|
|
خانه | آرشيو کلی مقالات | فهرست نويسندگان | آرشيو روزانهء صفحهء اول سايت | جستجو | گنجينهء سکولاريسم نو |
|
امر مقدس و فتاوی ملايان
محمد جلالی چيمه (م. سحر)
حدود يک سال و نيم پيش پس از صدور فتوای قتل شاهين نجفی، هنرمند ايرانی در تبعيد آغاز به نوشتن مطالبی کردم و يادداشتهای پراکندهای نوشتم برای تدوين يک سلسله مقالات زير عنوان «امر مقدس و فتاوی ملايان» که، به دلايلی، فرصت پيش نيامد يا حال و حوصلهء آن را نيافتم که نوشتهها را نظم و سامانی بدهم و منتشر کنم.
همچنين يادداشتهايی که در نقد نظرات عبدالکريم سروش و هم انديشان وی نوشتهام نيز تدوين ناشده و پراکنده در دفترها باقی ماندند و تنها شش شمارهء آنها انتشار يافتند، که اميدوارم همتی پيش آيد تا باقی سخنانم را نيز نظم و سامان دهم و به صورت کتابی مستقل انتشار دهم.
امشب، در بازخوانی يادداشتهايی که به تأثير از فتاوی ملاها برضد ديگر انديشان و هنرمندان نوشتهام، به نظرم رسيد که بد نيست تا بخشهايی از آن را همين جا در معرض داوری خوانندگان گرامی قرار دهم، باشد تا انگيزهای شوند برای تدوين و انتشار همهء آنها.
مطلب حاضر حاوی تعدای پرسشاند و احتمالاً میتوانند کنجکاوی ذهن مخاطبان را فرا خوانند و اميدوارم که عنصر تکرار يا تطويل مطلب موجبات ملال خاطر خوانندگان را فراهم نياورد. (م. س)
1
چند پرسش
گاهی پيش میآيد که آدمی سخنی در ذهن دارد و بر آن است تا ناگفتهء خود را با همسخنی و همدردی يا هموطنی درميان نهند. اما هنگامی که روبروی صفحهء نانوشته قرار میگيرد درمی ماند که از کجا آغاز کند؟ از چه بگويد؟ زيرا میبيند که، به قول رايج و مشهور، درد يکی دو تا نيست و فرياد متمرکزی که در حنجرهء گره خوردهء او نهفته آنچنان است که به آسانی بدل به گفتار نمیشود. گويی همچون سيلی ست که راه بر او بسته باشند. در چنين حالتی به آسانی نمیتوان مهار سخن را همچون جويباری آرام و رام جاری ساخت و ناگفتهها و ناگفتنیها را به زبان آورد.
انديشيدن و سخن گفتن در بارهء موضوع فتاوی قتلها وفرمان های مرگی که بیمحابا و فارغ از بيم کيفر در سه دههء اخير از سوی ملايان لجام گسيختهء حاکم بر ايران صادر میشوند به راستی فردِ انديشنده و نويسنده را در وضعيت دشواری قرار می دهند؛ زيرا نويسنده را در برابر اين پرسشها قرار میدهند که از کجا بايد آغاز کرد و از چه بايد گفت و چگونه بايد گفت؟
ـ آيا نخست می بايد از نقد دين آغاز کرد؟ يا، پيش از نقد دين، به نهادی پرداخت که خود را روحانيت می نامد و متولی و صاحب دين می شمارد و دين در دست او هم وسيلهء ارتزاق اوست و هم حربه ای و فرصتی برای تفوق طلبی و برتری جويی و، در نهايت، تسلط بر روح و وجدان فردی انسان ها به انگيزهء سروری سياسی يا اجتماعی؟
ـ آيا از يک حکومت استبدادی که قانون اساسی خود را ملهم از قرآن میداند و رهبران خود را مرتبطين با امام غايب معرفی میکند و ريش سفيدان مذهب رسمی و حکومتی او «فقيه» را، که در جايگاه شاه کهن و سلطان مستبد شرقی و خليفةُاللهی نشانده و نمايده خدا و دست خدا مینامند، و ولايت مطاع و مطلقهء او را نه تنها بر شيعيان و مسلمانان بلکه بر همهء ايرانيان بلکه جهانيان جاری و روا میشمارند، میتوان سخن گفت و در عين حال از خودِ مذهبی که منبع مشروعيت اين دستگاه دهشتناک شده است سخنی به ميان نياورد؟
ـ آيا در يک حکومت دينی، همچون حکومتی که بر ملت ايران تسلط يافته است، دوعنصر قدرت سياسی و دين به شکلی جدايی ناپذير با يکديگر گره نخورده و ترکيب نشدهاند؟
ـ آيا هنگامی که سخن از استبداد حکومتی دينی در ايران مطرح است، میتوان يکی از اين دوعنصر تلفيق شده (يعنی دين و حکومت) را در جايگاه اتهام نشانيد و آن ديگری را ناديده گرفت و به تبرئهاش کوشيد؟ به زبان ديگر، آيا میشود که دامن دين را از آلودگی به قدرت سياسی آزاد و پيوند او را با کنشهای استبدای ناچيز انگاشت؟ چگونه؟
ـ آيا میشود آنچه را که در سی و چهار سال اخير بر ملت ايران میرود صرفاً نتيجهء امر سياست و صرفاً دستکار عدهای بازيگر سياسی دانست و دست ِ خودِ دين را در فجايع سی و پنج ساله مبرا از گناه و پالوده از ناپاکی ها شمرد؟
ـ به عبارت ديگر، آيا می توان گفت که قرآن و خدا و پيامبر و ائمه و اولياء و از آن مهمتر هويت دينی و عواطف اعتقادی مردم در اين همه مفسده و دروغ و ويرانگری و قساوت و بيداد و غارت ـ که روز به روز در جامعهء ايران ابعاد نجومی تری میيابند ـ نقشی ندارند و هيچ کاره و بیگناهند؟
اگر چنين بوده باشد آيا نمی بايد از خود پرسيد که:
حقيقتاً دين و آئين و مقدسات و خدا و پيغمبر و همهء باور ها و عواطف و فرهنگ دينی ايرانيان وسيلهء سوء بهره و فرصت طلبی مشتی شياد دروغزن قدرت طلب نبوده و از اين رهگذر، آيا بر دين مردم ايران ظلمی نرفته است؟
بنا بر اين، آيا بر اساس برخی هدفها و انگيزههای آزمندانه و منفعت طلبیهای فردی يا اجتماعی کسانی در ميان برخی گروه های صنفی يا طبقاتی در ايران (علی الخصوص صنف روحانيت شيعه)، خدا و دين و مقدسات ايرانيان را به نام دفاع از همان خدا و همان مقدسات و همان دين مصادره نکرده و همچون ابزاری در جهت کسب و سپس در حفظ و پايندگی يک قدرت آزمندانه و بيدادگر به کار نبردهاند؟
اگر چنين شده است ـ که شده است ـ آيا میبايد و میتوان به سراغ مرجع ديگری بيرون از روحانيت و بيرون از آن نهادی رفت که همواره متولی و نگاهبان دين شمرده میشده است؟
در اين زمينه و با هدف دادخواهی و اعادهء حيثيت از خودِ دين، آيا در شرايطی اينچنينی، (حکومت استبداد دينی) میتوان طلب ياری از مراجعی داشت که طی قرون متمادی مُبلّغ، مروج و نگاهبان دين و ايمان مذهبی مردم بودهاند و رواج و حراست از دين، همواره علت وجودی آنان شمرده میشده است؟
و چنانچه پاسخ منفی ست، آيا خارج از نهاد روحانيت شيعه میتوان مرجع ديگری يافت و برای خروج از چنين وضعيت و بحرانی به او شکايت برد يا از وی مددی خواست؟
