خانه   |   آرشيو کلی مقالات   |   فهرست نويسندگان  |   آرشيو روزانهء صفحهء اول سايت    |    جستجو  |    گنجينهء سکولاريسم نو

1 بهمن ماه 1393 ـ 21 ماه ژانويه 2014  

روزی که گرگ به معراج رفت!

بازخوانی یک داستان لطیف کودکانه

سيمين گلی

«ر         رشد نوآموز» مجله‌ای‌ست که از سوی «دفتر انتشارات و تکنولوژی آموزشی وزارت آموزش و پرورش ایران» در اختیار دانش آموزان کلاس‌های دوم و سوم دبستان قرار می‌گیرد. در یکی از شماره‌های این مجله داستانی با عنوان خال پادشاه چاپ شده که خواندن اش برای بزرگ سالان هم خالی از لطف نیست. داستان اینطور شروع می‌شود:

د         در زمان‌های قدیم در کشوری دور و ناشناس پادشاه ظالمی زندگی می‌کرد. این پادشاه بیخود و بی جهت دیگران را محکوم می‌کرد و دستور می‌داد جلاد آنها را بکشد. یکبار می‌خواستند محکومی را بکشند. مادر محکوم که پیرزنی بود به شاه التماس کرد پسرش را نکشد. پادشاه قبول نکرد، پیرزن گفت: "الهی که نصیب گرگ بیابان شوی!" پادشاه خندید و گفت من خودم گرگ بیابانم و اشاره کرد که جلاد محکوم را بکشد.

ش       شاید نویسنده نیم نگاهی به داستان ضحاک داشته ولی ترجیح داده ماجرا را به کشوری  دور و ناشناس ببرد، از همان سطر اول داستان معلوم می‌شود این پادشاه ظالم به داروغه و محتسب و سایر مباشران قضایی اطمینان نداشته و به جای کشورگشایی یا وقت گذرانی در حرمسرا، محکوم کردن دیگران را شخصا انجام می‌داده و به عقلش هم نمی‌رسیده دلیلی برای این محکوم کردن‌ها بتراشد، دیگران را بیخود و بی جهت محکوم می‌کرده و برای خود نفرین می‌خریده است. مادر محکوم هم مثل تمام مادران وقتی با التماس کاری از پیش نمی‌برد به ناچار نفرین می‌کند، آن هم نه از این نفرین‌های پیش پا افتاده که الهی خیر نبینی و الهی به زمین گرم بخوری و این حرف‌ها، یک نفرین جانانه؛ الهی نصیب گرگ بیابان شوی!

ن         نفرین خیلی زود به بار می‌نشیند:

پ        پادشاه به قصر برگشت، داشت جلوی آینه لباسش را عوض می‌کرد که چشمش به لکه خونی روی گونه‌اش افتاد، تا دست به آن زد صدای زوزه گرگی بلند شد و به دنبالش پادشاه گرگی را توی آینه دید، با وحشت برگشت و پشت سرش را نگاه کرد، اما آنجا گرگی نبود، گرگ فقط داخل آینه بود. پادشاه آینه را شکست و رفت با آب و صابون لکه را شست.

ب       برقرار کردن رابطه بین لکه خون، گونه پادشاه، زوزه گرگ و تصویر گرگ در آینه واقعا به خلاقیت زایدالوصفی نیاز دارد، سابق بر این از دوران شکسپیر و داستان مکبث رسم بود که دست‌های جنایتکاران خون آلود باشد و با هیچ آبی پاک نشود، اما معلوم نیست چرا پادشاه داستان ما گونه‌اش خونی شده، شاید چون گونه توی آینه بهتر به چشم می‌آید، شاید هم چون مثلا اگر لکه  روی دماغ ظاهر می‌شد یک مقدار از بار خشونت داستان می‌کاست، البته در نسخه مصور روی دماغ پادشاه یک زائده دیده می‌شود نه روی گونه‌‌اش. به هر حال، در این داستان خیال‌انگیز دست زدن به لکه خون، صدا و تصویر گرگ را زنده می‌کند، تصویر گرگ فقط در آینه است لابد صدا هم فقط در گوش پادشاه است چون هیچکس به دادش نمی‌رسد و مجبور می شود اول آینه را بشکند و بعد هم برود با صابون صورتش را بشوید. اما ماجرا به همینجا ختم نمی‌شود:

ر       روز بعد جای لکه خون خال کوچکی درآمده بود، تا پادشاه دست به خال زد صدای زوزه گرگی بلند شد، با وحشت اطراف را نگاه کرد اما گرگی در کار نبود، آنقدر ترسید که دیگر دست به خالش نزد، از آن روز به بعد پادشاه از گرگها می‌ترسید، یک روز هم وقتی رفته بود شکار، نزدیک بود گرگی اورا تکه پاره کند، فقط شانس آورد که یکی از نگهبانان به دادش رسید و با تیری گرگ را از پا درآورد.

