|
|
خانه | آرشيو کلی مقالات | فهرست نويسندگان | آرشيو روزانهء صفحهء اول سايت | جستجو | گنجينهء سکولاريسم نو |
|
بايد از نو نگاهي به آينه انداخت
ايراندخت دل آگاه
در خانهء دوستي ميهمان بودم. تلويزيون روشن بود. اگرچه صدايش را بريده بودند. شگفت است. انگار خو كرده ايم كه اين قوطي شيشه اي هميشه چشم در چشم ما باشد و ما مسخ رو در روي اش. در اين دستگاه دانستني هايي هم هست. ولي هوش و گوش ما انگار جايي ديگر است. چرا؟ شايد چون همه مان در حال فراريم. فرار از خود!
باري، دوستم كه سخت دلبسته به خبرهاي داخلي است و هنوز به «اصلاح» اين گردونۀ دوزخي باور دارد و گمان مي كند با رفتن يكي و آمدن ديگري و تراشيدن موهاي زمخت و چركين رژيم ديني مي توان عروسك «دموكراسي ديني» را بر فرش قرمز برد و به نمايش گذاشت، از سخنان تازه «حسن روحاني» مي گفت. با خود مي گويم اصلاح رژيم؟ چه كابوس چندش آوري. انگار كن كه يك گراز وحشي گرسنه را ببري سلماني - با پوزش از همهء گراز هاي وحشي گرسنه كه به سردمداران يك رژيم ديني تشبيه شدند – و خيال كني اگر موي اش را تراشيدي، مي تواني به آسودگي سرت را به پوزه اش نزديك كني.
دوستم مي گفت «روحاني» مي خواهد كارهايي براي اين مردم انجام بدهد ولي نمي گذارند. ديدي چقدر خوب حرف مي زند؟ به نظر من كه منطقي است.
شگفت زده نگاه اش كردم. انگار نه انگار كه اين شياد هم شريك همهء جنايات اين رژيم در اين سي و چند سال بوده است. اگرچه ديگر چندان دل و دماغ پرداختن به اين بحث ها را ندارم، با اين همه لب گشودم كه: «آخه تو چطور مي تواني مهملات اين ها را گوش كني و باور ؟ مردك چنان حرف مي زند كه انگار دارد به سود اين مردم از كيسهء پدرش بذل و بخشش مي كند. سر اين مردم منت مي گذارد كه بودجه كلاني را به بيمارستان ها اختصاص داده و مردم با آسودگي از مواهب درمان در بيمارستان های دولتي برخوردارند. ولي به روي خودش نمي آورد كه درآمد هاي اصلي اين مردم به كجاها رفته و مي رود».
گفتم: «خودم چندي پيش رفته بودم به ديدن يكي از اقوام در بيمارستان پهلوي سابق – امام خميني - ته بلوار. مي داني به محض ورود با چه صحنه اي رو به رو شدم؟ با صحنهء زد و خورد دو نفر در جلوي ميز پرستاري. خيلي زمان نبرد كه بفهمم يكي شان از همراهان يك بيمار مرد است و دومي مسوول تعويض و تحويل ملافه و لباس به بيماران. مي داني چرا گريبان هم را مي دريدند؟ بر سر يك پيژاماي تميز براي يك پيرمرد. باورت مي شود؟ پيرمرد در اثر نمي دانم كدام بيماري كنترل ادرارش را از دست داده بود. با آن كه به او "سُوند" وصل كرده بودند، گاهي ادرار پيژاماي اش را مي آلود. مسوول تحويل ملافه مي گفت من پيژاماها را براي سر قبر پدرم كه نمي خواهم. به ما چند تا پيژاما داده اند و در اينجا لباس اضافي نداريم. اگر مريض شما پيژاماي بيشتر لازم دارد، بايد خودتان از بيرون بخريد و بياوريد. همراه بيمار هم مي گفت ما از دستمال كاغذي و ليوان يك بار مصرف آبخوري گرفته تا داروها و لوازم پزشكي بيمار را خودمان مي خريم و آخر سر هم بايد كلي پول بدهيم تا بيمار ترخيص بشود، آن وقت شما از يك پيژاماي اضافي دريغ مي كنيد؟»
به دوستم گفتم: «دلم مي سوزد براي پزشكان اين بيمارستان ها و كادر درماني شان. برخي از دكترهاشان فوق العاده شريف اند. بيماران و همراهان شان كه پيداست از وضعيت اقتصادي خوبي برخوردار نيستند - اگرنه به اين بيمارستان ها نمي آمدند - و در نتيجه تحت فشار رواني شديد قرار دارند، همۀ خشم خودشان را بر سر كاركنان بيمارستان ها مي بارند. غافل از آن كه آنان هم از سر ناچاري به حفظ اين شغل در چنين شرايطي تن داده اند». و افزودم: «آن وقت اين مردك شياد از رفاه مردم سخن مي گويد و ديگ هفت مني منت را بر سرشان مي گذارد. واقعا كه!»