ـ آيا چنانچه بپذيريم که در اين سی و چهار سال جمعی رنود قدرت طلب خودکامه و خودپسند، دين را به نام دين به گروگان گرفته و خدا را به نام خدا مصادره کرده و ايمان دينی و باورها و اسطورهها و وجدان جمعی ايرانيان را دست افزار دستگاه ظلمت آفرين و ظلم کرداری کردهاند و چنانچه باورکنيم که هدف آنها، نه آن گونه که خودشان همواره مدعی بوده اند، روحانی و الهی، بلکه کاملاٌ مادی و قدرت طلبانه و زمينی ست و چنانچه بپذيريم که تنها انگيزۀ آنان گستراندن بساط خودکامگی صنف خويش و چپاول ايرانيان بوده است؛ در چنين صورتی چگونه و نزد چه کسانی خواهيم توانست نهاد مشروع و معتبری بيابيم تا با مراجعه و با توسل به وی، در نجات ايمان و رهايی باورها و مقدسات مردم از لوث جاه طلبیها و آزمندیهای قدرت طلبانه و مکنت جويانهء مدعيان دين در حکومت اقدام کنيم؟
سادهتر بگويم سئوال اين است که آيا نجات مذهب مردم ايران از چنگ ملايان با مراجعه به مرجعی بيرون از همين ملايان و همين روحانيت شيعه امکان پذير است؟
ـ آيا آنهايی که خدا و قرآن و ساير مقدسات ايرانيان را در اين سی و چهار سال، بدل به ابزار کسب و حفظ قدرت سياسی و نظامی و مالی خود کردند و بدين گونه دين را از محتوی تهی ساخته و قداست دين را به پلشتی امر سياست و قدرت آلودهاند و باورهای مردم را با دست و دلبازی تمام در مسير فساد و چپاول و انحطاط و کشتار و ويرانی خرج کردند، کسان ديگری به جز ملايان بودهاند؟
آيا نهاد ديگری جز نهاد ِ روحانيت شيعه سردمدار و امام و راهبر چنين فاجعهء بزرگی بوده است؟
ـ آيا خمينی، آيت الله و مرجع دينی نبوده است؟
ـ آيا سياسيون درس خوانده ای که خمينی را پيشوا و پرچم خود کردند و با رايزنی ها و مشاورت ها و لابيگری ها و اقدامات سياسی و واسطه گری های ديپلماتيک و زند و بندهای تشکيلاتی، شيخی را از نجف به پاريس آوردند و تصوير چهرهء او را بر ماه تاباندند و «عنوان امام» را که در تشيع اثنی عشری خاص معصومان دوازده گانه بود به او دادند و با سران قدرت های بين المللی نشست و برخاست کردند تا سر انجام حکومت صنف ملايان را به ايرانيان تحميل کردند، فريب مرجعيت او را نخورده بودند؛ يعنی پيروی بی چون و چرا و نينديشيده از مشروعيت دينی و سنتی او به عنوان يک آيت الله و مرجع دينی در نهاد روحانيت شيعی نمی کردند؟
ـ آيا دهها مرجع دينی ـ به اختيار يا به اکراه ـ از خمينی اطاعت نکردند و بسياری از آنها بر کشتارها و قساوت بی حد و حصر او صحه ننهادند و غالب آنان بر سر اين بساط گستردهء خونين ننشستند و شکر نعمت و برکت سفره خون آلودی را که به نام حکومت فقها گسترده بودند، به جا نياوردند؟
ـ آيا لشگر سرکوب و کشتار در ايران طی اين سه دهه جز به همت و ياری روحانيت شيعه شکل گرفته و آيا جز به هدايت و به مسئوليت و به يمن دعای خير آنان بوده است که قاتلان و زورگويان و شکنجه گران و غارتگران، کشور ما رااينک به چنين روز سياه و نکبتباری افکندهاند؟
ـ آيا میتوان کشوری و جامعهای را تصور کرد، که باشندگان آن برای نجات دين و نجات اخلاق و نجات باورهاء اعتقادی خود، نتوانند به مدعيان دين و متوليان آن باورها و مقدسات پناه ببرند، تنها از آن رو که مايه اصلی شر و فساد و انحطاط در خودِ همين متوليان و مدعيان دين بوده است؟
يا به قول مثل معروف فارسی، تنها به اين دليل که خودِ نمک گنديده بوده است؟
حقيقت آن است که وضعيت امروز مردم شيعه مذهب و اهل ايمان ايران در برابر ملايان شيعی و نهاد روحانيت يادآور سخنی ست که سعدی در اين بيت گفته است:
از دشــمنـان بـرنــد شـکـايــت به دوســتـــان
چون دوست دشمن است، شکايت کجا بريم؟
***
خلاصه کنم: سئوال اساسی اين است که در اين فاجعهء ملی و انسانی و تاريخی که بر ايران و ملت ايران رفته است و میرود تا چه حد و تا چه درجهای میبايد خود دين و ماهيت اسلام در ايران را مسئول يا مبرا از مسئوليت دانست و تا چه حد میبايد کسانی را که در جايگاه متوليان دينی و مسئوالان امور دينی سنتا در ايران نقش داشته و دارند در جايگاه متهم نشانيد و مؤاخذه کرد؟
و آيا اصولا اين دو در طول تاريخ، هرگز از هم جدا بودهاند و میشده است که هر يک از آن دو را مستقل و منفک از يکديگر فرض کرد؟
آيا در اين ميان مرجعی هست که بتواند از دين در مقابل مسئولان و مدعيان دين دفاع کند؟
در اين برهه بغرنج تاريخی و در اين گره کور و کلاف سردرگمیء که امروزه ملت ايران با آن روبروست، آيا می شود از دين به دين شکايت برد و دادخواست اهل دين (يا بخشی از اهل دين) را نزد اهل دين (يا بخش ديگری از اهل دين) فرستاد؟
و چنانچه بتوان، در جايگاه مدافع دين، مدعيان و مسئولان امور دينی، يعنی روحانيت شيعه، را متهم شمرد، چنين دادخواستی در دفاع از دين، میبايد و میتواند بر چه مأخذ و منبع مشروعيت اجتماعی و روحانی متکی باشد و کدام بخش از روحانيت شيعه در اين طوفان بنيان سوز سه دههء اخير چنين مشروعيتی را برای خود محفوظ نگاه داشته بوده است؟
ـ آيا بيرون از روحانيت و بيرون از حوزه اقتدار آنها که سنتاً برای پرداختن به امور دين تربيت میشوند و بيرون از جرگهء کسانی که خود را وارثان ائمه و اوليا می شمارند و مدعی اند که بر منبر رسول الله می نشينند و جامهء پيامبر در بردارند، (يعنی بيرون از روحانيت) میتوان کسانی را در جايگاه متهم نشانيد که طی سه دههء اخير در ايران، دين را به ابزار قدرت و به وسيله ای برای حفظ قدرت بدل کردند و به ناگزير ساحت دين و امر مقدس را به انواع پليدیها آلودند و خون دهها هزار جوان ايرانی را به گردن دين نهادند و قتلها و شکنجهها کردند و جنگ افروزی کردند و کشوری را ويران کردند و مليونها تن را در يک جنگ اجتناب پذير به هلاکت سپردند يا آواره کردند و خسارتهای مالی و جانی و اخلاقی و فرهنگی عظيم بر ايران و ايرانيان وارد آوردند و هرچه کردند به نام دين کردند و مسئوليت آن را به تمام و کمال بر دوش دين (خدا و پيامبر و قرآن و ائمهء دوازده گانه) نهادند؟
خلاصهء کلام آنکه در جايگاه و در مقام دفاع از دين، چه مرجعی مجاز است تا روحانيت شيعه را بابت جنايتهايی که بر ضد دين در ايران مرتکب شده است به پرسش گيرد؟ (دادخواست های انسانی و ملی و تاريخی، مربوط به دعاوی ديگر ملت ايران همه به کنار).
