خانه   |   آرشيو کلی مقالات   |   فهرست نويسندگان  |   آرشيو روزانهء صفحهء اول سايت    |    جستجو  |    گنجينهء سکولاريسم نو

1 مرداد ماه 1393 ـ  23 ماه ژوئيه 2014 

ضحاك مستانه مي خندد

ايراندخت دل آگاه

حالم امروز خوش نيست؛ دلم آشوب است از اين همه ناداني. حال آدم را به هم مي زند اين نمايش چندش آور آيه هاي اسلامي يافته و آفت هاي انساني ساخته در پهنهء گسترده اي كه بوي نفت مي دهد و بوي نفرت. لباس هاي سياه، نقاب هاي سياه و عمامه هاي سياه، همه و همه نشانهء سياه انديشي رهبراني است – با هر نامي، ولي فقيه يا خليفهء مسلمين يا هر عنوان سياسي ديگر - كه بر ملت هايي مسخ شده سروري مي كنند. به ستوه آمده ام از اين همه تعزيه گرداني و سوگواري؛ از اين همه دلسوزي براي فاطمه و زينب و رقيه تا دلسوزي براي مرغ همسايه!

دل مي سوزانيم براي زنان و كودكان فلسطيني، دل مي سوزانيم براي زنان عراقي كه پيشكش «داعش» مي شوند. دل مي سوزانيم براي دختران دانش آموزي كه توسط «بوكوحرام» ربوده شده اند. البته بنا بر منش انساني مان دلسوزي هم دارند. ولي چرا به روي خود نمي آوريم كه اينجا چه خبرست. گويي در اين برهوت باستاني (!) اسلام هرگز پا دراز نكرد و مردم ايران در ناز و نعمت و امنيت مي زييند و با كاسبكاران دين هيچ سروكاري ندارند. انگار نه انگار.

كوتاه بگويم. دوستم در خيابان مورد حملهء يك ناشناس قرار گرفت... نه، نمي خواهم يكسره بروم سر موضوع. چون نمي دانم چقدر خشم ببارم بر آنچه پيش روست. پس بگذاريد از گذرگاهي ديگر وارد شوم كه زهر خبر گرفته شود.

 

سال ها پيش، از روي شاهنامه فردوسي، خرد و دانايي و توانايي را هجي مي كردم كه ناگهان تصاوير كانال هاي ماهواره اي فارسي زبان پرتاب شد به سويم. دلم نزد كتاب ماند و چشمم رفت روي پردهء شيشه اي تلويزيون. ديدم و شنيدم و گوش كردم. مجري هاي ريز و درشت، پي در پي، برنامه داشتند و در اندك زماني «مُد» شد كه برخي از آن ها گاهي خط هاي تلفن روي ميزشان را به روي مردم باز بگذارند تا هر كسي دنبال سنگ صبوري مي گردد به آنان زنگ بزند و عقده از دل بگشايد. ولي شگفت آن كه هر گاه كسي مي آمد روي خط و با سخن اش دست مي گذاشت روي درد اصلي و مشترك ملت ايران و گاهي هم، يواشكي، «اسلام» و مسلمانی ِ اين مردم را نشانه مي گرفت، مجري برنامه دستپاچه و كلافه تلفن را قطع مي كرد و مي گفت:

«آقا / خانوم! به باور مردم توهين نكنيد. مسلماني چه ربطي دارد به جنايات رژيم؟! ما هم ننشسته ايم اينجا كه شما بياييد روي خط و عقايد مذهبي مردم را ببريد زير سوال».

گاهي هم خود را خيلي «فرهيخته” نشان مي دادند و مي گفتند ما طرفدار دموكراسي هستيم و دموكراسي ما را ناچار مي كند كه حتا به طرفداران رژيم هم اجازه دهيم كه بيايند و عقايد خودشان را ابراز كنند.

طرفداران اين رژيم هم چه ها كه نمي گفتند از اين راه. انگار اين ريزه خواران آغل ولايت هيچ بلندگوي ديگري در اختيار ندارند براي تبليغ و بيان نظرات شان.

