خانه   |   آرشيو کلی مقالات   |   فهرست نويسندگان  |   آرشيو روزانهء صفحهء اول سايت    |    جستجو  |    گنجينهء سکولاريسم نو

شنبه 6 ارديبهشت ماه 1393 ـ 26 ماه آوريل  2014

وقتی جامعه‌ای عاشق استبداد می‌شود

کورش عرفانی

korosherfani@yahoo.com

مقدمه

تاريخ ايران در طی هزاره ها اسير استبداد بوده و همچنان نيز است. تلاش برای برون رفت از اين بن بست تاريخی اندکی بيش از صد سال عمر دارد که در کنار تاريخ چند هزار ساله ی استبدادی ايران به دقيقه ای از بيست و چهار ساعت شبيه است. شايد بتوان انقلاب مشروطيت را نخستين کوشش سازمان يافته ی بخشی از مردم ايران برای شکستن طلسم استبداد قلمداد کرد. اما اين امر نيز در طول يک قرن گذشته ره به جايی نبرده است: از استبداد قجری به استبداد پهلوی و از آن به استبداد اسلامی رسيده ايم و هنوز اندر خم کوچه ای از هفت شهر بزرگ آزادی درجا می زنيم.

تداوم و سرسختی پديده ی استبداد ما را فرا می خواند که به طور عميق تری به موضوع نگاه کنيم؛ يعنی به جای درک ضعف تلاش ها در از جا کندن استبداد، به توانايی عوامل نگه دارنده ی استبداد نيز توجه کنيم. از اين روی شايد بد نباشد بپرسيم: راز بقای استبداد د رايران چيست؟

 

رمز دوام استبداد

سخن در اين باره بسيار است اما به نظر می رسد که پديده به نحو ريشه داری در دو عنصر جای گرفته است: در درون ساختارهای مادی جامعه ی ايران از يکسو و در درون ساختارهای روانی انسان ايرانی از سوی ديگر. به عبارت ديگر، هم شرايط عينی و هم شرايط ذهنی برای تداوم استبداد مستعد ترند تا برای زير سوال بردن آن. تمايل برای بقای استبداد گرايش اصلی، عمده و مسلط، و تمايل برای زير سوال رفتن استبداد، گرايش فرعی، حاشيه ای و منزوی جامعه بوده است. حرکت های اجتماعی آزاديخواهانه، مانند مشروطيت، جنبش ملی شدن نفت و يا انقلاب سال ۵۷، توسط نيروهای متعلق به گرايش فرعی و اقليت آزاديخواه کليد خورده است، اما اين پيوسته نيروهای وابسته به گرايش اصلی و اکثريتی استبدادخواه بوده اند که اين حرکت ها را به ناکجا آباد استبداد کشيده اند. پرسش اما اين است که چرا در جامعه ی ايران تحولات تاريخی در جهت تحکيم جايگاه استبدادسالاری حرکت کرده است نه در جهت زير سوال بردن اين جايگاه.

به نظر می رسد که بقای استبداد سبب شده است که کنش متقابل ساختارهای مادی و روانی جامعه به سمتی ميل کرده است که اکثريت جامعه، بقای مادی و معنوی خويش را در گرو حضور و جاری بودن استبداد در حوزه های خرد و کلان زندگی می بيند، به همين خاطر، اين اکثريت به طور ناخودآگاه تمايل دارد که برای کسب اطمينان خاطر از بقای خويش استبداد را بازتوليد کند. پدر در خانواده ارزيابی می کند که برای کنترل همسر و فرزندانش برقراری روابط استبدادی کار راه انداز تر است، معلم می پندارد که با روش استبداد منشانه بهتر می تواند شاگردان را تحت تسلط داشته باشد، کارفرما بر اين باور است که در يک چارچوب استبدادی بهره بری حداکثری از نيروی کار زير دستانش آسان تر است، گروهبان ارتش رفتار استبدادی را لازمه ی تبعيت سربازانش می داند، مامور نيروی انتظامی نوع استبدادی احترام به خود در ميان مردم کوچه و بازار را بسيار مفيد ارزيابی می کند، قاضی دادگستری اعمال مستبدانه ی قدرت قضاوت خويش را کاهش دهنده ی دردسرهای خود می بيند، برنامه ساز تلويزيونی با استقرار روابط استبدادی کمتر در معرض انتقاد است و ... تمام اين موارد استبدادگری خرد نيازمند پشتيبانی ساختارهای کلان جامعه است.

