خانه   |   آرشيو مقالات   |   فهرست نويسندگان و مطالب شان   |   آرشيو صفحهء اول سايت    |    جستجو  |    گنجينهء سکولاريسم نو

 

جمعه گردی ها

يادداشت های هفتگی اسماعيل نوری علا

esmail@nooriala.com

جمعه 2 خرداد ماه 1393 ـ 23 ماه مه 2014

 

 پيوند برای شنيدن و دانلود فايل صوتی با صدای سعيد بهبهانی

بهاری پنهان در باغ های جنبش سبز

در آستان خرداد ماهی ديگر

در آستان خرداد ماه ديگری ايستاده ايم؛ ماهی که نيم قرنی است با ظهور و رشد «اسلام سياسی» و بقدرت رسيدن «اسلاميست» هايش در کشورمان عجين شده و گمان می کنم، يا آرزو دارم، که پايان اين نکبت تاريخی هم در يکی ديگر از ماه های تقويم خورشيدی مان فرا رسد.

در اين ميان، من پنج سال تمام است که با «جنبشی» زيسته ام که در خرداد ماه 88 رشحه ای از بهار را به خيابان های ايران ارزانی داشت؛ پنج سالی که بی وقفه به آن انديشيده و دربارهء آن نوشته و زندگی روزمرهء خود را بر محور مقتضياتی که از آن می فهمم تنظيم کرده ام.

در واقع، اگرچه بيش از نيم قرنی می شود که بکار نويسندگی در زمينهء شعر، ادبيات و جامعه شناسی مشغول بوده ام، و اگرچه 46 سال پيش جزو 9 نفری بودم که کانون نويسندگان ايران را پايه گزاری کردند تا آزادی های مصرح در قانون اساسی مشروطيت را از حکومت استبدادی مطالبه کنند، و نيز اگرچه 9 سال است که توجه به سکولاريسم را بعنوان پادزهر حکومت اسلامی لازم دانسته و هر هفته مقاله ای را با نام «جمعه گردی ها» منتشر کرده و از آن ميان چندين و چند مقاله را در مورد ضرورت همبستگی اپوزيسيون مخالف رژيم اسلامی در خارج کشور نوشته ام اما، خودم، زمان ورود عملی ام به «فعاليت های سياسی» را شبی در پايان انتخابات 22 خرداد ماه سال 1388 می دانم؛ انتخاباتی که اگرچه عليه شرکت در آن و باور نکردن کانديداهای دولتی اش نوشته بودم اما، با توجه به حضور آن همه جوان رعنای به خيابان آمده، مرا به انتظار  نتايج اش بيدار نگاه داشه بود. آنگاه، با آغاز روز 23 خرداد آن سال، همدل با جوانان جاخورده از نتايج اعلام شدهء انتخاب، که بی هيچ نقشه و برنامه ای به خيابان آمده بودند و هنوز معلوم نبود که جنس خواست هاشان با جنس مطالبات اصلاح طلبان تفاوت دارد، به اين نتيجهء قطعی رسيدم که: «تا نيروهای انحلال طلب و سکولار دموکرات جامعهء ما دارای آلترناتيوی نشوند که شايستگی به دست گرفتن قدرت را داشته باشد دليلی بر انحلال يا فروپاشی خودبخودی حکومت اسلامی وجود ندارد و، متقابلاً، حکومت اسلامی هم با علم بر همين واقعيت، اجازه نخواهد داد که اين آلترناتيو در داخل کشور شکل بگيرد».

از آن روز ببعد، اين نتيجه گيری همچون عينکی برای چشم من شده تا همهء وقايع سياسی را از پشت آن ببينم و در حد توانائی های خود بکوشم تا، در کنار نوشتن و سخن گفتن، زمينه های عملی را، برای ايجاد سازمان يا سازمان هائی سياسی در خارج کشور که بتوانند بلندگوی خواسته های واقعی آن جوانان باشند، ارزابی کرده و فراهم آورم و، تا می توانم، راه را بر غلبهء گفتمان سه بعدی ِ «انحلال طلبی، آلترناتيو سازی و سکولار دموکراسی» بر سپهر سياسی خارج کشور (و چه بسا داخل کشور) هموار سازم. با اين همه، ارزيابی اينکه من و ياران عزيزی که با هم دست به اين فعاليت ها زده ايم تا چه حد توفيق داشته يا شکست خورده ايم نمی تواند وظيفهء من و ما باشد.

