خانه   |   آرشيو کلی مقالات   |   فهرست نويسندگان  |   آرشيو روزانهء صفحهء اول سايت    |    جستجو  |    گنجينهء سکولاريسم نو

9 تير ماه 1393 ـ  30 ماه ژوئن 2014 

ملا، سولاخ!

ايراندخت دل آگاه

پيرزني در همسايگي ماست كه اگر با «جنتي» همسن نباشد حتماً از او بزرگسال تر است. به گمانم روزگاري هر دو در «باغ درختان سيب ممنوع» مي زيسته اند و همسايه خدا بوده اند. اگرچه تفاوت شخصيت شان از «ملكوت اَعلا» تا «اسفل سُفلا» است. اين همسايهء ما تا خرخرۀ «جنتي» را نگيرد و نفرستد وردست امام راحل اش، دست بردار نيست و همچنان سرپا مي ماند و به ديدن و خواندن و آموختن ادامه مي دهد. آنقدر نكته مي داند كه آدمي را به شگفتي مي اندازد و از ناداني خويش شرمنده مي سازد.

گاهي به خود مي گويم به نظرم وقتي «الله» تصميم گرفت يك خانه تكاني جانانه دركلبهء آسماني اش انجام بدهد و ديد كه يك موش كور – مقصودم آخوند جنتي است – در كنجي لانه كرده، يك تيپا زد به نشيمنگاه او و لخت و عور شوت اش كرد روي زمين. آنجا بود كه اين خانم هم حساب كارش را كرد و ساك اش را برداشت و سنگين و رنگين بيرون آمد و با يك چتر سفيد، همچون «مري پاپينز» فرود آمد روي اين كره خاكي؛ البته به اين اميد كه روزي به ديگران بفهماند كه به خلاف آنچه رواج داده اند زن ها خيلي هم از موش ها نمي ترسند و هرگاه لازم باشد «پنير خور» ِ موش ها را مي چسبند و روانه شان مي كنند به جهنم!

باري، رفته بودم به ديدار اين همسايه. آن هم در روز ِ آخرين مسابقه فوتبال بچه هاي ايراني در برزيل.

راستش من اهل فوتبال و پي گيري مسابقات نيستم. دليل اش هم نه بي علاقگي به اين ورزش است، بلكه ذهن و چشمم را تحريم كرده ام در برابر ورزشي كه گرداننده هايش كساني مانند كفاشيان ها و رويانيان ها و چه مي دانم بابك زنجاني ها و ده ها نام بدنام ديگر و مافيايي آدمكش است. ورزشي با اين كادر «رهبري» براي من پشيزي نمي ارزد. مهم تر آن كه من و نيمي از جامعه ايران را سزاوار حضور و تماشا در ورزشگاه ها نمي دانند. سهل است كه مي گويند در كافي شاپ ها هم نبايد ورزش را تماشا كرد مبادا يك پسر و دختر با هم به پاخيزند و در كنار هم هورا بكشند.

با خود مي گويم من اصلاً چرا بايد حساس باشم روي ورزشي كه مردان اش حاضر نيستند حتا يك بار هم شده، به سود زنان - اصرار براي حضور خانم ها در استاديوم ها - بازي در ميدان مسابقه را متوقف و تحريم كنند؟ يكبار هم شده تا پشت در ورزشگاه ها بروند ولي بليط نخرند و تفكر قرون وسطايي را هو كنند و بي ديدن فوتبال به خانه هايشان بازگردند. چه خوب كه آن بازي ميان يك تيم ايراني و يك تيم سرشناس غربي باشد. آيا مردان جامعه من از گردش مالي اين ورزش خبر ندارند؟ نمي دانند چه پول هايي جا به جا مي شود و چه ارقامي به جيب هاي حضرات و حشرات روانه مي گردد؟ و تازه، براي تماشاچي هاي هميشه تحقير شده، چقدر هم خط و نشان كشيده مي شود.

مي خواهم از اين موضوع بگذرم. ولي بايد اين را هم بگويم كه راستش از اصطلاحاتي – فوتبالي - هم كه در اين سال ها ميان نوجوان ها رواج يافته دل خوشي ندارم. از فحاشي هاي روزمره نمي گويم كه نقل و نبات دهان پسركان و برخي از دختركان مان شده و آن ها كه در ايران – بويژه تهران - مي زييند خوب مي دانند چه مي گويم. البته چه جاي شگفتي كه «توضيح المسايل» ها پُر است از الفاظ ركيك و شرم آور و همين فرهنگ سياه و چندش آور آخوندي و حوزه اي، به تدريج كار خود را كرده است.