ـ آيا به جز خودِ روحانيت، فرد يا نهاد ديگری در ايران در موقعيتی بوده و هست که برای دفاع از دين و دفاع از باورهايی که پيش از ظهور حکومت دينی خمينيستی جانمايه و قوام بخش اخلاق و فرهنگ را در ايران بودهاند، در مقام مدافع و دادخواه باورها قدعلم کند و در دفاع از ارزشهای قدسی و وجدانيات فردی و عمومی که در اين سی و چهار سال در سايهءآزمندی قدرت طلبانۀ اهل دين، به انحطاط گراييدهاند، همان نهاد روحانيت و روحانيون شيعه (در بخش اعظم آن) را به کرسی اتهام بنشاند و آنان را بابت آنچه بر سر باورها و معتقدات مردم آوردهاند به پرسش گيرد؟
ـ آيا چنانچه چنين مدعيانی يافت شوند ـ که ظاهراً تنها در ميان برخی مکلاهای سواد دار فرنگ رفته و کتاب خوانده (که خود نيز کمابيش در خدمت روحانيت و در مسئوليت آنها شريک بوده اند)، يافت میشوند ـ و پرچم دينداری بردارند و جسورانه يا شرمرويانه، در اين زمينهها سخنی بگويند، مصداق کاسههای داغتر از آش و کاتوليک تر از پاپ و سلطنت طلبتر از شخص شاه تلقی نخواهند شد؟ و آيا دخالت آنها درجايگاه دفاع از دين، از نظر عامۀ مؤمنان وکالت فضولی ارزيابی نخواهد شد؟
تا زمانی که مصباح يزدیها، نوری همدانیها، علم الهداها، صافی گلپايگانیها، ناصر مکارمها، جنتیها، خزعلیها زندهاند و عبا و لباده و دستار خود را جامهء پيامبر میشمارند و مدعی ارتباط با امام زمانند و هنوز هم لشگر عوام کالانعامی در کشور ما هستند که از آنها تقليد میکنند و آب دهان آنها را ليس میزنند و افسار دنيا و آخرت شان را به آنان میسپارند، آيا در چنين وضعی، فردی يا گروهی از ميان کسانی که خود را «روشنفکران ديندار» مینامند، مجازند که مدعی دين شوند و صراط المستقيم را به مراجع و آيات عظام و نائبان امام زمان که در رأس هرم قدرت استبداد دينی در ايران چنبر زدهاند نشان دهند؟
ـ آيا در اين صورت دعوی آنان موجب خندههای تلخ ِ اهل فهم روزگار ما يا سزاوار تمسخر نامدگان تاريخ نخواهد بود؟
ـ آيا در طول تاريخ ايمان آوردهای و معتقدی را سراغ داريد که پيامبر خود را راهنمايی و او را به راه راست هدايت کرده بوده باشد؟
- آيا در جامعهای که به دلايل گوناگون تاريخی و فرهنگی، همواره مذاهب اعتبار و احترام خود را در سايهء مناديان و متوليان آن مذاهب حفظ میکردهاند و به واسطهء آنان گسترش میدادهاند، کسی يا کسانی جز همان مناديان و متوليان رسمی و جز همان پذيرفته شدگان سلسله مراتب سنتی روحانيت، قادرند يا مشروعيتی فراتر از آنان دارند تا به عنوان مدافعان ارزشهای دينی در برابر آنان بايستند و از دينی دفاع کنند که همان مناديان همچون گوسفند قربانی به محراب قدرت سياسی برده و کارد بر حلقوم او ماليدهاند؟
- آيا مُقـلِـّدان (تقليد کنندگان) می توانند به نقد و تنقيد يا از آن بالا تر به داوری در باره اتهامات مقلَــَدان (کسانی که از آنان تقليد می کنند) خود بپردازند؟
2
هستند درس خواندگان و آشنایان به علوم جدیدی که فرهنگ دینی خود را حفظ کرده و به تدین خود پایبندند و برخی از آنها حتی اطلاع و آگاهی خود در علوم جدید را فرع بر تدین خود می شمارند و می کوشند تا آموخته های درسی خود را درخدمت ایمان مذهبی خود یا در تفسیر یا ترویج دین به کار گیرند.
این گونه مهندسان و دکتران و لیسانسیه ها یا دیپلمه های جدید بر آنند تا با تکیه بر آموزه های خود در علوم انسانی یا علوم دقیقه (فیزیک و ریاضیات وامثال آن)، در دین ایجاد نو آوری کنند.
از این رو در پرتو علوم جدید (که میراثِ رنسانس غربی و انقلاب مدرن فکری، فرهنگی، علمی و صنعتی در باختر زمین است) دست به تفسیر قرآن یا تأویلِ آموزه های دینی یا کتب مرجع مذهبی (از نوع قرآن و نهج البلاغه و امثال آنها) می زنند و به تعبیر خود «دین پیرایی» می کنند یا در پرتو نگرشی نو از سنت فاصله می گیرند تا به اصطلاح، از دین «غبار روبی و زنگار» زدایی کنند.
آنها بر این باورند که می توانند در برابر صاحبان اصلی و متولیان سُنتی دین، مُدعی ارائۀ نوعی «پاکدینی» یا «نو دینی» و، به قول برخی از آنها، عرضه کنندۀ «اسلام راستین» باشند و با تکیه بر چنین دعوی هایی است که می کوشند تا به شکلی ناهم درجوش، دلسرد کننده و بی سرانجام، دین را که عرصۀ جزمیات و دُگم ها و مبتنی به عنصر ایمان و اعتقادات بی چون چرا است، به علم مدرن که بر عقل و استدلال و کشف روابط علت و معلولی در پدیده ها تکیه دارد آشتی دهند؛ و چه تلاش عبثی!
در حقیقت آنها همچون پیمبران به دنیال دست یافتن به کشف و کرامات و در پی اعجاز و خرق عادتند اما چنین سودایی را با دست افزار ساختن از برخی دستاوردهای علوم انسانی یا علوم دقیقه، در سر می پرورند.
پیش ازین گفته ایم که سعی آنان مقرون به شکست و برای انسانیت معاصر زیانبار و حتی به حالِ خود ِ دین ناسازگار و نومید کننده است، همچنان که در این سه دهۀ اخیر نتیجه «زنگار زدایی و غبار روبی» آنان دیده شد و نشان داده شد که زیر آن «زنگارها و غبار ها»ی روبیده شده چه زشتی ها و چه تباهی ها و چه ظلمت هایی پنهان بوده است.
به هرحال، مثال آنان که با تکیه بر علوم جدید می کوشند «دین راستین» را به متولّیانِ دین بیاموزانند، مثال مُقلــِــدانی (تقلید کنندگان) ست که قصد اصلاح و راهنمایی مُقلــَـدان (تقلید شوندگان یا مراجع تقلید) خود را دارند یا حد اکثر مثال آنان، مثالِ حواریون و اصحاب و احبابی ست که در صدد راهنمایی و ارشاد پیامبران خویشند.
پیداست که چنین کوششی غیر معقول، خسران بار و محکوم به شکست است و زیان آن به کل بشریت می رسد؛ همچنان که طی سال های اخیر، ایرانیان در جهنمی سوخته اند که به سائقه و صاعقۀ چنین آرزوهایی شعله ورشده است.