باري، بسياراني با ديدن اين برنامه ها كم كم دچار سرخوردگي شدند. چرا كه انتظار داشتند افراد پخته و «استخواندار سياسي» نخست عملكرد گذشتهء خود را صادقانه داوري و نقد كنند و پس آنگاه به نقد جدي حكومت و نيز چرايي پيدايش اين سيستم دوزخي بپردازند و حقايقي را واگويه كنند كه بشود از دل شان راهي جست براي بستن پرونده اين رژيم.

بوي نااميدي گسترده بود. ولي ساده دلاني (نام مرا هم در فهرست شان بنويسيد9 هم بودند كه از پاي ننشستند و به خود اميد دادند كه كار بايد از راه ديگري دنبال شود. نمي شود كه نشست و تماشا كرد. هر چه باشد دربارهء داستان ضحاك  دو سه بيتي خوانده بوديم. اين بود كه به نوشتن رو كرديم و تهيه و ارسال عكس به بيرون و فعاليت هاي رسانه اي. گروهي ازخوشباوران آنقدر در خلوت خودشان كميسيون و سوكميسيون برگزار كردند كه احوالات شان خوش شد. چون سرانجام به اين نتيجه «ارشميدسي» رسيده بودند كه اگر ناگهان روزنه اي از آسمان هفتم باز شود و يك «كاوه»ی زبر و زرنگ بيفتد پايين، مشكل اين ملت حل مي شود و رژيم شوت مي شود به زباله دان تاريخ.

رندانيان هم كم كم به ميدان آمدند كه «كاوه» را بيابند و گوش اش را بكشند و كشان كشان بياورند پاي دوربين ها و از آنجا هم با يك بليط يكسره راهي اش كنند به سرزمين اهورايي.

در اين آرزو، برخي «شاهزاده» را نشانه رفتند، برخي ديگر فلان مجري زنباره و وراج، يا بهمان «استاد انديشمند» و «مبارز خستگي ناپذير» را، و سومي ها هم «هخا» را؛ و به همين ترتيب هر روز يك «كاوه» علم شد براي نجات مردم ايران .

سال ها سپري مي شد و چشم من و ماها مانده بود بر جمال بي مثال اين «كاوه» ها؛ و نگاه بقيه به جفاي هخا.  غافل از آن كه ضحاك همچنان سر در كار خويش است و حتا مغزهاي نيم خورده را هم مي خورد و هضم مي كند و گاه هم آروغي بلند مي زند به سلامتي خودش؛ و من و ما در اين رؤيا كه «كاوه” مي آيد.

چه قصه ها كه بافتيم، چه سرودها كه ساختيم و چه جان ها كه باختيم؛ و چه خنده هاي مستانه اي كه ضحاك زد!

با اين ندانم كاري ها، خيال مقام معظم ضحاك آسوده شد كه از اين پيزوري ها و هپروتي ها كاري ساخته نيست.

روزي ولي ناگهان انگار بخت دستم را فشرد. پنجرهء آسمان به روي ام باز شد و يكي با چتري سپيد آمد پايين و كنارم ايستاد و يواشكي پرينت يك كتاب را گذاشت كف دستم و در گوشم گفت: «نوشته هاش سنگينه، ولي بخوان تا بداني درد كجاست» و البته سخناني ديگر هم گفت كه مرا سخت ترساند و لرزاند؛ و دروغ چرا؟ شرمسارم كرد.

جلد كتاب سپيد بود. دست كشيدم روي اش. با احتياط ورق زدم. واژگان و عباراتي ديدم كه هوش از سرم برد.

مانند «فرهنگ ديني»، «دينخويي»، «نينديشايي و ناپرسايي»؛ و «جامعه اي ناپرسا» که «هنر» نخبگان اش نیندیشیدن است و از نقد دین و فرهنگ خود می‌گریزد!