ظ      ظاهرا نفرین پیرزن به شکل سرطان پوست با پیشرفت بسیار سریع بروز کرده است. تصویر گرگ با شکستن آینه از بین می‌رود و پادشاه خیلی زود می‌فهمد که اگر به خال دست نزند صدای گرگ هم خاموش می‌شود، باز خوب است نویسنده تا این حد ذکاوت برای پادشاه قائل بوده وگرنه ممکن بود پادشاه پس از چند بار دست زدن به خال، همان اول داستان روانی بشود و سر به بیابان بگذارد. هرچند پادشاه خطر دیوانگی را از سر می‌گذراند اما ترس از گرگ در وجودش نهادینه می‌شود، طوری که در شکار هم نمی‌تواند شهامتی از خودش نشان بدهد و بالاخره به کمک نگهبان از دست گرگ نجات می‌یابد. اینجا معلوم می‌شود پادشاه خیلی هم منفور نبوده و نگهبان به جای اینکه با خونسردی خوراک گرگ شدن پادشاه را نگاه کند با تیری گرگ را از پا در می آورد. ببینیم بعد چه می‌شود:

ب     بعد از این واقعه پادشاه دیگر به شکارگاه نرفت اما خال هر روز بزرگتر شد. یک شب هم تا صبح گرگ‌ها اطراف قصر زوزه کشیدند و نگذاشتند کسی بخوابد، پادشاه دستور داد روی همه دیوارها آتش روشن کنند تا گرگها بترسند و فرار کنند بعد هم راحت روی تخت دراز کشید تا بخوابد اما تا چشم روی هم می‌گذاشت صدای زوزه گرگ می‌شنید. یک روز پادشاه در آینه خالش را دید که به اندازه یک دانه سنجد بزرگ شده است. فوری طبیب را خبر کرد. طبیب گفت باید آنرا جراحی و جدا کنیم.

تا اینجای داستان دیگر رابطه خال سرطانی و گرگ کاملاً به اثبات رسیده است. قبل از اینکه خال بزرگ شود گرگ فقط توی آینه بود اما با بزرگ شدن خال، گرگ‌ها در اطراف قصر جمع می‌شوند و زوزه می‌کشند، پادشاه هم ترسش از آینه می‌ریزد و دوباره به آن نگاه می‌کند و تازه بعد از رسیدن حجم خال به اندازه دانه سنجد یاد طبیب می‌افتد، طبیب هم که اهل سرگرم کردن مریض با مرهم و ضماد نبوده در جا دست به چاقو می‌شود و ظاهرا همه چیز درست می‌شود.

ط     طبیب با دقت خال را جدا کرد، زخم را بست و خال را داد دست پادشاه، پادشاه خوشحال شد، خال را گذاشت روی میز و سربازان را صدا زد که بروند هر چه گرگ در بیابان است بکشند. لشکریان هفت روز و هفت شب، تمام بیابان را زیر پا گذاشتند و هرچه گرگ بود کشتند، فقط یکی از گرگ‌ها فرار کرد و به کشور همسایه رفت. پادشاه گفت عیبی ندارد، حتما می‌رود سراغ پادشاه همسایه، شاید هم او را بخورد و ما کشورش را بگیریم. بعد هم با خیال راحت یک هفته به شکار و تفریح رفت.

م     می‌بینیم که پادشاه بی‌احتیاطی می‌کند و به جای اینکه خال را بیندازد توی آتش، همینطوری روی میز رهایش می‌کند، بعد سیاست حدف فیزیکی را در پیش می‌گیرد و سربازها را می‌فرستد گرگ کشی. آن‌ها هم فکر می‌کنند رفته‌اند جشن و پایکوبی و هفت روز و هفت شب گرگ می‌کشند و پادشاه که خال را جراحی کرده و گرگها را کشته خطر را فراموش می‌کند و او هم هفت روز می رود تفریح، و بعد که برمی‌گردد تاوان این بی توجهی را به بدترین شکل ممکن پس می‌دهد.