آری، این درست است که سخن افرادی همچون آل احمد یا شریعتی یا سروش، همچون سخنان مهدی بازرگان در باب امور دینی، در مقاطعی از تاریخ و در یک موقعیت ویژهء اجتماعی و سیاسی در ایران با اقبال گروهی از جوانان مواجه می شد و کمابیش در میان اهل دین، با تسامح ( و نه با پذیرش) سنت گرایان نیز روبرو بود. اما رویۀ پنهان این واقعیت آن است که: اگر گفته ها یا نوشته های آنان، مشمول دعای خیر بسیاری از روحانیون و سنت گرایان واقع می شد، دلایل عمده و عدیدۀ سیاسی و اجتماعی داشت که می باید آنها به زیرکی و تقیه و تاکتیک، یا به قول خمینی به «خُدعۀ» ای که روحانیت شیعه در آن خُبره بود، مرتبط دانست.
زیرا کوشش های تحصیل کردگان علوم جدید که لبی و «دَمی به خمرۀ روشنفکری» نیز زده بودند، بازار روحانیت را رونق می داد و تنور آنان را گرم می کرد و اعتبار رفته یا رفتنی آنان را که در معرض طوفانِ وزندۀ تجدد قرار داشت به آنان باز می گرداند.
با اتکاء به چنین موقعیتی بود که سخن آنان (به عنوان گفتمانی که می توان از آن به عنوان تفسیرها یا حواشی گفتمان رسمی و سنتی دین یادکرد) امکان طرح شدن می یافت.
در حقیقت میدان جولانی که این به اصطلاح روشنفکران دینی (یا بهتر است بگوییم دین زده) برای طرح و ترویج گفتار نو نمای دینی خود به دست آورده بودند، تنها در زیر «ردای روحانیت» و در حاشیهء امنی میسّر می بود که صاحبان اصلی و رسمی و سنتی دین و محافل روحانی ضمن سکوت توأم با رضایت خویش فراهم می آوردند.
فراموش نکنیم که آل احمد خاستگاه و تبار روحانی داشت و در یک فرهنگ دینی پرورش یافته بود و آنچه نزدِ او گوهرین و بنیادی بود، همانا میراث فکری و فرهنگی خانوادگی او بود. حال آنکه، فرنگی مآبی و «فنارسه»(1) خوانی او، که سخنگویی از سارتر و کامو و ژید را بر او آسان و ازین طریق سنت گرایی فکری شیعه مآبانۀ او را استتار میکرد، در وی، بیشتر جنبۀ عارضی داشت.
این بُعد از ویژگی جلال آل احمد حضور او را در محافل روشنفکری و دانشگاهی ایران (که غالبا متأثر از ایده ها و جریانان فکری چپ یا لیبرالیسم بود) موجه و پذیرفتنی می ساخت زیرا به افکار و باورهای سیاسی یا اجتماعی او که به نثر روزنامه نگارانه ای نسبتاً جذاب یا در فرم رمان و داستان و جُستار (به فرنگی: اِسِه) عرضه می شدند، جلوه و جلایی «مدرن» و نونمایانه می داد.
به هرحال توانایی های ذوقی و ادبی او و آشنایی او به زبان فرانسه بیشتر افزار و اسباب روشنفکری او به حساب می آمد و در اظهار وجود اجتماعی او و در سیاستورزی و حضور و نفوذ وی در عرصۀ روشنفکری و محافل سیاسی (حزب توده و نیروی سوم)، نقش کارسازی داشت و برای وی از جمله تجملاتی بودند که در فضای سیاسی و روشنفکری ـ غالیاً متأثر از بلشویسم روسی ـ به کار م یآمدند و نقش و تأثیر تعیین کننده داشتند.
زیرا سیاست و فرهنگ در آن روزگار، به شدت زیر تسلط و نفوذ آرمانخواهی های ثنویت گرایانه و مانیکئیستی ِ برخاسته از جنگ سرد بود و نگریستن و تحلیل مسائل فکری و فرهنگی ـ چه در حوزۀ ملی و چه در گسترۀ جهانی ـ در میان اهل قلم و دوات و در میان کتاب خوانان به تقابل و پیکار میان «سوسیالیسم و امپریالیسم» گره خورده بود: پیکاری که «شوری و آمریکا» نماد های برجسته و روشن آن بودند.
از این رو ترجمهء برخی نوشته های سارتر و ژید کامو، در کنار دفاع ازنوآوری های نیمایوشیج (در یک فضای ادبی که زیر سلطهء شعر کلاسیک و حضور بزرگان و نامدارانی چون بهار و دهخدا و پروین و ایرج و به طور کلی ادیبان سنت گرا بود) همراه با نگارش نقد تئاتر و نقاشی و سخن از پیکاسو و پُل کله یا کاندینسکی به میان آوردن و در مهمترین روزنامۀ دولتی آن سال ها (کیهان و کیهان ماه) دبیری و سردبیری کردن جذابیت ویژه ای داشت که به فرهمندی و «کاریزمای روشنفکرانه» روزنامه نگار و قصه نویس پرکار و اهل سیاستی که او بود می افزود، به ویژه آنکه نویسنده زمانی از نفوذ و حمایت تبلیغاتی حزب توده و سپس نیروی سوم نیز برخوردار و صاحب شهرتی در طیف چپ شده بود و، علاوه بر آن، همسری نیز داشت که نویسنده تر و فرهیخته تر از خود وی بود که البته جاذبهء خاصی در محافل روشنفکری می آفرید زیرا در کشور کم بودند زوج هایی که قلم و کاغذ و و قصه و نقد ادبی آن ایام، در افواه و نزد کتابخوانان از آنها اعتباری می یافت!
با این همه اصل شخصیت او و گوهر اندیشه و فکر او بیشتر به میراث پدران اش تکیه داشت که از روحانیون اسم و رسم دار و برخوردار از اعتبار فراوانی در میان اهل دین بودند. ازین رو می توان گفت که او سارتر و کامو و کافکا و ژید را هم از نگاه یک شیعه مذهب سنتی می خواند یا ـ اگر بتوان گفت ـ با عینک شیعه گری می دید یا می فهمید:
البته این سخن، یکی از معدود فرضیه های معتبری ست که می تواند اظهارات واپس گرایانه و سنتی او را در تنقیدِ انقلاب مشروطیت و دفاع مبرزانۀ او را از شیخِ مُرتجع مستبدِ روسوفیل منفوری مثل فضل الله نوری(2) معنا کند و توضیح دهد، یا دیدار او و برادرش (شمس آل احمد) از خمینی و هدیهء نسخه ای از کتاب سبکسرانه و بی عمق غربزدگی به این ملای واپس گرا و کینه ورز و قسی القلب را معنا بخشد.(3)
شریعتی نیز پدری در مشهد داشت که دارالتبلیغ دینی مهمی را در آن شهر مهم مذهبی اداره می کرد و از آن طریق با شاخه ها و شعب گوناگون تبلیغات اسلامی، و ای بسا با گروه های مرتجعی همچون فدائیان اسلام و شبکه های سیاسی ـ مذهبی (در بازار یا در محافل پیوند خورده با حوزه ها)ی دیگر در ارتباط بود.
آقای سروش هم لابد مولود چنین محیطی ست و گرایشات فکری او در ایام جوانی به شدت متأثر از انجمنی به نام حجتیه بود(4) و آموزش تحصیلی و فکری او در مدارس و مراکزی شکل یافته بود که به انگیزه های ایدئولوژیک دینی و سیاسی ـ دینی به امر پرورش کودکان و جوانان می پرداختند، و این ویژگی کلی بسیاری از درس خواندگانی ست که آموزه های خود را در زمینۀ دانش های جدید، توأم با، یا در پرتو اهداف ِ آشکار یا پنهان ایدئولوژیک (دینی ـ سیاسی) فرا می گرفتند و آنها را درخدمت تبلیغ و ترویج دین به کار می بردند.
