|
|
خانه | آرشيو کلی مقالات | فهرست نويسندگان | آرشيو روزانهء صفحهء اول سايت | جستجو | گنجينهء سکولاريسم نو |
|
|
بررسی صوتی اين داستان در برنامه ای از «ايران صدا»
خیلی چیزهاست که به صورت بازی آغاز می شود و شايد مثل بازی هم به پايان می رسد.
به گمانم وقتی کنار طرح خودت به تصویر دیگری برخوردی، موضوع خیلی جالب شد. فکر کردی تصادفی است یا کسی هوس کرده باشد. اما بار دوم دیگر فهمیدی غرضی در کار است. از آن به بعد دقیق شدی. حتی دوباره بازگشتی تا نگاهش کنی و در راه تمام پیشگیریهای لازم را هم به کار بستی، خلوتترین موقع خیابان، نبودن ماشینهای گشت در این گوشه و آن گوشه، نزدیک شدن با بیتفاوتی، هرگز نباید از روبرو به دیوارنگاه نگریست. بلکه باید از کنار پیادهرو و به طور اریب به آن نگاه کرد. باید وانمود کرد که آدم در ویترین مغازهی مجاور در پی چیز جالبی است و فوراً محل را ترک کرد.
در ابتدا، بازی تو ناشی از ملال بود. کار تو به خاطر اعتراض به اوضاع و احوال شهر، منع عبور و مرور، ممنوعیت تهدیدآمیز نصب هر گونه دیوارکوب یا شعارنویسی بر در ودیوار شهر نبود. برای تو تنها این جالب بود که با گچهای رنگی طرحهایی بر دیوار بکشی (از آن اصطلاح دیوارنگاره که خیلی مورد علاقه منتقدین هنری است، خوشت نمیآمد) و هر از گاه بازگردی نگاهی به آنها بکنی و با اندکی خوش شانسی شاهد رسیدن شهرداری شوی که کارگران با فحشهای بیثمر دارند آنها را پاک میکنند. برایشان فرقی نداشت که طرحها سیاسی هستند یا نه. ممنوعیت شامل هر چیزی میشد و حتی اگر بچهای هم جرات میکرد خانهای یا سگی بر دیوار بکشد، میان همان تهدیدها طرحاش پاک میشد. طوری شده بود که در شهر مردم هم دیگر نمیدانستند ترس کدام طرف بیشترست. شاید به همین خاطر بود که تو هم ترسات را کنار گذاشتی و هر از گاهی زمان و مکان مناسب برای کشیدن را انتخاب میکردی. برای تو هیچ احتمال خطری وجود نداشت، چون میدانستی چطور فرصت را خوب انتخاب کنی و در این فاصله که کامیونها سربرسند چیزی مثل محلی بسیار تمیز به چشمت خورد که میشد گفت جای امیدواری دارد. درحالی که از دور به طرحت نگاه میکردی میتوانستی ببینی که مردم در حال عبور به آن نگاه میکنند. البته هیچکس نمیایستاد، اما هرطور بود نگاهی به طرح میکردند.
گاه یک ترکیببندی انتزاعی ِ دو رنگه، نیمرخی از یک پرنده و یا دو شکل متداخل.
تنها یک بار با گچ ِ سیاه جملهای نوشتی«مرا هم آزار میدهد» که دو ساعت هم دوام نیاورد و پلیسها خودشان آن را پاک کردند، از آن به بعد فقط به کشیدن طرح ادامه دادی.
روزی که طرح دیگری کنار طرح تو پیدا شد نگران شد. نگران شدی، یکباره خطر مضاعف شده بود کس دیگری هم مثل تو تحریک شده بود که با وجود خطر زندان و چیزهای بدتر از آن کمی برای خودش تفریح کند و آن یک نفر گرچه چندان اهمیتی هم نداشت یک زن بود. نمیتوانستی این را ثابت کنی، اما در کار او چیز متفاوتی وجود داشت. چیزی که از بدیهیترین دلایل هم بهتر بود. یک رد ِ پا، تمایلی به رنگهای گرم و زنده، چیزی مثل یک هاله. احتمالاً از آنجا که تو تنها قدم میزدی خیال نمیکردی این کار از سر تلافی است. پیش خودت او را ستودی. برایش نگران شدی. آرزو کردی بار اول و آخرش باشد. اما وقتی در کنار یکی دیگر از طرحهای تو طرحی کشید، نزدیک بود خودت را لو بدهی. میل شدیدی به خندیدن، به ایستادن در همانجا به تو دست داد. انگار پلیس کور یا دیوانه باشد.