اما، غرضم از آنچه که گفتم آن است که نوشته باشم که عمر «فعاليت سياسی جدی و تمام وقت من» با پيدايش آنچه که «جنبش سبز» خوانده شده يکی است و، اگرچه تا خيابان های شهر زادگاهم به اندازهء يک اوقيانوس و يک قاره دور افتاده ام و امان ورود به خاک کشورم را ندارم اما، از آن شب و روز ببعد، در هر کجا که بوده ام، جز به آن جوانان نيانديشيده و جز در راستای فهم و تبيين خواست هاشان نکوشيده ام.

بدين سان، «جنبش سال 88 جوانان ايران» مرا از «نويسنده بودن صرف» به ميان جهان اپوزيسيون فعال حکومت اسلامی در خارج کشور پرتاب کرده است و، در پی ظهور اش، من ساعت ها و روز ها و هفته ها را در گفتگو با شخصيت های سياسی حزبی و غير حزبی گذرانده و با کوچه پسکوچه های جهان اپوزيسيون در خارج کشور آشنا شده ام و، با همهء سرخوردگی حاصل از اين روياروئی، هنوز هم خود را بخشی از آن «جنبش»ی می دانم که در 22 خرداد 1388 اميدوارانه و معترض به خيابان آمد و در 22 بهمن همان سال، خونين و شکنجه ديده و تجاوز شده، با داغ آنها که در سينهء خاک فرو خفته بودند، دلشکسته به خانه ها بازگشت، دست به خودکشی زد، يا از کشور بيرون آمد، و يا هنوز، اميدوارانه، هوای تلخ روزگار کنونی را در انتظار لحظهء موعود ديگری بو می کشد. و من، در همين زمانهء ناسازگار، يقين کرده ام که چنين جنبشی، که اکنون اميد بسيار دارم که از فريب کاری اصلاح طلبان پيراسته شده باشد، همچنان زنده (هرچند نه سرزنده) است و آتشفشان خشم متمدنانهء خود را در روزی از روزهای آينده آغاز خواهد کرد.

 

پيرامون «جنبش های اجتماعی»

برای من، آنچه در سال 1388 در ايران رخ داد براستی همهء مشخصات يک «جنبش عمومی» را داشت؛ جنبش دانشجوئی نبود، جنبش زنان و کارگران هم نبود، جنبشی عمومی بود که همهء اينگونه مرزها را در می نورديد تا صفت «اجتماعی» و، بخاطر کثرت شرکت کنندگان در آن، صفت «ملی» را از آن خود کند.

در علوم اجتماعی سعی می شود که بين «مفاهيم مشابه» خط کشی های دقيق شده و، بجای تشابهات، به تفاوت های آنها توجه شود. «جنبش»، از لحاظ معنائی، و در سخن عمومی، با حزب و گروه و کمپين و نظاير اينها نزديکی دارد اما بيشتر اشاره کننده به حرکت جمعی و عمومیِ گروهی از مردمی است که، بدون تعلقات خاص گروهی شان، در راستای يک عقيده و خواست عمومی (که می تواند سياسی، اجتماعی، فرهنگی و حتی هنری باشد) دست به ايجاد روندی برای «تغيير هنجارهای وضع موجود» می زنند. در اين ميان، مهمترين تشخص هر جنبشی در «گوهر فراگير اجتماعی» آن نهفته است که اگرچه همواره طی مدتی طولانی در حال شکل گرفتن و آماده شدن به سر می برد اما، هنگامی که شرايط فراهم شدند، يک خواست عمومی و يا يک فرصت تاريخی می تواند آن را آشکار و فاش کند.

در اين نگاه وتعريف، هر جنبشی دارای هدفی با نام «تغيير وضع موجود است»؛ هدفی که همواره اصلاح طلبانه آغاز می کند اما به تغييرات بنيادی فراگير و ساختار شکنانه ای نظر دارد که رفته رفته در طول دوران ظهورش مطرح می شوند.

در عين حال، و بر اين اساس، جنبش های اجتماعی دارای دو صورت اند؛ يا خودبخود، و در جريان پيش آمدن حادثه ای نامنتظر ظاهر می شوند و «جنبش خودجوش و خودبخودی» نام می گيرند (جنبش های نوع اول)، و يا کسانی می کوشند تا آنها را از حالت کمون بيرون آورده و بظهور برسانند. اينگونه جنبش ها را «بيدار شده و برانگيخته» می خوانند و از جانب کسانی که ظهور جنبش را ضروری، به هنگام و مغتنم می شمارند زايانده می شوند (جنبش های نوع دوم).