كتاب را يك بار خواندم. چيزي نفهميدم. دوبار خواندم، باز هم نفهميدم و چند بار ديگر هم خواندم. گمانم هنوز هم نمي فهمم. چون آنچه نويسنده برملا كرده فراتر از مرز دانسته هاي من است. انگار كنيد يك دانشجوي سال اولي را ببرند به اتاق تشريح و مغز يك جسد را بياورند بيرون و از تالاموس و هيپو تالاموس اش بگويند، از تارهاي عصبي و نورون ها و ياخته گليال و... بگير برو تا آخر.

در آن حال، سيماي آن جوان ديدني است. اگر بيهوش نشده باشد.

از شوخي گذشته ولي بگويم كه فهم آن كتاب آن قدرها هم ناممكن نيست. تمركز و زور فكري مي طلبد. بايد چندباره و با دقت خواند كه به منظور نويسنده پي برد. اصلاً ويژگي همهء آثار ارزشمند جهان همين است. فرق دارند با كتاب هايي كه مي شود بي دلواپسي در ترازو گذاشت و كيلويي فروخت شان و با پول شان يك قهوهء اسپرسو يا يك پيتزاي پپروني سفارش داد.

اين است كه من از خواندن اين كتاب ها دست نمي كشم.

بگذريم تا از بحث دور نشويم.

بخشي از آنچه من در آن كتاب خوانده بودم، با تلخآبي كه امروز دوستم به من نوشاند، مفهوم شد.

بگذاريد بي پرت گويي بيشتر بروم سراغ آنچه بر او گذشته است.

دوستم در يكي از خيابان های تهران مورد حملهء نرينه اي دوپا قرار گفت؛ به قصد تجاوز.

 

مي گوييد اين كه چيز تازه اي نيست؟ روزنامه ها هم  هر روز، پس از پرداختن به ماجراي آش بي مزه و آب ِ زيپويي «هسته »، نگاهي هم مي اندازند به پرونده هاي جانوران رسن گسسته.

مي گويم با شما موافقم. ولي واقعا اين پرداختن - از شرح پر آب و تاب پاراگراف هاي سكسي اش بگذريم كه فروش روزنامه را مي برد بالا – هيچ خاصيتي ندارد و تا وقتي پژوهشي جدي و بحث هاي كارشناسانهء علمي – نه علميه اي! - در بارهء آسيب هاي اجتماعي صورت نگيرد و بخش مهمي از واقعيت ها را به ضرب و زور سانسور نفرستند زير فرش، هيچ اثري نمي گذارد بر فجايعي كه در اين جامعه مي گذرد و با اين همه كاغذ سياه شده، انگار كن كه اصلاً ننوشته اند.

شايد هم بيفزايم: شما درست مي گويي، موضوع تجاوز در اين كشور، چيز تازه اي نيست. همه مان مي دانيم كه بيش از سي و پنج سال است كه جان و مال و ناموس مرد و زن و پير و جوان و كودك در اين كشور «‌اهورايي” مورد تجاوز قرار گرفته و آب هم از آب تكان نمي خورد. چرا؟ لابد چون آبي نيست كه تكان بخورد. تا چشم كار مي كند فاضلاب است، فاضلاب.

براي آن كه تا ته نوشته بمانيد و تنگ حوصله نرويد، بي درنگ مي گويم: «مي دانيد، ولي اين بار در ماه رمضان رخ داد». و مي خندم و پي مي گيرم: يكي از دوستان ام مي گويد ماه «رَم از آن». يعني ماهي كه همه از آن و در آن رَم مي كنند.

با خود هم فكر مي كنم: كاش اين گونه بود. در آن صورت مي گفتيم كه اميدي هست به تغيير اين حكومت در يك شب روزه داري كه همه رَم كرده اند.