دوستم خاموش نگاهم مي كرد. من ولي انگار بر زخمي نيشتر خورده باشد پي گرفتم: «هر جا هم كم مي آورند لِنگ تحريم را مي كشند وسط. ولي هرگز از پول هايي كه از راه هاي گوناگون به جيب مي زنند سخني در ميان نيست. مثلاً، همين ديروز در خبرهاي تركيه بود كه دولت ايران از تريلي هاي تركيه براي عبور از خاك مان تا كنون به ازاي هر خودرو حدود يك ميليون تومان عوارض مي گرفته و به تازگي آن را سه برابر كرده و به همين دليل راننده هاي ترك به دولت شان شكايت برده اند تا چاره اي بيانديشد. به واكنش دولتمردان ترك كاري ندارم. ولي در همان خبر بود كه هر سال دست كم "چهل هزار تريلي" از ايران ترانزيت مي شود. يعني تا كنون يكي از كمترين و پيش پاافتاده ترين درآمدهاي دولت ايران از اين راه چيزي بوده معادل "چهل ميليارد تومان". اين فقط يك قلم، واقعاً يك قلم ناچيز ار درآمد هاي دولت است كه ما پيش از اين نمي دانستيم. اكنون اين را در سه ضرب كن. به عددي مي رسي كه دود از سر بلند مي كند. از پول هايي هم كه به هزار روش ديگر از جيب مردم مي دزدند اشاره اي نمي كنم. فقط يك قلم اش را مي گويم. آيا مي داني براي هر كارت ملي هوشمند كه بناست تا پايان سال ديگر در اختيار هفتاد و پنج ميليون ايراني قرار گيرد، چقدر از مردم پول گرفته مي شود؟ مبلغ ناچيز "بيست و يك هزار و پانصد تومان" به علاوه "سه هزار و پانصد تومان" هزينهء ثبت نام اينترنتي، يعني جمعاً «"يست و پنج هزار تومان" به ازاي هر نفر. بهانهء دريافت اين پول هم اين است كه عكس هاي پرسنلي كه شما از بيرون مي آوريد به درد ما نمي خورد پس بايد پول بدهيد كه خودمان ازتان عكس بگيريم، بايد انگشت نگاري هم بشويد و اين هم هزينه دارد. كه چي؟ كه اثر انگشت تان را در شبكه – كه يك سرش در وزارت اطلاعات است – داشته باشيم و از اين قصه بافي ها. اكنون عدد "بيست و پنجهزار تومان" را در "هفتاد و پنج ميليون تومان" ضرب كن تا ببيني به چه عددي مي رسي. ماشين حساب من كه سرگيجه گرفت. بيچاره نمي توانست عدد "هزار و هشتصد و هفتاد و پنج ميليارد تومان" را به نمايش بگذارد. اين پول را از ملت مي گيرند كه كارت ملي هوشمند بدهند كه هر جا لازم شد "ماست خور" شان را هم بگيرند».
دوستم هاج و واج نگاهم مي كرد. گفت اين ها را بايد نوشت. گفتم: «براي كي؟ كجا؟» گفت: «چه مي دانم. بايد در اينترنت گذاشت».