جنبش سال 88، در تمام دوران بروز خود، دارای همهء صفات نوع اول، یعنی «خودجوشی» بود؛ از جريانی زمانمند و طولانی خبر می داد که طی آن عدهء کثيری در جامعه، بدون داشتن هرگونه رابطهء ارگانيک گروهی، به نتايج و خواست های مشابه و مشترکی در راستای «تغيير وضع موجود» رسيده بودند. شرايط هم کم و بيش آماده بود: پايان دوران چهار سالهء تاريک احمدی نژادی و فرا رسيدن انتخابات رياست جمهوری، و نيز تمهيدات حکومت برای جلب مردم به پای صندوق های رأی، کلاً اين فرصت را فراهم ساخته بودند تا آن «خواست های مشابه و مشترک مردمی» از خلوت انديشه ها و دل ها به ميان خيابان آيند و به آشکارا مطرح شوند. و خواست ها همگی در گوهر خود ناظر بر تغيير وضع موجود بودند؛ بی آنکه در آغاز کار ميزان و دامنهء «تغيير» قابل گمانه زنی يا اندازه گيری باشند.

 

رهبری جنبش ها

          روشن است که در نوع دوم جنبش، هنگامی که کسانی در راستای ظاهر ساختن يک جريان پنهان اجتماعی عمل می کنند، تکليف «رهبری» روشن است، اما در نوع اول جنبش، که جنبهء فی البداهگی و خود بخودی بودن دارد، ظهور و تثبيت موقعيت «رهبران» مراحل مختلفی را طی می کند و ممکن است کسانی که در سرآغاز بروز يک جنبش رهبران آن محسوب می شوند، در سير تکاملی جنبش، از اين سمت کنار رفته و ديگرانی که بيانگر گوهر اصلی خواست های عملی جنبش محسوب می شوند جای آنها را  بگيرند. جنبش سال 88 اين«نظريه» را بصورت آزمايشگاهی اثبات کرد؛ هرچند که مسئلهء غامض رهبری آن تا همين امروز نيز موضوع بحث و مجادله است.

روشن است که حضور مهندس ميرحسين موسوی، نخست وزير محبوب خمينی در هشت سال جنگ و عضو دائم مجمع تشخيص مصلحت نظام، بخودی خود نمی توانست جرقه ای برای انفجار زايندهء يک جنبش سياسی ـ اجتماعی باشد. اما تبليغات وسيع اصلاح طلبانی که چهار سال پيش از قدرت رانده شده بودند در مورد فراهم آمدگی شرايط تغييرات بنيادی از يکسو، و تمايل شديد حکومت برای کشاندن مردم به حوزه های انتخاباتی برای تثبيت ادعای مشروعيت خويش، از سوی ديگر، مهندس موسوی را تبديل به نمادی در راستای «تغيير وضع موجود» کرد؛ خواستی که از کمپين تبليغاتی باراک اوباما در امريکا، که ضروزت تغيير را شعار خود قرار داده بود، نيز الهام می گرفت. خواستاران چنين «تغيير»ی نيز در آن فضای تب زدهء تبليغاتی، که حضور مأموران امر به معروف و نهی از منکر در آن کم رنگ شده بود، لاجرم به آمدن موسوی و تغييراتی که خواهد آورد دل بستند. حتی انتظارات غيرواقعی از او چنان بالا گرفت که وقتی خود اعلام داشت که «بايد به عصر طلائی امام راحل برگرديم» جاخوردگی ها پنهان شد و صنعت «انشاالله گربه است» به ميان آمد.

اما هنوز هم آنچه که می شد «جنبش» نام بگيرد چهرهء خود را نشان نداده بود؛ جمعيت در خيابان بود، خواست و توقع هم در گفتار و کردار بيان می شدند، اما هنوز جرقهء اصلی، آن هم بصورت مانعی که خواست ها را به چالش کشد و سازندهء «جنبش» شود وجود نداشت.