از آن سوی، استبداد منشی های خرد به تدريج و ذره به ذره، ماهيت استبدادی ساختارهای کلان را شکل می بخشد. پدر مستبد با رفتار استبدادی خويش استبدادگرها و استبدادپذيرهای تازه ای را تحويل جامعه می دهد، معلم مستبد، نهاد آموزش و پرورش را به دستگاه بازتوليد استبدادگر و استبداد پذير تبديل می کند، کارفرمای مستبد، کارگران را به پذيرش ستم طبقاتی عادت می دهد، گروهبان مستبد ارتش، با تربيت سربازان استبداد پذير، ارتش استبدادی را بازتوليد می کند، مامور نيروی انتظامی با برخورد استبدادی خود جامعه را به نظم استبدادگرا خو می دهد، قاضی دادگستری مستبد نظام قضايی را به اعمال استبداد می کشاند و برنامه ساز تلويزيونی مستبد، مخاطبان را با عادی سازی رفتارهای استبدادی آشنا می سازد. به اين ترتيب، ساختارها در سطح کلان به تکميل چرخه ی بخش خرد می پردازند و به سهم خود آن را تقويت می کنند. نهاد، استبداد گری را در فرد و فرد، استبداد گری را در نهاد تقويت کرده و هر دو همديگر را پشتيبانی می کنند.

 

پيوستن اکثريت به صف عاشقان استبداد

کسانی که در اين چرخه شرکت نمی کنند منزوی و سرکوب می شوند. آزاديخواهان شناسايی و بازداشت و حبس و اعدام می شوند و اکثريت جامعه، بی اعتناء، به دنبال راه هايی می گردد تا با وخامت اوضاع ناشی از سلطه ی استبداد به نوعی کنار آيند. آنها در ناخودآگاه خويش خود را عمله و نکره ی نظام استبدادی می دانند، مهره ای از ماشين عظيم و غيرقابل تغيير استبداد سالاری. هر فرد به سهم خود سعی می کند ارزش های استبدادی را هر چه بيشتر درونی کرده و با آنها بهتر کار کند تا موقعيت بهتری را به دست آورد. بسياری در وحشگيری، بی رحمی، خباثت، دزدی و شارلاتان بازی به مسابقه ای سخت ناسالم همت می گمارند. آنها در يک روند «سندرم استکهلم» (*) وار به عاشقين استبداد تبديل می شوند و سعی می کنند علاوه بر آن که لگد استبدادگر ايشان را در لجن زار رذالت فرو می برد خود نيز پا روی سر همديگر گذاشته و يکديگر را هر چه بيشتر به پايين هل دهند. ايشان در ذهن به انحطاط کشيده ی خود، خويشتن را نه قربانی استبداد، که استبداد را بازی خورده ی خويش می دانند. درتوهم زرنگی به پايين ترين رده های مادون حيوانی شيرجه می روند و روند انحطاط را داوطلبانه سرعت می بخشند. آزاديخواهان را لو داده و می فروشند تا مبادا که شرايط ذلتی که از آن بهره می برند به پايان رسد. عزت و کرامت برايشان نخست بی معنا و بعد تهوع آور و نگران کننده است و با فرو بردن سر خويش در لجن زار استبداد احساس آرامش وجدان می کنند. هر چه بيشتر پايين می روند از هراس بالا در امان ترند.

جامعه با تداوم استبداد و پی گيری استبدادگری خويش به مرحله ای از سقوط اخلاقی می رسد که دشمن آزادی می شود و آرزو می کند که هرگز مجبور نشود با آن طرف شود. شکل های پيشرفته از استبدادگری را ابداع و اختراع می کند تا هر چه بيشتر از آزادگی و شر افت دوری کرده باشد. آنها تمام وقت و دانش و توان خود را برده وار در اختيار حاکمين مستبد می گذارند تا به همت آن، هر چه آزاديخواه است را تار و مار کرده و زمينه را برای کندن ريشه ی اخلاق مدارن و شرافتمندان فراهم کنند. آنها در ذهن خويش، انسان بيرون را دشمن حيوان درون خويش می پندارند.

 

عوارض دراز مدت اين عشق سياه

به اين ترتيب به جامعه ای می رسيم که زندگی را در بقای استبداد و استبداد را مايه ی بقای زندگی می دانند. اين امر با پراتيک روزانه ی زندگی آلوده به استبداد از خصلت اجباری خويش کاسته و بر وجه بردگی داوطلبانه می افزايد. اکثريت می آموزد که آرامش در گرو تحمل زنجير است و وقتی اين نوع از آرامش را برای خويش ضروری احساس کرد بر زنجير خويش بوسه می زند و از آن حفاظت می کند. به مرور زمان، رابطه ای عميق و عاشقانه با زنجير بردگی بر گردن خويش پيدا می کند و در ستايش آن شعر می گويد و برای زيبا کردن و ممانعت از زنگ زدن رنگ زدن آن را پيشه می کند.