بماند كه فرهنگ لات ها و جاهل ها و چاقوكش هاي حامي آخوندها هم نقش مهمي ايفا كرده و «هنر ِ» نفرت انگيزي را رقم زده كه امروزه پيش روي ماست. اين است كه واژگاني چون «سوراخ /سوراخه» يا «آبكش / آبكشه» و از اين دست، وارد ادبيات ورزشي مان شده است. گويا هواداران تيم هاي پرسپوليس و تاج – عمداً نوشتم تاج، چون چيزي به نام « استقلال » زير چتر حكومت آخوندي وجود ندارد – هنگام شكست تيم مقابل، اين زبان ناپسند را به كار گرفته و براي يك گل زده شده واژه نخست را به كار مي برند و براي چند گل، واژه دوم را. احتمالاً واژگان ديگري هم هست كه من با آن ها بيگانه ام.

چون «نافرماني مدني» را از خود آغاز كرده و فوتبال آخوندي را تحريم كرده ام.

باري، در خانهء پيرزن بودم، آن هم در شب داغ فوتبال.

اين پيرزن چند فرزند دارد و چندين نوه و نتيجه. نتيجه ها هم از دورهء نونهالي و كودكي بيرون آمده و كم كم راه نوجواني را پيش گرفته اند. اين است كه مي گويم آن زن همسن «جنتي» است.

چندتائي شان آمده بودند ديدار «خان جون». من كه آنجا بودم از راه رسيدند. با يك بستهء بزرگ آجيل و ديگر تنقلات. مي خواستم برخيزم و به خانه بازگردم كه پيرزن سر درگوشم گفت: «بشين؛ سرجدت نرو. حالاست كه بشينند پاي فوتبال و خونه را بذارند روي سرشون و هوار منو ببرند آسمون».

ماندم. اگرچه مي دانم عاشق همهء آنهاست و فقط مي خواست من هم كنارشان باشم.

بازي آغاز شد و دم به دم پيرزن فرياد مي زد: «بابا يك خورده آروم! سَرَم رفت.» يا «اي گورباباي هر چي توپ و فوتباله. آخه اينم شد كار كه يك عده بدُوند پي توپ خودشان و شماها بشينين از راه دور سينه چاك كنين و بالا پايين بپرين!» يا «شماها كه خيلي مَرديد چرا نشستين اينجا؟ بپريد وسط ميدون خودتون، ببينم توپ را تا كجا شوت مي كنين.» گوش آن ها بدهكار نبود. اصلاً نمي شنيدند او چه مي گويد. ولي من متوجه برخي سخنان دوپهلوي پيرزن بودم.

سرانجام، نيمهء نخست به پايان رسيد و پيرزن گفت:

- پدر صلواتي ها! ول كنين اين جنگولك بازي ها را. حرومي ها دست تون انداختن. لولهء نفت را گذاشتن توي جيب خودشون و شما را فرستادن پي توپ. آخه چه فرق مي كنه كي ببره و كي ببازه؟ ما كه بازنده ايم در هر حالش.» يكي از جوان ها اعتراض كرد. پيرزن گفت: «ببينم اگه ببريم، كار دانشگاه ت درست ميشه؟ واسه اينا (برخي از ميهمان ها را نشان داد) كسب و كار ميشه؟ خودت كه مي دوني چقدر جون كندند و توي سرشون زدن واسه يك مدرك كوفتي. واسه بچه هاي عمه فِري ت خونه و سقف ِ بالاي سر ميشه؟ » يكي از نوه ها به ميان سخنان اش دويد: «ولي خان جون، همه جاي دنيا همينه. توي خود آرژانتين و برزيل ش هم آدم بدبخت بيچاره زيادند. ولي هزار تا فوتباليست معروف دارن كه...»

پيرزن با زبان تند پاسخ داد: «تو يكي هيچي نگو نصف ِ مرد! حتا راهت نميدن تا پشت در استوديوم! چرا؟ كه دختري! انگار زن ها طاعون دارن. خاك تو سرشون با اين مملكت داري شون. آخه چي چيه اين حكومت بوگندو مثل مملكت هاي ديگه س كه فوتبالش باشه. حرومزاده ها دُكون درست كردن واسه خودشون. گيرم كرور كرور خرج كنند و توي يك مسابقه اي هم ببرن. من و تو را چه مربوط؟ نون و آبش واسه شماها چيه؟ يك جو آبرو واسه تون مي خره؟ كه توي دنيا بگين ملت ايرون – ايران - هم قاطي آدم هاست. كجا راه تون ميدن؟ پولا تونو به باد ميدن و خونۀ پُرِش پرچم نكبت خودشون رو مي برن بالا. اي مرده شوي اون پرچم عنكبوتي شون را ببره. اين پرچم كه مال شماها نيست. اگه راست ميگين اول پرچم تون رو پس بگيرين و بعد ببرينش بالا و واسه ش هورا بكشين». و اشاره كرد به «رضازاده» و چند ورزشكار ديگر، كه قهرماني هايشان را مديون «آقا» مي دانستند و خود را نوكر درگاه او.