آقایان بازرگان و یدالله سحابی هم قطعاً از خاندان های مذهبی و عمیقاً حل شده در فرهنگ دینی برخاسته بودند و مهندسی آنان و علوم دقیقه دانی آنان عارض بر آنان بود و جایی در ژرفای شخصیت و در نهاد و بنیادِ هویت آنان نداشت و ظاهراً منطق و قوانین و فرمول های جهانشمول علمی، هرگز نتوانسته بود تا دگم های دینی آنان را که از کوکی خانه نشین ذهنیت آنان شده بود، در ضمیر آنان به پرسش گیرد. رسوبات ایمانی و باورهای شیعی و سنت های کهن دینی در وجودِ آنها قوی تر از علم و دانش مدرن عمل می کرد.
اینچنین بود که آنها آموخته های خود را در علوم جدید را، به خدمت توجیه و تفسیر باورهای دینی خود می گماشتند و جناب بازرگان آنچنان غرق در ایمانیات شیعی و قرآنی خود بود که در مقام تکنوکرات دولتی وقتی مسئولیت آب تهران را به وی داده بودند، یک آیه از قرآن را سرلوحه و شعار سازمان دولتی آب قرار داده بود و دستور داده بود که روی شیرهای فشاری تهران بنویسند «ومن الماء کل شیئٍ حیّ!» تا بدینوسیله حضور دینیات و قرآنیات و ایمانیات را، از طریق لوله های آب تهران هم که شده، مفت و مجانی به خرج دولت و به نفع اعتقادات فردی یا گروهی خویش، به خانه های مردم بفرستد! (ظاهراً فرهنگ بازاری و محاسبات مربوط به نفع و ضرر نیز مکانیزمی ست که گهگاه در تحصیل کردگان خشکه مقدس به کار می افتد!)
او در این اقدام تبلیغگرایانۀ خود، که ارتباطی به دانش تکنولژیک و مسئولیت اداری وی نداشت، حتی به ترجمهء فارسی این عبارت رضایت نداده بود تا مثلاً برای سازمان دولتی آب تهران (که آن را به اعتبار مهندسی او و تخصص فنی و علمی او به وی سپرده بودند) جملهء فارسی «همه چیز از آب زندگی می یابد» را ـ که برای ایرانیان قابل فهم تر از عبارت عربی آن بود ـ سرلوحه و شعار دستگاه اداری و پروژۀ آب رسانی تهران قرار دهد.
بی شک به گونه ای نمادین، انتخاب این آیۀعربی، بی ارتباط با انگیزه های ایدئولوژیک یا هدف های اسلامی کردن دولت در ذهنیت و در برنامه های این آقایان نبود. پیداست که همواره زبان عربی در تبلیغ و ترویج ایدئولوژیک مذهب و پیوند دین با سیاست در ایران (هم در میان ملایان و هم در جمع مکلایان متدین) کارساز بوده است!
باری، چنین اقدامی در دولتی که، به هرحال، میراث دار مشروطه بود و رئیس آن دولت (محمد مصدق) مدام بر قانون اساسی تأکید می کرد، اقدام خود سرانه و قانون شکنانه ای بود که معناها داشت؛ که یکی از معانی آن سوء استفاده از یک نهاد دولتیء غیر دینی به نام «سازمان آب» به نفع تبلیغ ایدئولوژیک شخصی یا گروهی بود.
در هیچ یک از کشورهایی که قانون اساسی آن بر سکولاریسم و دموکراسی مبتنی ست کارمندان و کارگزاران و تکنوکرات ها و بوروکرات ها و مدیران دوائر دولتی اجازه ندارند مسئولیت های اداری یا فنی خود را به اعتقادات ایدئولوژیک خود پیوند بزنند. چنین کنشی در کشورهای دموکراتیک جرم محسوب است زیرا تبلیغ اعتقادات فردی با اتکاء به پایگاه های رسمی و دولتی و سوء بهره از مقام کشوری محسوب می شود. اما در ایران، حقوق بگیران قانون اساسی مشروطه، هم در مدارس و هم در نهادهای دولتی، به خود اجازه می دادند که معتقدات خود را به نظام اداری یا آموزشی تحمیل کنند. این اقدام مهندس بازرگان (که از قضا مرد سلیم و پا ک نهادی نیز بود) نمونه ای ست از جاری بودن ِ آزادانه و بدون مؤاخذۀ شیوه هایی از این دست در ایران.(5)
این اقدام سمبلیک، درست همچون تبلیغات برای ترویج روسری در مدارس دولتی آن ایام، نشان می دهد که آنها از هر سوراخ و سنبه ای سود می جُستند تا میراث مشروطیت را مخدوش و سکولاریسم مندرج و متجلی در تحولات اجتماعی و فرهنگی و سیاسی ایران در سدۀ بیستم را کم رنگ ـ یا چنانچه بشود ـ محو سازند!
اسلام گرایی این مهندسان و درس خواندگان دانش مدرن در حقیقت چوب لای چرخ پیشرفت و سنگ اندازی پیش پای مدرنیتۀ ایرانی بود.
شعار سطحی و سوراخ دعا گم کردۀ «غرب زدگی آل احمدی» از چنین ذهنیتی و چنین روحیاتی سر برآورد و نمونه ای از منزلگاه های فرجامین آن، تولد بیدادگاه هایی در کشور ما بود که یکی از نمایندگان این «مؤمنان مُکلا»(6) پس از سال 1357 قاضی یا دادستان انقلابی آن شده بود و در حالی که چپ و راست با فیدل کاسترو و یاسرعرفات و معمر قذافی عکس های پر کبر و ناز می گرفت و در سطح جامعه توزیع می کرد، دست درایت و عدالت از آستین قضاوت بیرون آورده بود تا در سال های نخستینِ سیطرۀ ملایان سران دولت پیشین یا افسران کار آزمودۀ ارتش مدرن ایران را به سائقۀ آیۀ شریفۀ «و لکُم فی القصاص حیات یا اولی الالباب!» به «تقاص و کیفر اسلامی» برساند و ـ خواسته یا ناخواسته ـ زمینه را برای حملۀ دشمنان بیگانه ای مثل صدام حسین به سرزمین آفت زدۀ ما فراهم سازد!
در حقیقت این گروه از درس خواندگان متدین، صاحب پوستین کهنه ای بودند (به قول اخوان ثالث) که از پدران به ارث داشتند و هویت خود را همچون ایمان دینی منزوی شدۀ خود، در جوف آن پوستین کهن جستجو می کردند و معیار نیک و بد و زیبا و زشتی که آنان برای جامعۀ ایران و جوانان کشور ما در نظر داشتند به شدت متأثر از میراثی بود که به آستر همان پوستین دوخته شده بود.
باری «اهل فکر و اهل قلم»، یا تحصیل کردگان دینداری از این نوع، به انگیزهء ترویج اعتقادات سنتی و با هدف تبلیغ ایمانیات ِ خویش، خود را به زینت علم و دانش مدرن می آراستند و همچنان که از شیوۀ لباس پوشیدن شان بر می آمد (با کت و شلوار و فُکُل و کراوات بیش از تجدد خواهان مأنوس و معمولاً شیک پوش تر از آنان بودند) وانمود می کردند که با تجدد روشنفکری سر آشتی دارند و چنین بود که از «خرمن دانش نو» نیز خوشه ای یا برگی بر می گرفتند و به قبا و کلاه یا عرقچین خود نصب می کردند تا از حاصل آن همچون ابزار کارآمد و کارسازی در جامعه بهره ببرند و این همان کاری بود که کردند و همچنان، به شیوۀ پیشین، ادامه می دهند.
در نهایت امر، علم مدرن آنان در خدمت مقدسات و این هردو درخدمت کسب قدرت سیاسی و دنیوی آنان قرار گرفته بود!
این گونه «متجددان قرآن گرا و مؤمن» به دلایل نَسَبی و خانوادگی یا صرفاً به دلایل اعتقادی و فکری، از الطاف نِسبی ملایان برخوردار بودند و می توان گفت به پاس اعتمادی متقابل ـ متکی برسنخیت فرهنگی (ناشی از نزدیکی طبقاتی به بازار سنتی و در پیوند با حوزه های علمیه) و اعتقادی ـ که میان آنان و روحانیت سنتی به وجود آمده بود، از نوازش و مراحم آنان برخوردار بودند.