بردگانی که با پای گذاشتن به هر عرصه ی تازه ای از ذلت جويی، لذت جويی پيشه می کنند، با زانو زدن در مقابل استبدادگر آرزو می کنند که بهترين برده ی او باشند و برای اين منظور گوی سبقت را از همديگر می ربايند. آنان از واژه انسانيت گريزانند و از کلمه ی مقاومت و مبارزه فراری. آن چه می خواهند خفه کردن هر صدايی است که بخواهد خفت و حقارت ايشان را به رخشان بکشند، برای همين، از استبدادگران می خواهند که آينه های شرافت را نه با سنگ، که با گلوله خرد کنند و باز برای همين، از خبر به دار کشيدن مبارزين نوعی احساس شعف بيماروارد به آنها دست می دهد که برای پنهان کردنش از مذهب و ترياک و لذت و ذلت لوليدنی به نام زندگی ياری می طلبند.

اينان در ضمير ناخودآگاه خويش مرگ خفت بار را حق مسلم خويش دانسته و به آن سر تعظيم فرود می آورند. چون از زندگی عشق نياموخته اند، عاشق مرگ اند. سعی می کنند با گرفتن جان ديگری بی ارزشی جان خويش را به رخ ديگران بکشند. دستگاه مغز را تبديل به ماشين توجيه بردگی کرده اند و مرگ را نقطه ی نهايی خرابی اين ماشين می دانند. در طول زندگی برای تخريب اين ماشين به آن هر چه که جلوی دستشان برسد را وارد می کنند: شيشه، کراک، سوسمار، هروئين، الکل صنعتی، سکس با مبتلای به ويروس ايدز و....

آنها عدالت را واژه ای تهی از معنا دانسته و بی عدالتی را می ستايند. آن قدر در حق ديگران اين را اعمال می کنند که عدم اجرای عدالت در مورد خودشان بديهی و حتی لازم است. خود را لايق غارت و تحقير می دانند چون بر اين باورند که دنيا دنيای زرنگ هاست و هر که ندزدد و نبرد بی لياقت و ساده لوح و لايق فقر و تحقير و مرگ است. آنها غارتگران ثروتمند و ثروتمند دزد را می ستايند و برای تبديل شدن به يکی از آنها از کلاه گذاشتن سر پدر و مادر پير خود و دزديدن ذخيره ايام بازنشستگی آنها کوتاهی نمی کنند. آنها خود را با يارانه ی فقرا ثروتمند احساس می کنند.

 

بن بستی آشکار

با يک چنين رفتارها و باورها و اعمالی بديهی است که به جامعه ای می رسيم که در آن، اکثريت باور دارد که توليد جامعه در گرو بازتوليد استبداد است. يعنی تامين زندگی روزانه در گرو استعفای دائمی از انسانيت است. از آن سوی ساختارها طوری شکل گرفته و به گونه ای عمل می کنند که جای ترديدی در ضرورت انسان ستيزی برای بقای فيزيکی باقی نماند. رفتارها ساختارها را تاييد و ساختارها رفتارها را تقويت می کنند. در اين تعامل ميان توليد رفتارها برای بازتوليد ساختارها از يکسو و بازتوليد ساختارها برای توليد رفتارها ا زسوی ديگرست که استبداد برای هزاره ها در ايران مستقر شده و دوام يافته است.

به عبارت ديگر، جامعه برای تجسم بودن خويش و تضمين تداوم خود، فقط يک راه عملی می شناسد و آن، تن دادن به فرايندهای توليد استبداد و بازتوليد عوارض آن است. مسيرهای پيشنهادی ديگر برايش غريب و ترس آفرين است، حال آن که شکل استبدادی حيات، برايش آشنا و اطمينان بخش است. جامعه تلاش می کند تا استبداد را تداوم ببخشد تا احساس دروغين زندگی کردن را داشته باشد، حال آن که زير سوال بردن استبداد برايش معادل زير سوال بردن واقعی زندگی است.

