|
|
خانه | آرشيو کلی مقالات | فهرست نويسندگان | آرشيو روزانهء صفحهء اول سايت | جستجو | گنجينهء سکولاريسم نو |
|
تو بودهای، تو هستی، تو میمانی
پرتو نوری علا
برای سيمين بهبهانی
شبی مصاحبه راديويی آقای حسين مُهری را با خانم سيمين بهبهانی در ايران، گوش میکردم. کلام و صدايش مثل هميشه مهربان، پر از صداقت، و صراحت بود. اما زخمی بر آن نشسته بود. بیرحمانه مورد حمله و حتاکیی برخی قلم به مزدان در ايران، قرار گرفته بود. مثل سايرين. مضافاً بر اين که زن بودن هم يکی ديگر از جرايمش بود. آقای مهری از ايشان پرسيد که چگونه است که با اين همه ناملايمات، شعرهای شما درخشش بيشتری پيدا کرده است، و سيمين در پاسخ گفت: «شايد به اين خاطر که مرکب شعرهايم، قطره اشکهای من است». همان شب، اين شعر را برايش سرودم، و پاسخ او را ترجيع بندش کردم. با اين اميد که شايد توانسته باشم اندکی از مهر و احترام بیدريغم را نثارِ شوکت انديشه و قدرت قلم سيمين، کرده باشم.
کلماتت برق میزند،
و ماهِ تاريک وُ
آسمانِ خاکستریی ايران را
رخشان میکند.
مرهمی شفا بخش است کلماتت
بر خاک سوخته زمينم،
زيرا «مرکب شعر»ت
«قطرهْ اشکهای» توست.
تاريکیی تهمت، تو را میآشوبد؛
قلم بر پرده شب میکِشی
جهان، سبز میشود در ريزشِ کلماتت،
زيرا «مرکب شعر»ت
«قطره اشکهای»توست.
شعرت
بر نيلیها
شانه
میسايد،
دشنام فروشان در ظلمت میخزند.
زبانِ
جهل چه بیرنگ است
در
رنگين کمان تو.
پرندۀ
عاشق،
از گلوی تو میخوانَد؛
نور
وُ شبنم است کلماتت
چکیده
بر ستاره و سوسن،
زيرا
«مرکب شعر»ت
«قطره
اشکهای»توست.
ظلمتِ
ترس، سپيده میشود
در
سر انگشتانت
و
خزان،
بهاری زاياست در کلماتت،
زيرا تو زنی
يقينی
به دوستی
باوری
به صبح.
ای شاعر هميشه جوان، سيمين!
تو بودهای، تو هستی، تو میمانی.
۱۳۷۸-
8002
بهارانه
تقدیم به سیمین بهبهانی و چشم هایش
سیمین بهبهانی در مصاحبه ای تلویزیونی گفت:
"دیگر قادر به دیدن نیستم، چشم هایم فقط دِکوراند"
چشم هایت، سیراب ِ شبنم
از آغوش شب، به دَرمی آیند
و نگاهت، - تُرد وُ تازه-
پخش می شود در گستره افق
که هنوز هِلال ماه را در خود دارد.
به قطره بارانی جوانه می زند درخت
و ساقه شکسته عشق
در نگاهِ بی تاب ِ تو سبز می شود؛
نهانخانه چشم ات
راز ِ تداوم ِ هستی را می داند.
فواصل ِ مکدّر و سنگ های تیزِ کُشنده
از برابر دیدگانت می گریزند
زیرا سروده هات
- منتشر در باد-
سرشتِ دریا را کامل کرده است.
گوهران ِ شبتاب اند چشم هایت
که می افروزند ستاره های خاموش را
تا مرغان ِ گم کرده لانه
در جغرافیای سرانگشتانت
از نو خانه ای بسازند.
تا تیرگی، بیداری چشم ات را نیآشوبد
پرتو نوری،
سر کشیده از لابلای ی برگ ها
بر مَقدَم ات بهار می پاشَد؛
جهان، تازگی آغاز کرده است.
اینک تو می آیی
شانه به شانه ی خورشید
و از پس ِ پشت ِ پلک ات،
زندگی را نفس می کشی؛
خوشا آذرخش
که مُروارید نگاهت را
آذین بسته است.
لس آنجلس
بهار 2008 میلادی
نظر خوانندگان
محل ارسال نظر در مورد اين مطلب:
توجه: اگر عنوان اين مقاله را در جدول زير وارد نکنيد، ما نخوهيم دانست که راجع به کدام مطلب اظهار نظر کرده ايد.
کافی است تيتر را کپی کرده و در محل مربوطه وارد کنيد.