام نتوانستند تا آخر عمر مرحومه سیمین دانشور حتی یک جمله در تعریض بر امام و انقلاب از او بگیرند! سیمین خانم دیدگان نافذی داشت که حق را با تمام وجود میگفت و میفهمید، اگر چه در دنیائی متجدد زندگی میکرد و به قول خودش کمی تا قسمتی مکشوفه بود. خدا را قسم میدهم به این شب جمعۀ عزیز [ما تا حالا خیال میکردیم که خدا، خدای همۀ مخلوقات است، حالا معلوم شد که خیر، فقط خدای شب جمعۀ عزیز این آخوندک و هم قبیلههای اوست، و فقط همین شب جمعۀ اسلامی در نظر خدا اهمیت دارد چندان که میشود خدا را به این شب جمعه قسم داد!] آخر سال، اندکی چشمان نویسندگان و سیاسیون و روشنفکران و نخبگان و هنرمندانی که از سر جهالتها و عصبیتها و لجاجتها، با امام و آقا [یعنی خامنهای] عناد میورزند را به درک دو جبهۀ بزرگ حق [یعنی شیعۀ دوازده امامی حاکم بر ایران] و باطل [یعنی مردم مخالف این رژیم آخوندی در ایران و همۀ مردمان دیگر نقاط جهان] کنونی را باز کند و علیرغم ضعفها و کاستیهای مدیریتی و دیوانسالاری کشور، آنان را به سوی جبهۀ حق باز گرداند. از یاد آوری این نکته به مسئولان امنیتی و قضائی نیز نباید گذشت که نقش آنان در راندن افراد به سوی جبهۀ باطل یا باز گرداندنشان به سوی جبهۀ حق حساس و پر رنگ است و بکوشند در تمام مراحل انجام وظیفۀ قانونی خود، رحمت نبوی و جاذبۀ علوی را سر مشق قرار دهند. سیمین خانم به دیار باقی شتافت [حالا چرا شتافت و شتاباش برای چه بود من که نفهمیدم!] خدا او را رحمت کند و در جوار اولیای خود و امام (ره) جای دهد. امضا: سیّد عباس نبوی «[گویا پس از نزدیک به دو سال که از تقاضای او از مسئولان میگذرد و حکومت به دست فردی از جناح دیگر نظام آخوندی، یعنی جناح رفسنجانی، افتاده است، به روایت اخبار در همین مدت چند ماهۀ حکومت این جناح چیزی حدود سیصد تن یا بیشتر اعدام شدهاند. و این نشان میدهد که اگر قرار است این گروه از موجودات حجّتِ اسلام یا آیتِ، یعنی نشانِ، خدا در روی زمین باشند باید گفت وای به حال اسلام و وای به حال خدا].
***
و اما واقعیت رفتن حدود بیست تن از اعضای کانون نویسندگان ایران به حضور خمینی. چند روزی پس از ورود خمینی به ایران و اقامتاش در مدرسۀ علوی، آقای نعمت میرزازاده با هیات دبیران کانون تماس گرفت و گفت «مو که نعمتُم قراری با اطرافیان خمینی گذاشتهام که حدود بیست تن از اعضای کانون نویسندگان ایران در تاریخ بیست و نهم بهمن ماه پنجاه و هفت در مدرسۀ علوی به دیدار خمینی بروند. حالا آمدهام به شما بگویم که تدارک این دیدار را ببینید». پیدا بود که ما در مقابل عمل انجام شدهای قرار داده شدهایم که اگر با آن مخالفت کنیم معلوم نیست عواقب وخیم آن برای ما چه خواهد بود. اعتراضی هم به این آقا نکردیم که مثلاً چرا به عنوان عضو کانون نخست نظر ما را در این باب جویا نشده و خودسرانه عمل کرده است. با او قرار گذاشتیم که هفتۀ بعد در خانۀ خود او (آپارتمانی در یک ساختمان واقع در یکی از کوچههای شرقی امیر آباد شمالی) جمع شویم و خود اورا مأمور کردیم در این مدت متنی نه چندان بلند بنویسد و در آن جلسه که اعضای هیات دبیران کانون حاضر خواهند بود خوانده شود و اگر جرح و تعدیلی لازم بود فیالمجلس انجام گیرد و تصویب شود. او هم پذیرفت. اما روزی که به خانۀ او رفتیم معلوم شد کاری نکرده است. من