دورهی دیگری آغاز شد که دزدانهتر و در عین حال زیباتر و تهدیدآمیزتر بود. رها کردی و با این امید که او را غافلگیر سازی، وقت و بیوقت به هر جه سرکشیدی، برای طرحهایت خیابانهایی را برگزیدی که بتوانی با یک گذر سریع هر جایش را ببینی. سحر، غروب، و ساعت سه صبح دوباره به همانجا سرکشیدی. دورهی تضادِ تاب ناپذیری بود. زمانی خودت را گول میزدی که طرح جدیدی از او کنار طرح خودت یافتهای و آن خیابان ِ تهی. و زمانی هم چیزی نمییافتی و این احساس را داشتی که خیابان تهیتر شده است.
یک شب نخستین طرح تنهای او را دیدی. بر در یک گاراژ با گچ آبی و سرخ. او با استفاده از چوب کرمخورده و گلمیخهای در طرحی کشیده بود. طرح و رنگهایش بیش از همیشه خود او بود اما تو این احساس را داشتی که این طرح به معنای درخواست ِ پرسش و یا راهی برای فراخواندن توست. سحر، پس از آنکه از تعداد ماشینهای گشت در گشتزنی خاموششان کم شده بود، تو دوباره بازگشتی و بر باقیماندهی سطح در یک منظرهی دریایی طرحی سردستی کشیدی. با بادبانها و موجشکنهایش که اگر کسی به دقت به آن نگاه میکرد، شاید میگفت جز یک طرح خط خطی چیزی دیگر نیست. اما او خوب میدانست که چطور باید به آن بنگرد. آن شب چیزی نمانده بود که به دست دو مامور پلیس بیفتی. در خانه چند گیلاس پشت سر هم جین خوردی و با او حرف زدی و هر چه به دهانت آمد با او در میان گذاشتی، انگار آن حرفها طرح دیگری بود که با صدا ساخته شده بود. بندری دیگر با کشتیهای بادبانیاش، او را سبزرو و ساکت تصور کردی. لبها و پستانهایی برای او برگزیدی و کمی هم عاشقاش شدی.
فوری به فکرت رسید که او هم حتماً در پی پاسخی برای طرح خویش است و همانطور که تو هر بار به سروقت طرحهایت باز میگردی او نیز به همانجا برمیگردد. گرچه پس از بررسیهای متعدد در بازار خطر خیلی بیشتر شده بود. با این همه دل به دریا زدی و به همان گاراژ بازگشتی، دور و بر ساختمان قدم زدی و در کافه نبش خیابان لیوان لیوان آبجو خوردی. اما بیهوده بود زیرا او هرگز با دیدن طرح تو نمیایستاد. تازه هر کدام از زنان که میآمدند و میرفتند میتوانستد خود او باشند. روز دوم یک دیوار خاکستری را انتخاب کردی و رویش مثلث سفیدی کشیدی که اطرافش پر از لکههایی به شکل برگ نارون بود. از همان کافهی سر نبش میتوانستی دیوار را ببینی( در ِ گاراژ را پاک کرده بودند و یک مامور گشت هم با حالتی خشمگین مدام گشت میزد)، غروب اندکی حوصلهات سر رفت. با این حال جای دیگری را برای دیدزدن برگزیدی. از اینجا به آنجا رفتی و برای آنکه توجه کسی جلب نشود خرده ریزههایی خریدی. هوا تقریباً تاریک شده بود که صدای آژیر را شنیدی و نورافکنها از جلوی چشمانت گذشتند. ناگهان کنار دیوار شلوغ شد. تو در نهایت بیعقلی جلو دویدی و بخت یارت بود که ماشینی از پیچ خیابان پیچید و راننده با دیدن ماشینِ گشت ترمز کرد و بدنهی ماشین تو را در پناه خود گرفت. تو درگیری را دیدی. دستهایی با دستکش گیسوان سیاهت را کشیدند. لگد و فریاد، نیم نگاهی، شلوار آبیرنگ را پیش از آنکه او را به داخل ماشین بکشند و با خود ببرند.
خیلی بعد (هولناک بود که آدم اینطوری بلرزد. وحشتناک بود که آدم فکر کند همه ی اینها به خاطرطرح تو بر دیوار خاکستری بود) همراه جمعیت شدی و توانستی گرته آبیرنگی را ببینی، اثری از رنگ نارنجی که مثل نام یا دهان او بود. آنجا از آن طرح ناقص که پلیسها پیش از بردن او، آنرا پاک کرده بودند، آنقدر برجا مانده بود که آدم بفهمد او سعی کرده بود مثلث تو را با شکل دیگری پاسخ گوید. دایره یا شاید هم یک مارپیچ، شکلی کامل و زیبا، چیزی شبیه به یک آری یا یک همیشه، چیزی شبیه حالا.