مي گوييد: تجاوز كه شعبان و رمضان ندارد. مي گويم: درست مي گوييد. رفتار تجاوزكارانه با زنان از اوجب واجبات دين اين مردم است. مي شود هميشه دست به كار شد و حقوق انساني شان را پايمال كرد و وحشيگري را درباره شان به نهايت رساند. من حتا خودم با چشم خودم در كتاب ها خواندم كه به سربازان صدر اسلام (كه به خدمت كسي در آمده بودند كه خدا تازه پيكرش را ريخته گري كرده و فرو نشانده بود وسط حجاز) هم مجوز دادند كه وقتي دست شان رسيد به زنان سرزمين هاي فتح شده، از هيچ خدمتي فروگذار نشوند نسبت به زير شكم شان. اصلاً همان «نماينده»ی تازه از راه رسيده، آمد و گفت من از زن ها خوشم مياد. شما هم هر جور دوست داريد باهاشان «حال» كنيد! نوش جون و حلالتون.

مادر بزرگم اگر بود مي گفت: بيخود نيست هرجا را نگاه مي كني بچه مسلمونه كه وول مي زنه و وَرجه و ورجه مي كنه.

از اين شِكر تلخ بگذريم ولي دلم مي سوزد براي اين بچه ها هنگامي كه مي بينم در پي هر زن آوارهء سوري، فلسطيني، عراقي و افغاني، چندين بچهء قد و نيم قد با لب و دهان نشسته مي دوند.

باري، مي گويم «مي دانيد محل اين حادثه كجا بود؟» نمي دانيد. درست رو به روي دانشگاه علوم انتظامي! همان جا كه اگر در ِ دانشگاه هم بسته باشد باز هم چند مامور با يونيفورم و بي آن، دور و برش مي پلكند كه كسي خط نكشد روي ديوارش. مي دانيد چرا؟ چون اين دانشگاه متعلق است به نيروي انتظامي، توجه كنيد «نيروي انتظامي»ی حكومت اسلامي.

كنجكاو مي شويد: چه وقتي از روز؟ مي گويم: روز نه، شب. سر شب؛ شب قدر اين ماه «مبارك»! در ساعت تاريك و روشن آسمان پيش از افطار.

مي دانم شما از آن «مسلمان» هايي نيستيد كه مي خندند و مي گويند: «اي متجاوز نامسلمون! افطار مي كردي بعد؛ دست كم روزه ت باطل نمي شد! »

تا من هم بگويم: «نوبت تو و خانواده تو هم ميشه اگر همين جوري نيش ت باز بمونه، هالو!»

از آن ها که مي گويند: اي بابا! تجاوز به زنان در همه جاي دنيا هست.

مي گويم: اين «همه جا» به ما چه؟ در آن «همه جا» ها چيزهاي ديگر هم هست. آزادي هست، امنيت هست، رفاه هست، برابري در برابر قانون هست، تأمين اجتماعي و زندگي آبرومندانه دوران كهنسالي هست، امكانات تحصيل و رشد استعداد جوان ها هست و... هست و هست و هست. ما اينجا چه داريم؟ هيچ، جز يك نمايندهء الله كه افكارش بوي كپك مي دهد و اعمال اش بوي خون.

واي كه در چه دوزخي دقايق عُمر را به باد مي دهيم.

راستي، يادمان باشد اين را به كساني كه از جمهوري اسلامي دفاع مي كنند و دربارهء فلان رذيلت يا بهمان فساد، دم به دم مي گويند «در همه جا هست» هم بگوييم كه «همه جا» به ما مربوط نيست! همهء زندگي ما با ساكنان آن «همه جا» تفاوت دارد. چون ما ولي فقيه داريم و برادران سپاه و ملتي تا بن دندان مسلمان.

 

سرانجام، همهء داستان را تعريف مي كنم و مي گويم:

دوست من با برداشتن چند زخم سطحي، جان به در برد از اين حمله. مي دانيد چرا؟ چون از سال ها پيش به ياري برادرش فنون «دفاع شخصي» را آموخته است. او تعريف كرد كه پس از دقايقي دراز – كه انگار به قدر يك عمر بود - درگيري با جانور دوپا و برآوردن جيغ و فريادهاي بي امان كمك خواهي، مردك را گريزانده است؛ مردكي كه به گفتهء دوستم پيدا بود كه فنون نبرد تن به تن را مي داند و صورت اش را هم به ماسك پارچه اي پوشانده بود.