پيرزن كوتاه نمي آمد. انگار «جنتي» را نشانده بود پيش رو و  آنقدر لُغُز بار اش مي كرد كه از دست او پناه ببرد به صاحب آسمان و بگويد: «خدايا منو از دست اين زن رها كن. حتا شده بفرست به جهنم».

بخت با همه شان يار بود كه نيمهء دوم آغاز شد. ولي چه سود كه آن به آن به «باخت» نزديك تر مي شديم.

پيرزن مي غريد: «تره به تخم ش ميره و فوتبال مام به رهبرش. ملاي مافنگي همه چي را به گند كشيده. اعوان و انصارش رو چپونده همه جا. بايد كه بچه ها اين جوري بازي كنن».

هاج و واج نگاهش مي كردم. پيرزن چروكيده ولي دوست داشتني، شده بود كارشناس فوتبال. با توجه به شناختي كه از او داشتم، بعيد نمي دانستم كه ناگهان از «گوش چپ و هافبك» بگويد و «كرنل و پنالتي». ولي او در دقايق پاياني كه سكوتي بغض آلود خانه را فرا گرفته بود گفت:

- اينا را ول كنين بابا. غصه نخورين. بچسبين به دايي ش. اونا دارن گل مي زنن و حواس ِ هيشكي نيس. عنقريبه كه داور سوت آخر را بكشه و جمعيت ِ گيج و گول نتونه راه خونه ش رو پيدا كنه!»

يكي از نتيجه ها كه نزديك تر نشسته بود پرسيد: « دايي كي؟ »

پدر پسرك كه گويي يك گوش اش به تلويزيون بود و گوش ديگرش نزد ما، دستي به سر پسر كشيد و گفت: «دايي ش نه، داعش. خان جون داره از داعش ميگه. همون ها كه ريختند توي عراق و مي خوان تجزيه ش كنن.» نتيجۀ جوانسال پيرزن خنديد و نوه چشم دوخت به پايان بازي. پيرزن ولي تاب نياورد: «آره دُردونۀ خان جون. الهي قربونت برم. تو درست فهميدي. دايي ش. دايي همونايي كه مي خوان يك كار نيمه تموم را تموم كنن!»

ابرو بالا انداخت كه منظورش را خوب بفهمم؛ و گفت: «حيف كه حواس ها يك جاي ديگه س. قيچي به دست ها دست به كار شدن و ما حتا به فكر يك لُنگ هم نيستيم ».

پيرزن با سخنان اش مرا از بازي ورزشي بيرون برده و به تماشاي بازي شطرنج سياسي كشانده بود. به آنچه مي گفت فكر مي كردم و اين كه واقعاً در پيرامون كشورمان چه خبر است. داعش و سپاه چه مي كنند و آمريكايي ها چه مي خواهند، كُردها و ترك ها چه مي گويند و چه بر سر نقشه خاور ميانه خواهد آمد اگر نبرد ميان شيعه و سني بالا گيرد.

به پاسخ ها مي انديشيدم كه بار ديگر ذهنم را پيرزن به هم ريخت. شگفتي ام از او و سخنان اش دو چندان شد. آن هنگام كه داور سوت پايان را زد و شكست تيم جمهوري اسلامي در برابر تيم «بوسني» را اعلام كرد. زن سالخوردۀ ذهن بيدار، يكباره با صداي بلند خنديد و دست بر هم كوفت و گفت: «هورا؛ ملا، سولاخ؛ ملا سولاخ!» دهانم باز ماند از اين ادبيات ورزشي. با خود گفتم از بس در كنار پنجره به تماشاي فوتبال بچه هاي محل نشسته، «بيماري» به او هم سرايت كرده است.

او ولي به همين هم بسنده نكرد و پي گرفت:

- خوب شد. خيلي خوب شد. حالا ديگه حواس ها مياد تو مملكت. بيخ گوشمون بمب و خمپاره ست و اين ملت دل خوش كرده به توپ. مي خوان قباله مملكت رو پاره كنن، آن وقت عروس رفته پي گل. خوب شد. حالا شايد همه بفهمن كه اول بايد دروازه ملاها را «آبكش» كرد، بعد رفت براي مسابقات جهاني.

نظر خوانندگان

 

 

محل ارسال نظر در مورد اين مطلب:

توجه: اگر عنوان اين مقاله را در جدول زير وارد نکنيد، ما نخوهيم دانست که راجع به کدام مطلب اظهار نظر کرده ايد.

کافی است تيتر را کپی کرده و در محل مربوطه وارد کنيد.

 

بازگشت به خانه