گفتم: «دنياي مجازي پُر است از اين حرف ها، پُر است از افشاگري. همه داريم حرف مي زنيم؛ همهء ما شهروندان دنياي مجازي. ولي چندتاي ما حوصله خواندن داريم؟ معلوم نيست. باور كن گاهي فقط تيترها خوانده مي شود و گاهي هم يكي دو پاراگرف. بيشترمان هم كه حرف هاي اصلي را نمي گوييم. هر كسي دارد "انشاي" سياسي خودش را مي نويسد.» و افزودم: «دوستي برايم چند مقاله از يكي از پرخواننده ترين (!) سايت ها فرستاده بود. فكر مي كني چه ها در آن مقاله ها بود؟ يكي از آيت الله وحيد خراساني گفته بود – مانند همهء اين سال ها كه از آخوندها با يك نرمش قهرمانانه سخن مي گويد – و از دامادش و ارتباط شان با بيت رهبري و آن ديگري جيغ مي كشيد كه تلويزيون صداي آمريكا چنين و چنان است؛ انگار بگويد روزها هوا روشن است. سومي هم سنگ مي زد به شيطان تا خودش را مبرا كند از اين كه در انقلاب فرهنگي نقش داشته يا نه و هزاران جوان و ميانسال را به خاك سياه ننشانده در آن خيانت بزرگ و ويرانگري ننگين دستگاه علمي و آموزشي كشور و... بگير برو تا آخر.»
براي آن كه از اين بحث بيرون بياييم گفتم: «خيال مي كني اين چيزها چقدر براي اين مردم اهميت دارد؟ چند ماه ديگر دوباره انتخابات است. باز هم اين مردم مثل بچه هاي خوب و سر به زير مي روند پاي صندوق ها و با حضور دشمن كوب در صحنه (! ) به چند جنايتكار راي مي دهند. از آن هم زودتر – تا چند روز ديگر - مي روند توي صف هاي سينه زني – براي تماشاي شُو و كارناوال مُحرَم – و صف هاي قيمه و قورمه. به جان خودم و خودت اگر فقط گرسنه ها در اين صف ها بودند اينقدر دلم نمي سوخت. ولي خودت كه مي داني اين زنان بزك كردهء همخوابه با زالو ها و آن مردان چشم چران شغال گون با اتومبيل هاي گران قيمت، در رديف نخست اين صف هايند؛ همان ها كه بيضهء اسلام را سفت چسبيده اند كه ماست حساب بانكي شان پر چربی باشد. اكنون به من بگو براي چنين مردمي چقدر مهم است دانستن اين خبرها؟»
دوستم از جا برخاست كه برود و چاي ها را تازه كند. گفتم «بنشين تا برايت چيزي را تعريف كنم: ديروز در كانال "اِن.اِچ.كِي"ی ژاپن شاهد گفت و گويي بودم. برنامه اي بود به ظاهر دربارهء آشپزي ژاپني. چند نفر دور ميز گفت و گو مي كردند. يكي شان فيلمي ويديويي از يك زن خانه دار ژاپني آورده بود كه اين زن با گرفتن عكس از مرحله به مرحله آشپزي اش و گذاشتن آن ها در سايت شخصي اش، بينندگان سايت را آموزش مي داد كه چگونه يك خوراك خوب ژاپني را در خانه تهيه كنند. بحث حاضران در ميزگرد از همين جا آغاز شد. شركت كنندگان در بحث كه از سرزمين هاي گوناگون بودند وارد گفت و گو شدند. آن كه از ايتاليا بود و آن ديگري كه از فرانسه و نيوزيلند، همگي اين كار را تاييد كردند و افزودند كه در كشور ما هم گاهي مردم دانش و دانستني هايشان را به اشتراك مي گذارند. نوبت رسيد به يك نفر از تايلند. او گفت آشپزي رازهايي دارد كه ما با همه در ميان نمي گذاريم. ولي در ميان افراد خانواده – مقصودش فاميل بزرگ شان شامل عموزاده ها و خاله زاده ها و... بود – مي آموزيم تا ماندگار شود. سپس دختركي لبناني با گيسوان مشكي زبان گشود. او گفت ما رازهاي آشپزي مان را با هيچكس مطرح نمي كنيم. فقط مادر به دختر مي گويد؛ و نه حتا به عروس اش».