اصلاً دوست ندارم بگويم كه آن مردك ِ حرامي از پشت ديوار هاي آن ساختمان بيرون آمده است. هر چه باشد آنجا «دانشگاه» است. حتا اگر متعلق باشد به نيروي هاي تامين كنندۀ نظم و امنيت!

دوستم مي گفت هنگامي كه مرد جنايتكار را فراري دادم، همانجا روي زمين نشستم. كمي گريستم تا آرام شوم. احساس درماندگي داشتم و بي كسي. كيف ام سُر خورده بود توي جوي آب و گوشي تلفن ام گم شده بود و نمي توانستم كسي را خبر كنم. گوشه اي از مقنعه ام پاره شده و از سرم افتاده  و سراپايم خاك آلود بود.

دوست من شاغل در يك بيمارستان دولتي است و از محل كار به خانه باز مي گشت. بايد مقعنه داشته باشد و مانتوي مناسب. پس حضرات و حشرات، حادثه را ربط ندهند به حجاب شُـل! كه هر چه مي كشيم از اين حكومت شَل است و از مغزهاي فلج و ذهن هاي كور.

گفت كم كم سر و كله برخي از ساكنان خانه هاي پيرامون پيدا شد. يكي از آن ها حتا ليواني آب در دست داشت. انگار تا پيش از آن به تماشا ايستاده و چشم به راه پايان كار بوده است!

افزود كه يكي دو تن از ساكنان با تأسف و تأثر گفتند كه ما هر چند روز يكبار «شاهد» اين ماجرا هستيم . فريادها را مي شنويم ولي مي ترسيم دخالت كنيم. آخه بعضي هاشان قمه دارند!

به دوستم نگفتم ولي با خود مي گويم: آن وقت اينها مي خواهند جلوي داعش بايستند؟ لابد وقت اش برسد مي گويند: آقاي داعش! ناموس مان كه سهل است لطفاً بيا ترتيب خود ما را هم بده و زودتر مرخص مان كن كه نمازمان قضا نشود و افطارمان دير.

كاش آن ها كه «داعش» و امثال اين ها را عَلَم مي كنند، اين ها را ندانند. چون بسيار زودتر از آنچه پيش بيني مي شود، روانه شان مي كنند به ايران؛ تا پروژهء ايجاد شيعه استان و سُني استان و كرد استان مستقل در زماني كوتاه نهايي شود و اين مسعود بارزاني هي نرود گل بچيند.

دوستم گفت: يكي از مرداني كه دور و برم ايستاده بود، دهن بويناك اش را باز كرد كه: «خانم! چرا گريه مي كني؟ برو خدا را شكر كن كه طوري نشده و فراري ش دادي». آنجا بود كه فريادم رفت به آسمان و سر همه شان داد زدم كه: «اي گور پدر خدا؛ گور پدر شما. برويد پي كارتان. چي مي خواهيد اينجا از جان من؟ منتظر بوديد كارش تمام بشود، واسه ش كف بزنيد؟ كدام جهنمي بوديد وقتي آن همه داد مي زدم؟ و...»

او كه همهء صورت و دست هايش زخمي و كبود بود، پي گرفت: هر چي به دهنم مي آمد بارشان كردم. اصلاً نمي فهميدم چه مي گويم. من كه اهل فحش نيستم، هر چي ناسزا بود بر لب آوردم. بهشان گفتم: بي غيرت هاي ترسو. وامانده هاي مفلوك. از چي مي ترسيد؟ خيال كرديد اگر بچپيد توي خانه هاتان، در امان مي مانيد؟ نوبت زن و بچه هاي شما هم ميشه بدبخت ها. تا كي مي خواهيد تماشاچي باشيد؟

پس از چند ساعت، هنوز آرام نشده بود و افزود: ناگهان همه شان فاصله گرفتند. انگار از فريادهايم جا خورده بودند و يكي شان گفت «بياييد بريم. اين بابا ديوونه ست. ما را باش كه از پاي سفره افطار پا شديم».