از نظر من، واقعيت آن است که حکومت احمق می توانست مهندس موسوی را از صندوق ها خارج کند (همانگونه که پيش از او خاتمی را بيرون آورده بود و پس از او روحانی را بيرون کشيد) و مردم را راضی و پيروزمند به خانه ها برگرداند و بعد از چندی هم معلوم شود که مهندس نيز «تدارکچی» ديگری بيش نخواهد بود. اما حکومتی که بر پايهء ترس از مردم و علم به عدم محبوبيت و مقبوليت خويش زندگی کند، همواره از سايهء خودش هم می ترسد و چون چشم اش به موج جوانی که در رودخانهء خيابان جاری است می افتد هراسان می کوشد دست به سد سازی زند، مبادا که «خواست های قانونی» تبديل به «خواست های ساختار شکن» شوند.

          بدين سان مهندس موسوی نيز، در پی محروميت از رياست جمهوری و آغاز اعتراضات گستردهء مردمی، تا زمانی می توانست رهبر جنبش سبز بشود و باشد که نخواهد جلوی «ساختار شکن شدن» خواست ها و شعارها را بگيرد. اما او نيز، همچون ديگر شخصيت های برآمده از انقلاب اسلامی و خواستار ادامهء آن، از خواست های ساختارشکن مردم «ترسيد» و به آنها فرمان ايست داد و، از اين طريق، هم خود را از رهبری انداخت و هم مردم را از داشتن رهبر محروم ساخت.

البته توجه داشته باشيم که رفتار آن روزهای مهندس موسوی به شخصیت دیگری که او در سال های «حصر خانگی» اش از خود نشان داده ربطی ندارد. مقاومت او، و البته پايداری کروبی و رهنورد، در برابر زور و دیکتاتوری خامنه ای، و قبول نکردن خواست او برای «توبه»، بهر حال قابل تحسین و احترام است؛ هر چند که هنوز روشن نيست که آنان در اين چهار سالهء انزوا و بی صدائی به چه نتايجی رسيده و تا چه حد از ضرورت استمرار حکومت اسلامی دل بريده اند.

 

اصلاح طلبان و تصرف جنبش

          اما مخالفت مهندس موسوی با ساختار شکنی جوانان، و نيز شعارهای صريح مردم در مورد برقراری «جمهوری ايرانی» بجای «جمهوری اسلامی»، هيچ کدام، موجب آن نشد که اصلاح طلبان مذهبی جايگاه متزلزل و ضعيف خود را در جنبش سبز تشخيص دهند و، در نتيجه، در طی پنج سال گذشته بيهوده کوشيده اند تا اين دروغ را جا بياندازند که جنبش سبز خواستار تغيير رژيم و بهم زدن وضع موجود نبود و نيست و همچنان جنبشی است برای حفظ و اصلاح (و در زبان عصر روحانی، «تعديل ِ») رژيم؛ و مهندس موسوی هم همچنان رهبر آن است و روزی که از حصر خانگی بيرون آيد در ايران زلزله ای سياسی رخ خواهد داد که انقلاب اسلامی را به روی ريل اصلی خود بر خواهد گرداند.

          اما جريان انتخابات 1392 و برکشيده شدن حسن روحانی، و ناتوانی او در ايجاد هرگونه تغيير، پايان اين افسانه محسوب می شود. رژيم آگاه است که هرگونه دستکاری در ترکيب اش به فروپاشی کل دستگاه می انجامد و، از آنجا که نفع بران اصلی از حفظ اين رژيم، دزدان و آدمکشان و بسيجی ها و سپاهی ها و آخوندها و آقازاده ها هستند که همه چيز خويش را از طريق کار غيرقانونی و سرکوب وحشيانهء ناراضيان به دست آورده اند، همگی خوب می دانند که تغيير مسير به سوی هرگونه تعقل و ساز و کار علمی مديريت جامعه، به پايان اين «ايلغار ايران ويران کن» خواهد انجاميد.

پس، اگر جنبش سبز را، در پی بی معنا شدن شعار اوليهء «رای من کجاست؟»، ظهور خواست تغيير بنيادی رژيم بدانيم، و از آنجا که اين خواست هنوز محقق نشده است، آنگاه شکی نخواهيم داشت که اين جنبش هم اکنون حکم آتش زیر خاکستر را دارد و حکومت نيز، با علم به اين موضوع و برای حفظ خود، چاره ای جز افزايش سرکوب و مشغول نگاه داشتن مردم با گرفتاری های روزمره و ناتوان ساختن شان در ابراز اعتراض نمی بيند و در اين مسير می تازد.