خنديدم. دوستم پرسيد «كجاي سخن آن دختر خنده داشت؟» گفتم: «به نظر تو چرا يك مسلمان آسياي باختري يا به اصطلاح خاورميانه تا اين حد بخيل است و يك ژاپني نه؟»
شانه بالا انداخت و گفت که نمي داند. گفتم «فرق اش در فرهنگ است، در توانمندي هاي ذهني است، در خلاقيت است، در نوآوري و آنچه مي گويند ابداع و ابتكار. يك ژاپني مي داند كه بايد دَم به دَم زندگي فكر كند و ايده اي نو و كاري تازه به ميدان بياورد. اين هم فقط در زمينهء آشپزي يا امور روزانه نيست. در همه عرصه ها اين جوشش به چشم مي خورد. او به دامان مغزش چنگ مي زند و هر روز ابتكاري نو به ميدان مي آورد. اين ويژگي را هم "فرهنگ" اش از كودكي در وجودش نهادينه مي كند. در حالي كه يك لبناني، يك سوري يك ترك يك عراقي يك پاكستاني و... و يك ايراني مي داند همهء دانسته هايش به هماني خلاصه مي شود كه ديگران در ذهن و زندگي شان آفريده و به او هم آموخته اند. او به خلاقيت و نوآوري نمي انديشد. به اين كه بپرسي و چون و چرا كني و فكر كني و بيافريني. اصلاً به مقوله اي به نام "فكر كردن" نمي انديشد. نياموخته كه بينديشد. اين كه بايد انديشيد هم آموختني است. اين است كه مانند چرخ ترَك خوردۀ يك گاري همواره لَنگ لَنگ مي چرخد و درجا مي زند. هرگز هم به مقصد نمي رسد و از خود نمي پرسد چرا؟ چون او در فرهنگ "چرا و چگونه" رشد نيافته است».
به ميزبان ام گفتم: نوشتن "انشاهاي سياسي"ی تكراري – گاهي آن قدر تكراري كه با خواندن سطر نخست جا مي زني - در اينترنت هم از مقولهء همان لنگ لنگ رفتن است. هيچكس سخني نو نمي آورد. مي داني چرا؟ چون «نوآوري» از دل انديشيدن بيرون مي آيد و در «فرهنگ» ما انديشيدن جايي ندارد.
و براي آن كه زياد نرنجد افزودم: با هزار افسوس، مشكل ما با رفتن محمود و آمدن حسن و رفتن او و آمدن حسين حل نمي شود. مشكل ما مشكل «فرهنگ» ماست. همين هم هست كه فلان نمايندهء سابق دورهء اصلاحات مي آيد و در يك رسانهء ديداري مي گويد ما كاري كرديم كه در دورهء «محمد خاتمي» پارازيت ها و فيلترينگ برداشته شد. انگار كه مخاطبان اش يك مشت «ميمون» با عقل قورباغه اي اند كه هر چه او مي گويد، بگويند صحيح است صحيح است يا بگويند الله اكبر، الله اكبر .
دوستم فنجان ها را برداشت و به سوي آشپزخانه رفت. نگاهم از روي تلويزيون زبان بسته حکومت اسلامي رفت روي آينه اي در گوشه اتاق كه متفكرانه وراندازم مي كرد. در دل گفتم: ما چاره اي نداريم. بايد از نو نگاهي به آينه بيندازيم. نكند پس از بيرون آمدن هيولاي اسلامي از چراغ جادوي تاريخ – در سال پنجاه و هفت - واقعاً همه مان به ميمون بدل شده ايم با حافظه اي سي ثانيه اي! با حافظۀ قورباغه اي لزج كه پي در پي از روي يك سنگ خزه بسته به روي سنگ ديگر جست مي زند، جانوري كه به دليل حافظهء كوتاه مدت اش نه مي تواند بينديشد، نه مي تواند سخني نو بياورد و نه گامي ديگرگون، سودمند و سازنده بردارد.
آني هم اين از دلم گذشت که نكند از همان هزار و چهار صد سال پيش «ميمون» بوده ايم و نمي دانستيم و كسي و كساني نبوده اند – يا ما نمي شناختيم - كه آينه را نشان مان بدهند.
نظر خوانندگان
محل ارسال نظر در مورد اين مطلب:
توجه: اگر عنوان اين مقاله را در جدول زير وارد نکنيد، ما نخوهيم دانست که راجع به کدام مطلب اظهار نظر کرده ايد.
کافی است تيتر را کپی کرده و در محل مربوطه وارد کنيد.