ورقی کاغذ با قلم از وی گرفتم و ضمن اینکه دیگران سر گرم گفت و شنود خویش بودند در گوشۀ اتاق پشت میزی نشستم و متنی کوتاه را که میخواستم نوشتم و از حاضران دعوت کردم که بنشینند و گوش بدهند. متن کوتاه من بیهیچ پیشنهاد تغییری مورد تصویب همه قرار گرفت. این متن با یک کلمه اضافی، که من نگفته بودم، یعنی خطاب «امام» به خمینی، در روزنامههای تاریخ سیام بهمن پنجاه و هفت منتشر شده است. فصل الکلاماش این بود که ما با سانسور مخالفت کردهایم و خواهیم کرد و امیدواریم که آقای خمینی در این مورد پشتیبان ما باشند. پس از قرائت متن نوشتۀ من پرسیده شد چه کسی باید این را در حضور خمینی بخواند. آقای به آذین بیدرنگ گفت همان کسی که متن را نوشته است خودش هم بخواند. تصویب شد. ولی ناگهان به آذین و دوستان حاضرش (فقط هیات دبیران نیامده بودند چند تنی از اعضای کانون نیز در آن جلسه بودند. یک تن هم که عضو کانون نبود در آنجا برای اولین بار دیدم و از میرزازاده پرسیدم کیست. اسماش را گفت و افزود که از دوستان من است) و دیگران از جمله خود آقای میرزازاده پیشنهاد کردند که بسم الله الرحمن الرحیم نباید گفته شود و این هم تصویب شد.
اما هنگامی که در یک روز و ساعت پر غوغا (به علت حضور یاسر عرفات در مدرسۀ علوی) به سالنی هدایت شدیم که قرار بود ملاقات ما با خمینی در آنجا انجام گیرد و پس از ورود خمینی به سالن به ترتیبی که لابلای حرفهای بیریط و سراپا دروغ آخوندک سیدعباس نبوی قبلاً در داخل [] آوردهام نشستیم، آقای میزازاده که خودش پیش خود این دیدار را ترتیب داده و بر ما تحمیل کرده بود و کنار خمینی نشسته بود خطاب به او چند کلمه گفت و با اشارۀ سر او که اجازۀ صحبت را به من میداد خطاب به من و به صدای بلند گفت: آقای پرهام بفرمائید بسم الله الرحمن الرحیم! من به تعهدی که اعضای کانون از جمله خود او به عهدۀ من گذاشته بودند عمل کردم یعنی نه باسم الله گفتم و نه در خطابم به خمینی از واژۀ «امام» استفاده کردم. او در جواب در سخناناش که تفصیل آن در جلد پنجم صحیفۀ نور، صفحۀ 100 به بعد آمده است ما را به اسلام فراخواند و از ما خواست که قلمهای خودمان را در خدمت اسلام به کار ببریم و پیدا هم بود که از باسم الله نگفتن من آزرده شده است. بعد از اعضای کانون نویسندگان جمعی از کارکنان وزارت خارجه به دیدار خمینی رفته بودند. یک تن از آنان سالها بعد که همدیگر را در آمریکا دیدیم گفت: اولین حرف خمینی با ما این بود که رو به ما گفت شما که دیگه جن نیستید که از باسم الله بترسید؟
بیست تنی که در آن دیدار آمده بودند، از جمله مرحومه سیمین دانشور، به میل خود برای این کار اعلام آمادگی کرده بودند. به آذین از جمله کسانی بود که عدم علاقهاش را به آمدن با ما به دیدار خمینی به ما اعلام کرد. حال این واقعیت را در کنار داستان خود بافتۀ دروغ و جعل سید عباس نبوی بگذارید تا به این حقیقت تلخ بهتر پی ببرید که قبیلۀ آخوند با چه وقاحتی وظیفۀ مذهبی خود میداند که دروغ بگوید و به قول استاد توس سخنها برای او به کردار بازی بود.
نظر خوانندگان
محل ارسال نظر در مورد اين مطلب:
توجه: اگر عنوان اين مقاله را در جدول زير وارد نکنيد، ما نخوهيم دانست که راجع به کدام مطلب اظهار نظر کرده ايد.
کافی است تيتر را کپی کرده و در محل مربوطه وارد کنيد.