هرچند دکتر و مهندس بودند اما خمس و زکات و حق امام خود را می پرداختند، به زیارات عتبات عالیات می رفتند و ماه عسل شان را در جوار«ثامن الائمه» می گذراندند!
آنها اگرچه شاگردان گالیله و نیوتن و ماری کوری و لاوازیه و کخ و پاستور بودند و غالب آنان با بورس دولت نوین ایران از سوربن و مدرسه عالی پلی تکنیک پاریس یا از دانشگاه هاروارد یا برکلی و از ازین قبیل مراکز علمی درآمده بودند، با اینهمه خود را مقلد ملایان می شمردند و درگیر مسائلی از نوع «آب کر و حیض و نفاس یا امورات مربوط به جماع و شک میان دو و سه» بودند و در این زمینه از سران روحانیت شیعه تقلید می کردند.
ازین رو مورد اعتماد بودند، علی الخصوص آنکه ملایان در وجودِ شخصی آنان مبلغان زبردستی را می دیدند که می توانند، با استتار خود در موقعیت روشنفکری، جوانان ایران ـ و به ویژه دانشگاهیان را، که از مشروطه به این سو پیوندی ریشه ای با ملاها و حوزه های سنتی نداشتند ـ به آشتی با سنت فرا خوانند و به نزدیکی با روحانیت و حوزه های علمیه دعوت کنند.
باری اینگونه بود که حضور آنان برای روحانیون، به ویژه برای آن بخشِ جاه طلبی که داعیهء قدرت سیاسی داشتتند و از سوی خمینی یا شاگردان و حواریون او و نیز از سوی بازماندگان گروه تروریستی فدائیان اسلام (قاتلان دانشمند و مورخ بزرگ ایران احمد کسروی) نمایندگی می شدند، غنیمت و نعمتی به شمار می آمد.
خاصه آن که برخورداری از دانش جدید نزد این گروه از «مُتدین های مدرن» به ارزش های سنتی دینی ـ که روحانیت محافظ و نگاهبان آنها بود ـ موقعیتی مساعد تر و رواجی افزون تر می بخشید و ملایان و بدین گونه متعصبان دینی را از اعتماد به نفس بیشتری برخوردار می ساخت و به اعتقادات آنان اعتبار و حقانیتی تازه می داد، زیرا می توانستند حضور درس خواندگان و فرنگ رفتگانی همچون بازرگان و سحابی و تلاش های «علمی ـ دینی » آنان را در جامعه، به حساب تأیید و تثبیت سنت بگذارند و نظریات پیروان دانش جدید را نیز مؤید نهادهای مربوط به دیانت و سنت وانمود سازند.
به ویژه آنکه این گونه آقایان ـ که تحصیل کردگان دانشگاه های معتبر غربی هم بودند ـ می کوشیدند که علم جدید را بدل به ابزاری برای توجیه ایمان دینی خود کنند (مثلاً توجیه آب کر در سایۀ ترمو دینامیک). ازین رو برخی از آنان با نگاهی به برخی علوم دقیقه دست به تفسیر قرآن می زدند و این نکته بسیار برای روحانیت قدرت طلب شیعه جذابیت داشت و از اینکه گروهی از جوانان متجدد درس خوانده و اروپا دیده، تجدد و دانش نو را به خدمت سنت گرایی فراخوانده و در تایید و توجیه افکار حاکم بر حوزه های دینی به کار انداخته اند، به وجد می آمدند و اعتماد به نفس افزون تری می یافتند و به رؤیا پروری های خود، برای نوکردن سروری ها و تجدید نفوذ پیشین در فضای سیاسی جامعه میدان وسیع تری می دادند!
این اقدام درس خواندگان، در جهت برق انداختن به پوست سنت و ـ به قول خودشان ـ «زنگار زدایی» از الهیات و فقه و دین سنتی در پرتو دانش نو، همان کاری بود که امثال بازرگان و سحابی، نخشب (سوسالیست های خداپرست) و کاظم سامی و حبیب الله پیمان و امثال آنان در ایران آغاز کرده و افراد و گروه های دیگری نیز (در طیف چپ اسلامیست) به آنان پیوسته بودند.(7)
به هرحال، به علت منافع غیر قابل انکاری که حضور درس خواندگان علوم دقیقه در میان مُتدینن متعصب برای روحانیون داشت، اهل دین، چنین موقعیتی را (ریاکارانه و مصلحت اندیشانه) مبارک می شمردند و به آنان تا حدودی میدان می دادند و، ازین طریق، دیگر درس خواندگان پای منابر و گِرد مقابر را نیز به تأسّی و پیروی از آنان بر می انگیختند.
زیرا اینان بهترین مبلغان دین و سنت در میان اهل دانش و دانشجویان و محافل روشنفکری و سیاسی بودند. زیرا هم پایی در محیط های دانشگاهی داشتند و هم سر و سرّی با اهل سیاست و روشنفکران. هم شمع مجالس متعدد قرآئت قرآن و مباحثات دینی (که معمولاً پردۀ ساتری بر گرایشات و اشارات سیاسی و تبلیغات ایدئولوژیک بودند) در پایتخت و بسیاری از شهرهای کوچک و بزرگ ایران محسوب می شدند و در آنها حضور فکری (فردی یا نیابتی) داشتند و هم کتاب و مقالات در بارۀ«علمِ دین و دینِ علم» می نوشتند.
ازین رو آن بخش جاه طلب تر و سیاست زده تر در میان روحانیت از این گروه مهندس شده ها و دانشگاه دیده ها حمایت می کردند؛ اگرچه به اختلافات عمیق میان نظرگاه های سنتی خود در جایگاه صنف روحانی و اظهارات آنان در جایگاه نویسنده و روشنفکر متجدد اما متدین، واقف بودند و نیک تر از آنان می دانستند که گوهر دین با گوهر علم مدرن به یک جای ننشینند. ازین رو از نتایج ناگزیر چنین التقاطی مطلع و به نطفۀ تناقضی که در بطن اندیشۀ مؤمنان علم گرا بسته شده بود آگاهی داشتند. اما زمان زمان سکوت بود زیرا مصلحت چنان اقتضا می کرد.
باری، آن بخش از روحانیت شیعه که با فدائیان اسلام حشر و نشری داشتند و رؤیای قدرت در سر می پروردند و مشغول تدوین تئوری حکومت شیعی زیر نام ولایت فقیه بودند، در آن روزگاران، کسانی چون مهندس بازرگان و سحابی و دکتر سامی و بدیع زادگان و حنیف نژاد و علی شریعتی و دکتر پیمان و امثال اینان را متحدان مقطعی خود می شمردند زیرا مسیر آنان را در جهت «تبلیغات دینی» و اسلامیزاسیون جامعه ارزیابی کرده بودند و حالیا مصلحت وقت در آن می دیدند که در برابر آنها روش سکوت تأیید آمیز یا تشویق نیمه پنهانی پیشه کنند.
3
طرح این مطالب برای آن بود که نخست به نقشی که درس خواندگان و دانشگاه دیدگان متدین به عنوان رابط و کاتالیزور در جهت آشتی میان جوانان دانشگاهی (استاد و دانشجو) و نهاد سنتی روحانیت بر عهده داشتند، اشاره ای و سپس به تأثیر کوشش های فکری و نظریه پردازی های آنان بر روند تحرک و جنب و جوش در محافل سنتی و در میان اقشار مؤمن (به ویژه آنها که خاستگاه بازاری داشتند) تأکیدی کرده باشیم. زیرا چنانچه در پی پاسخی برای این پرسش باشیم که: در دوران ما بر سر دین و مقدسات چه گذشته و چرا قداست و دین در بنیاد خویش معنا دیگر کرده است؟ ناگزیر ازپرداختن به این حقایقیم!