تو خوب میدانستی، یعنی فرصت زیادی داشتی پیش خودت دقیقاً تصور کنی که در زندان چه بلایی سرشان میآورند. در شهر چیزهایی از این قبیل کم کم به بیرون درز کرد. مردم از حال زندانیان باخبر شدند اما از آنجایی که اکثریت چنان در سکوت فرو رفته بودند که هیچکس جرات نفس کشیدن نداشت. اگر اتفاقاً یکی از آنها را میدیدند ترجیح میدادند کاش هرگز او را ندیده بودند. میدانستی که آن شب از مشروب هم کاری ساخته نیست جز آنکه از زور ناتوانی مشت به دیوار بکوبی، گریه کنی و پیش از آنکه خود را در مستی غرق سازی، گچهای رنگی را زیر پا له کنی. باری روزها گذشتند و تو دیگر نمیدانستی چطور به شکل دیگری به زندگی ادامه دهی. دوباره دست از کار کشیدی تا در خیابانها پرسه زنی و به در و دیوارهایی بنگری که زمانی تو و او روی آن طراحی کرده بودید. همه جا پاک و پاکیزه بود. نه حتی گلی که بچه مدرسهای معصومی کشیده بود – بچهای که تکه گچی را از کلاس درس میدزد و نمیتواند از لذت نقاشی کردن با آن چشمپوشی کند- سرانجام تو هم نتوانستی تاب بیاوری. یک ماه بعد سحر برخاستی و دوباره به همان خیابان و گاراژ رفتی، از گشتیها خبری نبود. دیوارها را کاملاً پاک کرده بودند. وقتی گچ را از جیب درآوردی، گربهای از درگاه خانهای به تو نگریست و تو در همان جا که او طرحش را جا گذاشته بود تختهها را با فریادی سبز، شعلهی سرخ بازشناسی و عشق پرکردی. طرحت را در یک بیضی جا دادی که دهان تو بود. دهان او بود و امید بود. صدای پایی از گوشه خیابان تو را با قدمهایی بیصدا به دویدن واداشت. در پناه تودهای از قوطی های خالی ایستادی. مستی تلوتلوخوران و زمزمهکنان نزدیک شد. لگدی به گربه پراند و با صورت در پای طرح به زمین خورد. آهسته به راه افتادی. حالا در امان بودی و با نخستین پرتو آفتاب به چنان خواب رفتی که مدتها بود به سراغت نیامده بود. صبح همان روز از دور به طرح نگریستی، هنوز پاکش نکرده بودند. ظهر دوباره برگشتی. تصورش را هم نمیشد کرد، اما هنوز هم بر دیوار بود. آشوب در محلات حومهی شهر (خبرش را در اخبار شنیده بودی) گشتی های بین شهری را از کار همیشگی شان باز داشته بود. غروب دوباره آمدی و دیدی که در طول روز خیلیها آن را دیدهاند. تا ساعت سه صبح صبر کردی و دوباره بازگشتی.
خیابان تاریک و تهی بود. از دور متوجه طرح دیگری شدی. تنها تو می توانستی آن را تشخیص دهی. خیلی کوچک در بالا و سمت چپ طرح خودت. با احساسی که هم تشنگی بود و هم وحشت به طرفش رفتی. بیضی نارنجی و لکههای بنفش را دیدی. انگار چهرهای متورم، چشمی درآمده و دهانی که با مشت خرد شدهبود از طرح بیرون زده بود.
«میدانم اما جز این چه چیز دیگری میتوانستم برایت بکشم؟ آخر چه پیامی پر معناتر از این؟ از یک سو مجبور بودم با تو وداع کنم و از سوی دیگر در عینحال از تو بخواهم ادامه بدهی. مجبور بودم چیزی برایت برجا بگذارم پیش از آنکه به پناهگاهم بازگردم. جایی که دیگر آینهای در آن نبود. آنجا فقط حفرهایست که میتوانم تا فرارسیدن مرگ، در ظلمتی مطلق، در آن نهان شوم و چیزهای بسیاری را به یاد بیاورم و گاه آنگونه که زندگیات را در خیال خود تصویر کرده بودم، تصور کنم که باز هم طرحهای دیگری میکشی، باز هم شبها بیرون میآیی تا طرحهای دیگری بکشی».
برگرفته از کتاب: «دروازههای بهشت»، نشرشیوا، شیراز، چاپ اول ۱۳۷۰
نظر خوانندگان
محل ارسال نظر در مورد اين مطلب:
توجه: اگر عنوان اين مقاله را در جدول زير وارد نکنيد، ما نخوهيم دانست که راجع به کدام مطلب اظهار نظر کرده ايد.
کافی است تيتر را کپی کرده و در محل مربوطه وارد کنيد.