نمي دانستم چه بگويم. روح اش مشت خورده بود. تنها گفتم: «اتفاقاً اين تنها باري بود كه فهميدي چي گفتي. هماني را گفتي كه شايسته اش بودند. به اين نرينه هاي اسلامي هر چي بگويي، كم گفتي». و او را در آغوش گرفتم و افزودم: يادت رفته كه اينجا جمهوري اسلامي ست؟ بايد بيشتر مراقب خودت باشي.

به راستي هم اينجا يك جمهوري اسلامي واقعي است؛ جمهور اين سرزمين مسلمان است؛ و مسلماني آيا چيزي است جز تسليم و بردگي و بندگي؟ يعني دهان ات را ببند و اعتراض نكن. يعني اطاعت كن از فرامين مذهبی ات؛ مذهبی كه «تجاوز به زنان و كودكان» را مبارك مي داند. البته به شرطي كه چند خط عربي بلغور كنيد به نام خطبه و صيغه. بلغور هم نكرديد، نكرديد. كفاره را كه از تان نگرفته اند. بعد از پايان كار (!) سر كيسه را شل مي كنيد و سر و ته «گناه» را يكجوري هم مي آوريد.

واي كه چقدر «شيرين عقل» هست در اين سرزمين!

درد ما همين است. بلعيده شدن توسط يك دين و هضم شدن به دست مذهبي كه آدميت آدمي را از سيستم گوارشي اش دفع مي كند.

راستش را بخواهيد ولي ما ايراني ها دين و مذهب ديگري هم كه مي داشتيم، حال مان همين بود كه هست. انگار دستي بايد كمي دستكاري ژنتيكي در ما انجام بدهد كه از آويزان شدن به مذاهب و معلق ماندن بر دهانه «دوزخ» ها  وارهيم. نگاه كنيد به برخي از اين ايراني ها، از بيضهء اسلام پريده اند به گردن مسيحيت يا چنگ زده اند به پاچهء بهاييت. يهودي ها كه راه شان نمي دهند. وگرنه، برخي هم سرشان را مي گذاشتند بر دامان پليسهء موساي كليم الله.

 

از نزد دوستم كه باز مي گشتم با خود فكر مي كردم آخر با سرسپردگي به اين ايدئولوژي ديني چگونه مي شود به دموكراسي و لائيسيته و حقوق بشر فكر كرد؟– رسيدن به آن ها پيشكش مان! جامعه اي با اكثريت بزرگ «مذهب پناهان» چگونه ممكن است راه بگشايد براي آزاد زيستن همگان؟ به باور من، مسلمان مي تواند با اجبار براي مدتي كوتاه عقايد ديگري را تاب بياورد، ولي مدارا براي هميشه، نه. يك جايي رگ مسلماني اش مي زند بيرون و كار دست خوشباوران مي دهد.

دين از آدمي برده و بنده مي سازد، برده اي كه همهء راه هاي هواخوري مغزش بسته است. دين باوري و دينمداري از يك سو، و خوي سرسپردگي و نينديشايي از سوي ديگر، موجب شده كه مردم اسلام پناه ما هم اختاپوس هزار سري به نام حكومت اسلامي را نطفه گذاري كنند و به آن بستر باليدن ببخشند.

برخي از ما چنان دچار ساده انگاري هستيم كه دست مان به هر رسانه اي كه برسد، از «همت و غيرت »، «آزادگي و شرف»، «مبارزه با ستم»، «آزاديخواهيم و... مي گوييم. ولي جايگاه اين واژگان در «فرهنگ اسلامي» ما كجاست؟

چگونه مي توان از دستيابي به اين فضيلت ها سخن گفت وقتي كه حتا وقت نمي گذاريم براي نقد آراء و فرهنگ خود؟ چه رسد به آن كه آرزوهايي را در دل مي پرورانيم كه در فرهنگ ما محلي از اعراب ندارند.