توجه به چند و چون این واقعیات، همچنین برای طرح پرسش های اساسی زیر نیز حائز اهمیت است:
ـ چرا و چگونه بوده است که روحانیت شیعه پای از گلیم خود درازتر نهاد و به گوهر اصلی اسلام در ایران و به ماهیت تشیع پشت کرد؟
ـ چگونه صنف ملایان، حکومت بر کشور و «حق حاکمیت مردم» را، که همواره در تضاد و متناقض با اندیشۀ بنیادین تشیع دوازده امامی بود، از معنای اصیل و اصلی خود تهی ساخت؟ و چگونه شد که این صنف منبری، کسب قدرت سیاسی را برای روحانیت شیعه مباح شمرد و آن را منحصراً حق گروه صنفی خویش دانست؟
ـ چگونه بود که روحانیت شیعه منبر محمدی را بر تخت استبداد کهن پادشاهی نهاد و برای توجیه قدرت، و به ویژه برای حفظ قدرت نو یافتۀ خو، به جعل تاریخ و تحریف فلسفه تشیع پرداخت و کُل میراث معنوی و دینی و هست و نیست و آبرو و حیثیت داشته و نداشتۀ نهاد چند قرنی روحانیت شیعه را خرج حفظ و توسعه و تداوم استبداد سیاه سی و پنج سالۀ ای کرد که به قیمت کشتار ملت ایران و به بهای ویران کردن این سرزمین و فراری دادن ملیون ها تن از نیروهای کار ساز از کشور و بی حاصل کردن توانمندی های عظیم علمی و صنعتی و هنری و فرهنگی فرزندان این مُلک فراچنگ آورده بود؟
فشردۀ سخن آنکه :
ـ چگونه بود که روحانیت شیعه میراث زمین و آسمان، عرف و شرع، عرش و فرش و دنیا و آخرت را یک جا مصادره کرد واینک سی و پنج سال است که به لطایف الحیل حقِ حاکمیت مردم ایران را به نام فقیه صاحب شده و در حالی که «مولوی را دو ذرعی گُنده تر » کرده است، با تکیه بر زور و قساوت و فریب و تزویر، دو دستی به تاج و تخت سکندری و خاقان بن خاقانی چسبیده است و برای حفظ آن خون می ریزد و از خدا و قرآن و انبیاء و اولیاء مایه میگذارد و ازین منبع لایزال آنچنان هزینه کرده و می کند که دیگر دیری ست تا از گنجینه ها و دفاینِ جواهرات امر مقدس جز خزف و خرمهرهای بیبها برای خرج کردن باقی ننهاده است؟
4
باری، چنان که پیش ازین گفته شد، بحران ایران یک بحران بنیادین و بنیان کَننده است.
حقیقت آن است که نهاد روحانیت در ایران به نهاد قدرت سیاسی بدل شده و به جای سلطان صاحبقران نشسته است.
این فاجعهء بزرگ برای نخستین بار، پس از گذشت هزاران سال از زمانی که جمشید، پادشاه اسطوره ای ایران (برطبق گزارش شاهنامه)، جامعه را به طبقات تقسیم کرد و نقش و کارکرد و جایگاه روحانیت را روشن ساخت، اینک در دوران ما با ابعادی کاملاً بی سابقه در ایران وقوع یافته است.
امروز روحانیت با مصادره کردن سهم پادشاه یا سلطان بر تخت شاهی و سلطنت جلوس کرده است و این خلاف آمد تاریخ، عرف، عقل، قانون و شریعت در ایران است.
صنف روحانیت در روزگار ما به نام فقیه و به نام ولایت مطلقه (حاکمیت تامّه)، با تکیه بر میراث دینی و با ابزار سازی از مقدساتی که همواره در ذهنیات و روح ایرانیان مسلمان شیعی از ائمه و اولیاء و معصومین حضور و ظهور می یافته، به نام انقلاب و به انگیزهء کسب قدرت سیاسی (متأثر از بلشویسم و سایر انقلابات مدرن و همراه با زد و بند با قدرت های بزرگ بین المللی)، نیروی سهمگین استبدادِ کهنِ شاهی را که جنبهء عرفی داشت به نیروی سهمگین تر قدرت روحانی پیوند زده و هر دو را درهم ادغام و حاصل آنرا به یک هیولای زورآورِ جهنمی ِ بی مغر و بی روح بدل کرده و به جان ملت ایران انداخته است.
روحانیت شیعه در دوران ما به انگیزه و بر مبنای میل ِ مفرط به قدرت سیاسی و از روی آزمندی و جاه طلبی فردی و صنفی بیرون از حد و مرز، توانسته است تا پتانسیل و توش و توان ِ هزاره ای متکی بر سنت و شریعت، که همواره تسلط بر روان و وجدانیات و باورهای دینی مردم را بر وی آسان می کرد و بواسطۀ آن عوالم خیالی و ذهنی و فرهنگی آنان را در حیطۀ شرع زیر تأثیر و نفوذ بلامنازع خود داشت، با قدر قدرتی و خودکامگی شهریاری کهن و استبداد دیرین ایرانی و شرقی درآمیزد و خود را ولی فقیه مطلق العنان حکومت اسلامی بنامد و دستِ کوبندۀ امام زمان از آستین برآورد و به یمن عوامفریبی و تزویر ملایان جاه طلب و مکنت جویی که در مقام ِ حواریون تأیید گر و مشروعیت بخش به گرد او حلقه زده اند، برگزیدۀ خدا و بازوی خدا بر زمین محسوب گردد و به ملت ایران تحمیل شود!
و جالب آن است که چنین نیروی سهمگین و قهاری را به مدد دستاوردهای مدرنیته و اثرات اجتماعی و فرهنگی آن در ایران استحکام بخشیده اند و به آن شکل و شمایل ظاهرفریب و نو داده اند.
حقیقت آن است که روحانیت امروز، همانگونه که دین و باورهای سنتی را همچون ابزاری به نفع حفظ قدرت سیاسی مصادره کرده و سخاوتمندانه آنها را خرج ِ نظام حکومتی خود می کند، به همان گونه نیز از مدرنیته و ابزار و ادواتی که طی سدۀ اخیر و به یمن کوشش های صد و پنجاه سالۀ ایرانیان، به ویژه در سایۀ انقلاب مشروطیت به ایران رسیده بود نیز بهره گرفته و همچون ابزار و حربه ای در جهت حفظ قدرت ویرانگر خویش به کار برده است!
بدین گونه، حاکمان روحانی مجلس ملی، سنا (خبرگان، مجمع تشخیص مصلحت، شورای رهبری، صندوق رأی و...)، مطبوعات و رسانه و سیستم اداری و نظم اجتماعی و روش ها و تکنیک های سازماندهی نظامی و تشکیلات پلیس و سرکوب را، که همهء آنها اخذ شده از تمدن غرب یا نتیجهء تأثیر تمدن مغربی و ثمرۀ کوشش های نوجویانه و تجدد خواهانه ایرانیان در صد و پنجاه سال اخیر بوده اند، به نفع خود مصادره و همچون ابزاری برای استقرار و ادارۀ یک حکومت مبتنی بر شریعت و فقه شیعه و در جهت باز گرداندن سُنن پوسیده و روزگاران سپری شده به خدمت گرفته است!