          در واقع، با به مخفی گاه برگشتن خون زده و تحقير شدهء جنبش، عمر اصلاح طلبی نيز به پايان رسيده و اصلاح طلبان مذهبی در آينده جز دو راه را در برابر خود نخواهند ديد: يا پيوستن به حکومتيان بی اعتبار و آبرو، و يا ايستادن در صف آنان که بجای جمهوری اسلامی خواستار استقرار حکومتی ايرانی اند. و، لامحاله، آيندهء نزديک دوران شکاف های عميق در اردوی اصلاح طلبی و پيدايش تصفيه های گسترده خواهد بود.

 

گوهر انحلال طلب جنبش سبز

          اگرچه اصلاح طلبان مذهبی همچنان در سايت ها و نوشته ها و گفتارهاشان، به جای آن که بگویند «طرفداران موسوی برانداز و انحلال طلب نبوده اند»، بر طبل اين دورغ می کوبند که «جنبش سبز برانداز و انحلال طلب نيست»، اما ديگر چيز دندان گيری در چنته ندارند و فعلاً می کوشند با اسم و رنگ عوض کردن وقت بگذرانند؛ سبز را به بنفش تغيير دهند و اصلاح طلبی را تبديل به «اعتدال طلبی» و خواستاری تغييرات «گام به گام» مبدل سازند؛ کارهائی که با آن فقط می توانند دل آرزومند و خيال پرور خود را گرم کنند.

          جنبش سبز، با گذشتن از مسير تصفيه ای آشکار، اکنون گوهر انحلال طلب خود را هرچه بارزتر کرده و ديگر سر هيچگونه آشتی با حکومت بی قانون و تبعيض گر و سراپا فاسد مسلط بر ايران را ندارد؛ هرچند که همهء اين اراده ها اکنون در پيله ای از سکوت و انتظار خفته اند.

 

انحلال طلبی و مديريت جنبش

          اما اکنون که کار به اينجا رسيده و کشيده است، «انحلال طلبان» چرا نبايد، بجای دست روی دست نهادن و انتظار کشيدن، به «تلفيق» دو نوع جنبشی که از آنها ياد شد بپردازند؟ تا، در آن روز که بی شک خواهد آمد و رودخانهء جنبش سبزی که ديگر از گند اصلاح طلبی اسلامی مصفا شده در خيابان ها جاری خواهد شد، مسئلهء مديريت و هدايت، و حتی رهبری جنبش، به اتفاق و حادثه و احياناً فريبکاری ديگری از جانب رژيم موکول نشود؟

          و اين پرسش ما را به آنچه در ابتدای مقاله يادآور شدم بر می گرداند و آن باور به پيوند جدائی ناپذير انحلال طلبی با آلترناتيو سازی است.

اگر بخواهيم دوران انتظار را به بطالت نگذرانيم، اگر نخواهيم آيندهء کشورمان را به دست بخت و اقبال بعيد بسپاريم، و اگر بخواهيم که زمام امور ميهن مان را به دست هائی توانا بسپريم که برای مديريت کشور شايسته و مجهز و تعليم ديده اند، آنگاه تنها چاره مان، که می تواند در برابر حوادثی همچون کودتای سرداران فاسد سپاه و يا حملهء ايران شکن خارجی ها قد علم کند، ساختن آلترناتيوی سکولار دموکرات است که حاکميت را از دست اوباش و اجامر و آخوندهای جن زده گرفته و به دست نمايندگان واقعی مردم می سپارد.

در آستانهء خرداد ماهی ديگر، سبزی ِ بهاری ِ جنبش ِ جوانان ِ ايران از هميشه با طراوت تر بچشم می خورد ـ اگر باغ را اهمال ما به ويرانی نکشاند. 

 

با ارسال اي ـ ميل خود به اين آدرس می توانيد مقالات نوری علا را هر هفته مستقيماً دريافت کنيد:

NewSecularism@gmail.com

مجموعهء آثار نوری علا را در اين پيوند بيابيد:

http://www.puyeshgaraan.com/NoorialaWorks.htm

 

نظر خوانندگان

 

محل ارسال نظر در مورد اين مطلب:

توجه: اگر عنوان اين مقاله را در جدول زير وارد نکنيد، ما نخوهيم دانست که راجع به کدام مطلب اظهار نظر کرده ايد.

کافی است تيتر را کپی کرده و در محل مربوطه وارد کنيد.

 

بازگشت به خانه