بايد انديشيد به اين كه چرا به چنين روزي گرفتار آمده ايم. چه شده كه در سرزمين ما «اخلاق» زنده به گور شده؟ چرا نمي توانيم گره هاي ساده زندگي مان را هم باز كنيم؟ و ده ها پرسش ديگر؛ و اين كه چرا اين چنين واداده ايم؛ و بپرسيم: من ِ آدميزادگي ام كجاست؟ من ِ آزادهء من كجا رفت؟

مي گويم وقت بگذاريم براي انديشيدن! ولي مي دانم اين اعتقاد مذهبي ما حتا اين قدر هم ميدان فكر كردن نمي دهد به آدمي. گاهي اصلاً نمي فهمي كه نمي فهمي، تا پس از آن چاره اي بر دردت بينديشي. آموزه هاي اين مذهب مي گويد هر آنچه را كه تو مي خواهي درباره اش فكر كني، من به جايت فكر كرده ام و پاسخ ها هم در آستينم نهفته است. كمر خم كن، خاك پايم را ببوس و سپس دست دراز كن و آن را از آستين گشاد و هزارلاي ام بردار.

دست هم كه دراز مي كني، مي روي، بيشتر گم مي شوي؛ بيشتر گم مي كني.

 

در راه، به آن كتاب جلد سپيد فكر مي كردم. از آنچه كه در كتاب بود، چند واژه تا مغز استخوانم نفوذ كرده است. اين كه: بينديش. بپرس. دربارهء پاسخ اش دوباره فكر كن. سپس نقد كن؛ همه چيز را نقد كن. نقد كوبنده! و اين كار را هم از خودت آغاز كن.

اين ها سخنان واژه به واژه در آن كتاب نيست. دريافت من همين قدر است.

من هم مي خواهم از خود آغاز كنم و اينجا در حضور شما خود را نقد كنم. ولي پيش از آن از دوستانم بپرسم كه چرا فكر مي كنيد اگر داد بزنيد و كمك بخواهيد، يكي به كمك تان مي آيد؟ اينجا همه سر دركار خويش اند. چشم به راه كسي نمانيد. براي هر گامي كه مي خواهيد برداريد، بدانيد تنهاييد؛ يا چه بسا تنها بمانيد.

خود را هم اينگونه سرزنش مي كنم كه:

آخر من بر چه اساسي فكر كرده بودم كه مراد «فردوسي»ی بزرگ از «ضحاك مار دوش» يك موجود دوپاست؟ چرا فكر كرده بودم ضحاك بيرون از من و ماست؟ چرا فكر نكرده بودم كه سخن از اسارت خود به دست خويش است؛ خورده شدن و جويده شدن و گواريده شدن. اسارتي كه دام اش را با تارهاي نينديشيدن و نپرسيدن بافته اند و براي ملت ما و مردماني چون ما، دانهء پوسيدهء دينخوئی را در آن نهاده اند؛ و براي گرفتاران ديگر هم دانه هاي پوسيده و گنديدهء ديگر را؛ دانه هايي پرورده شده در دستگاه هاي مريد پروري ايدئولوژي هاي زميني و هوايي!

خود را سرزنش مي كنم كه چرا پيش از اين فكر نكرده بودم كه «كاوه» اي بيرون از ما نيست؟؛ كاوه اي كه بايد با لگد نقادي هم شده بيدارش كنيم و بفرستيم اش سروقت آن مغز خوار دروني.

 

نظر خوانندگان

 

 

محل ارسال نظر در مورد اين مطلب:

توجه: اگر عنوان اين مقاله را در جدول زير وارد نکنيد، ما نخوهيم دانست که راجع به کدام مطلب اظهار نظر کرده ايد.

کافی است تيتر را کپی کرده و در محل مربوطه وارد کنيد.

 

بازگشت به خانه