پایه ریزان و کوشندگانِ نظامی که می خواهند مشروعیت سلطهء سیاسی خود بر ایران را از سنت بگیرند، و قصد آن دارند تا احکام دینی را در کشوری پیاده کند که دو انقلاب تجدد خواه و آزادی طلب در کارنامۀ تاریخ معاصر خویش داشته، و مدعی اند که قانون اساسی حکومت شان مأخوذ ازکتاب آسمانی (قرآن) است، باری، هنگامی که می خواهند سلطۀ بی چون و چرا و استبدادی خود را بر خاک ایران پایدار نگاه دارند و بر آنند تا حکومت زمینی و سلطۀ دنیاوی خود را بر مردم ایران تداوم بخشد، بدون هیچ احساس گناه و بی هیچ حس بیگانگی با این «ابزار مدرنِ قدرت» به تمام و کمال و با دست و دلبازی کامل، از آنها بهره می جویند و با تکیه بر آنها نهادها و دوائر حکومتی و اجتماعی واداری و تشکیلاتی و فرهنگی نظام خود را سامان می دهند.
آنها، در پناه دست آوردهای مدرن تکنولوژیک و رسانه ای نو و با بهره گیری از انترنت و ماهواره و سیستم های اولترا مدرن گفتار و تبلیغ و شنود، برآنند تا دوران های گمشده در قرون ماضی چهارده قرنی را به روزگار ما باز می گردانند و با بهره گیری از انواع محصولات شگفت انگیز مدرنیته است که می کوشند تا ارزش های میدان تهی کرده را دوباره به میدان آورند و به زور تپانچه و شلاق و قساوت و فریب و تزویر بر مردمان امروز و انسان های عصر مدرن در کشور ما تحمیل کنند و ناگفته پیداست که طی این سه دهۀ سیاه، در این اهداف شوم خود متأسفانه عاری از توفیق هم نبوده اند!
پیداست که بخش وسیعی از تحصیل کردگان دانش مدرن به وسیلۀ اجرای این هدف شوم تبدیل شده و چرخ دستگاه بی روح بوروکراسی و تکنوکراسی ِ حکومت ملایان را می گردانند!
در واقع، اینگونه است که نظام جدید اسلامی در ایران، مدرنیته را به خدمت تثبیت و تداوم سنت گماشته و، ازین دریچه، تحصیل کردگانی را که دانش و توانایی و هویت علمی و فنی و هنری و فکری شان حاصل آموزش مدرن در ایران ـ از دارالفنون تا امروز ـ بوده است خدمتگزار حاکمیت سنت و قدرت مطلقه سُنت مداران ساخته و در واقع آنان را کمر بستۀ یک استبداد دینی کرده است، به طوری که می توان گفت ایران معاصر و ملت ایران در دوران ما در انقیاد گروهی از حاکمان قساوت گر و مرتجع سُنتی است که خود، بر مخدومان و کمربستگان مدرن تکیه دارند و به سخن دیگر مخدومان مدرنِ حکومت در ایران معاصر به کارگزاران و حقوق بگیران (مرسنری های) سنت استبدادی ملایان بدل شده اند!
درواقع نمی توان ازین خلاف آمدِ عادت و از این وضعیت پارادوکسال و متناقض نما شگفت زده نبود!
به راستی چه واقعه ای شگفتی آور تر از آن که در ایران امروز، معاش مدرنیته در دست سنت است و سفرهء کارگزاران مدرن اجتماعی و تکنوکراسی و بوروکراسی نظام به مطبخ کسانی وصل است که خزانه دار سنت اند و کلید رزق و روزی آنها در بیت روضه خوانی ست که او را نخست به مقام فقاهت و سپس به نیابت امامت و در مرحلۀ بعدی به امامت و در این سال ها به خدایی رسانده اند!؟
(از معدودی استثناها که در کشور انزوا گزیده اند و نیز از جمع بزرگ گریختگان و ترک دیار کردگان سخنی به میان نمی آوریم).
قسمت ديگر این مطلب را در روزهای آتی خواهید خواند.
یادداشت:
(1) فنارسه دانی اصطلاحی بود که خود آل احمد گاهی به طنز و البته پنهان در نوعی تواضع کاذب در بارۀ خود به کار می برد.
(2) شیخ فضل الله نوری، بعدها ـ همانطور که آل احمد در کتاب غربزدگی خود می خواست ـ به «شهید مبارزه با غرب استکباری» بدل شد و ازقدّیسان پایه ریز نظام ولایت فقیه به حساب آمد و تصویرش در ایران بر اسکناسها و تمبرهای پستی حکومت خمینیستی نقش بست !
(3) شمس آل احمد ضمن مصاحبه ای از رفتن آل احمد به قم برای دیدار با خمینی و هدیۀ نسخه ای از کتاب غربزدگی به وی یاد کرده واز رضایت تأیید آمیز و تشویق کنندۀ خمینی سخن گفته است. این نیز فراموش نشود که اعتراض خمینی به شاه، در خرداد 1343 نه از بابت آزادی خواهی وی که نتیجۀ مخالفت های او با اصلاحات ارضی و به ویژه با قانون حمایت خانواده و آزادی زنان بود!)
(4) حجتیه نام انجمنی بود که ظاهراً تبلیغ دینی و ترویج اعتقادات شیعی تأسیس شده بود. اما، چنان که مطلعان می نویسند و می گویند، این انجمن برای مدتی طولانی از سوی مقامات امنیتی حکومت محمد رضاشاه تشویق و هدایت می شده است. گویا (همچنانچه مورخان مطلع معاصر برآنند) هدف اصلی این شبکهء به ظاهر مذهبی که زیر چشم های تیز بین ساواک آزادانه عمل می کرده، آزار هموطنان بهایی ما و ایجاد محدودیت و فشار بر این اقلیت دینی ایران بوده است. (چماق ساواک یا باج ِ حکومت شاه به روحانیت شیعه!؟ الله اعلم به حقایق الامور!)
(5) نمونۀ دیگر آن را خود من هنگام کودکی و نوجوانی در دبیرستان تجربه کرده ام: در سال های 44 و 43 ما معلمانی داشتیم که برای ما نشریات تبلیغاتی چاپ قم را می آوردند (مثل« مکتب اسلام » که به مسئولیت یا سردبیری ناصر مکارم شیرازی انتشار می یافت و جزوه هایی زیر نام «جوانان را دریابید» واسامی دیگری از این دست ) و آزادانه آن را بین دانش آموزانی که ما بودیم پخش می کردند. هیچ مقام مسئول آموزشی (نه مدیر مدرسه، نه رئیس آموزش و پرورش و نه مسئولان دولتی دیگر ) آنان را از چنین کاری منع نمی کردند. ظاهر این معلمان ما مقصودشان کمک به تهذیب دینی یا به خیال خودشان اخلاقی جوانان بود اما عملاً برای لشکر آتی حزب الله و سرکوبگرانی که جذب حکومت ملا ها شدند، سرباز تربیت می کردند. چنین روش خود سرانه ای از سوی معلمان، در مدارس کشورهای آزاد جرم است. متأسفانه به ظاهر، حکومت ایران سکولار بود و شاه مشروعیتش را از قانون اساسی مشروطه اخذ می کرد اما در عمل به ملایان باج می دادند!
(6) منظور همان کسی ست که امروز دبیرکل نهضت آزادی و میراث دار آقایان مهندسان و دکترهای مؤمن سالهای 40 و 50 است. یعنی آقای دکتر ابراهیم یزدی!
(7) مثل پایه گذاران مجاهدین خلق و افرادی همچون علی شریعتی و چند تن دیگر که اصطلاح «زنگار زدایی از دین» یا «غبار روبی از سنت» و مفاهیمی ازین نوع نیز ساختۀ آنان بود!
نظر خوانندگان
محل ارسال نظر در مورد اين مطلب:
توجه: اگر عنوان اين مقاله را در جدول زير وارد نکنيد، ما نخوهيم دانست که راجع به کدام مطلب اظهار نظر کرده ايد.
کافی است تيتر را کپی کرده و در محل مربوطه وارد کنيد.