خ     خال روی میز به اندازه یک بشکه بزرگ شده بود، شاه فریادی زد و همه را به داخل فراخواند، سربازان جلو آمدند و هرکس چیزی گفت، پادشاه شمشیر یکی از سربازان را گرفت و ضربه‌ای به خال زد، خال مثل هندوانه قاچ خورد و از داخلش گرگی بیرون آمد و افتاد دنبال پادشاه، پادشاه از این گوشه قصر به آن گوشه می‌رفت اما از دست گرگ خلاصی نداشت، کسی هم نمی‌توانست کاری بکند، سرانجام گرگ پادشاه را یک لقمه کرد. بعد به طرف پنجره رفت، بال باز کرد و به پرواز درآمد، سربازان و ساکنان قصر که این صحنه را دیدند از آنجا فرار کردند و قصر برای همیشه خالی ماند.

ه      هرچه نقطه عطف در داستان بوده در همین پاراگراف آخر جمع شده، خال که ارتباط فیزیکی‌اش با بدن پادشاه قطع شده بوده در یک فرآیند ماوراء طبیعی و فقط به مدد اکسیژن هوا به رشد سرطانی خود ادامه داده و به ابعاد بشکه می‌رسد. احتمالا اگر روی گونه پادشاه باقی می‌ماند پادشاه به شکل زائده‌ای بر روی بشکه در می‌آمد. معلوم نیست آن گرگ فراری خودش را در خال جا داده بوده یا اینکه گرگ دیگری به شکل خلق الساعه در خال شکل گرفته و رشد کرده، در هر صورت، پادشاه که در اتاقش غیرمسلح بوده شمشیر یکی از سربازان را می گیرد و خال را مثل هندوانه قاچ می‌کند، گرگ در برخورد با شمشیر نه تنها هیچ آسیبی نمی‌بیند بلکه جلوی چشم سربازان که دیگر هیچکدام‌شان دست و دل‌شان به گرگ کشی نمی‌رفته پادشاه را یک لقمه می‌کند، اگر قانون بقای جرم را قبول داشته باشیم حالا گرگ باید به اندازه جثه یک انسان قوی هیکل به جرمش اضافه شده باشد، در چنین شرایطی که یک گرگ طبیعی مثل گرگ قصه شنل قرمزی بیحال شده و به خواب فرو می‌رود، گرگ داستان ما جوری بال گشوده و به پرواز در می‌آید که گویی از اول هم به گروه پستانداران بالدار تعلق داشته و کودک 8-7 ساله که هیچ، پدر و مادر 40-30 ساله را هم به اعجاب فرو می‌برد که چرا تا حالا در هیچ داستانی گرگها پرواز نکرده بودند.ه

ج       جالب‌ترین نکته جمله آخر داستان است، وقتی گرگ پادشاه را می‌خورد و به معراج می‌رود سربازان و ساکنان قصر به جای اینکه نفس راحتی بکشند و به جشن و پایکوبی بپردازند فرار می‌کنند، چرا؟ دیگر از چه می‌ترسند؟!

به راستی هدف نویسنده از نوشتن این داستان برای کودکان دبستانی چه بوده است؟ از جنبه‌های خشن و ترسناک داستان که بگذریم این داستان می‌خواهد چه نکته‌ای به کودک یاد بدهد؟ گیرایی نفرین پیرزن‌ها؟ دامنگیر شدن خون بی گناهان؟ کم عقلی و بی دست و پایی پادشاهان؟ به نظر من این داستان می‌خواهد بگوید خوردن پادشاه آنقدر برای یک گرگ کار پسندیده‌ای‌ست که او را به معراج می‌برد.

http://iranwire.com/blogs/6272/6546/

         

نظر خوانندگان

 

 

محل ارسال نظر در مورد اين مطلب:

توجه: اگر عنوان اين مقاله را در جدول زير وارد نکنيد، ما نخوهيم دانست که راجع به کدام مطلب اظهار نظر کرده ايد.

کافی است تيتر را کپی کرده و در محل مربوطه وارد کنيد.

 

 

 

 

بازگشت به خانه