جامعه از اين وحشت دارد که با به چالش کشيدن هر ميزان و هر شکل از استبداد آن چه را که به دروغ و در شرايط برده وار و انسانيت گريز به عنوان مفهوم زندگی برای خود ساخته است ويران سازد و بقای فيزيکی خود را، که يگانه شکل حيات می داند، به پرسش گيرد. او ترجيح می دهد با توهم نقد زندگی برده وار در زير سلطه ی استبداد زيست کند تا نخواهد واقعيت نسيه زندگی رها شده از استبداد را در يک جامعه ی آزاد تجربه کند.

جامعه در ناخودآگاه خويش راه زيستن با استبداد را تجربه شده و مطمئن می داند و پا گذاشتن به مسير غير استبدادی را دشوار و خطرناک و ناممکن می بيند.

در نهايت اين که، حاکميت استبدادی، با بالا بردن هزينه ی استبدادستيزی، اين گرايش عمومی ضد بشری و خودتخريب گر را تحکيم کرده و چالشگران نظم اجتماعی استبدادی را سخت مجازات و سرکوب می کند. اين رفتار تحکمی ممکن است بخش آگاه روح جمعی جامعه را بيازارد، اما در ناخودآگاه خويش، جامعه اين روش مديريتی را لازم و ضروری می داند و سعی می کند که هر چه بيشتر خود را با آن تطابق دهد. اين تطابق پذيری، جامعه را به سوی نوعی نرمش و انعطاف پذيری می کشاند که تا مرز ترجيح خودکشی- يا کشتن عزيزان و اعضای خانواده- برای رهايی نهايی خويش از شرايط سخت ناشی از حاکميت استبدادی به پيش رود. فرد خود را می کشد که با حاکميت استبدادی درگير نشود و با آن دست و پنجه نرم نکند. آن قدر از استبدادگر می ترسد که ترجيح می دهد قويترين خطر را به خود تحميل کند تا ضعيف ترين خطر را به مستبد تحميل نکرده باشد. مرگ را نه لايق استبدادگر که استبدادگر را لايق مرگ خويش می داند.

 

به عنوان نتيجه گيری

جامعه ی ايرانی در حال حاضر در اين شرايط به سر می برد. به همين خاطر شايد اميد اخلاق مداران اندک و اقليتی جامعه به بيداری اخلاقی گسترده و اکثريتی ايرانيان، حداقل در کوتاه مدت، اميدی کاذب و بی آينده باشد. در عوض، رفتن به سوی يک کنش سازمان يافته برای کسب قدرت و ايجاد وقفه در زنجيره ی بسته ی استبداگری و استبدادپذيری متقابل، شايد بتواند به عنوان راه حلی واقعی تر در يک طيف زمانی معنی دار جلوه کند. به عبارت ديگر، از آن جا که عمق فساد روح اکثريت راهی برای برون رفت از منجلابی که نامش جامعه است را باقی نمی گذارد، کار اقليت فاسد نشده تغيير در جايی است که شانس آن هنوز باقی است: تغيير در حاکميت استبدادی. اين توضيح و نه توجيه، ما را پس از مدت ها تامل در امکان بروز حرکت از پايين، بار ديگر و بنا بر ضرورت کارکردی، نه به دليل بهتر بودن ذاتی آن، به نظريه ی تغيير از بالا می کشاند. توجه مقطعی به تغيير از بالا و واگذارکردن تغيير از پايين به آينده ای بهتر در شرايطی مساعدتر، ضرورتی است که به واسطه ی وجود يک اکثريت اخلاق گريز به يک اقليت اخلاق مدار ديکته می شود. حتی برای نيروهايی که به اصالت نيروی اجتماعی باور دارند - و نگارنده خود را در رديف آنان می داند-، درک اين ضرورت، نه يک امر مطلوب، که يک انتخاب ناگزير است. پاسخ دادن به اين نياز مقطعی تاريخی در گرو درک آن و نيز تشکل يابی نيروهای اخلاق مدار برای تصاحب قدرت سياسی است. تاخير در اين امر می تواند توان بالقوه ی اخلاق گرايان را در مقابل قدرت بالفعل اخلاق گريزان آن قدر ضعيف کند که تصور تغيير سير انحطاط کشورمان برای «همگان» ناممکن جلوه کند.

ــــــــــــــــــــــ

*  Stockholm syndrome

www.korosherfani.com

 

نظر خوانندگان

 

 

محل ارسال نظر در مورد اين مطلب:

توجه: اگر عنوان اين مقاله را در جدول زير وارد نکنيد، ما نخوهيم دانست که راجع به کدام مطلب اظهار نظر کرده ايد.

کافی است تيتر را کپی کرده و در محل مربوطه وارد کنيد.

 

بازگشت به خانه