تأسيس: 14 مرداد 1392     |    در نخستين کنگرهء سکولار های ايران     |      همزمان با 107 مين سالگرد مشروطه 

 خانه   |   آرشيو مقالات   |   فهرست نويسندگان و مطالب شان   |   آرشيو صفحهء اول سايت    |    جستجو  |    گنجينهء سکولاريسم نو

جمعه گردی ها

يادداشت های هفتگی اسماعيل نوری علا

esmail@nooriala.com

جمعه 1 خرداد ماه 1394 ـ 22 ماه مه 2015

فايل با صدای سعيد بهبهانی:  فايل صوتی      فايل تصويری        فايل پی.دی.اف

حکومت اسلامی و جنازهء نويسندگان سکولار

پيش زمينه ای تاريخی ـ استوره ای

         اگرچه آنچه را که در اين مقاله می نويسم خاص مردم شيعه مذهب ايران نيست و نمونه های مشابه آن را می توان در اغلب کشورهای عقب مانده، استبداد زده با حکومت های سرکوبگر و فاشيستی مشاهده کرد، اما از آنجا که هر پديدهء فرهنگی عمومی، بنا بر حکم قوانين تحولات اجتماعی، رنگ محلی بخود می گيرند تا از يکسو واجد معنائی بومی شود و، از سوی ديگر، در اعماق هويت مردم جای گيرد، بررسی ِ «موردی ِ» اين پديده ها در محيط فرهنگ ِ خودی می تواند آينه ای از واقعيت ها را در پيش روی ما بگذارد. از نظر من، رابطهء سياسی فرهنگ شيعی ما با آئين جنازه داری و پيکر گردانی نيز چنين است و، در نتيجه، اشاره به ريشه های آن می تواند در روشن شدن مسئله کمک کند.

در تاريخ 14 قرنی اسلام حکومتی، و در جلوه های سياسی مختلف شيعی و سنی اش، استفاده (يا سوء استفاده) از جنازه های مردگان و کشته گان، بصورت نمايشی، يا تشييعی، يا ترحيمی آن، همواره مرسوم بوده است. ريشهء اين امر را می توان در دشمنی دو خاندان که از يک جد واحد منشعب شده بودند جستجو کرد.

هنگامی که فرزندان "ابوسفيان" (از خاندان بنی اميه) تن به مسلمان شدن و پذيرفتن سروری مردی از خاندان رقيب خود (بنی هاشم)، به نام محمد بن عبدالله، دادند و بدينسان به درون جامعهء نومسلمان صدر اسلام وارد شدند، آشکار بود که شقاق و دشمنی بين اين دو خاندان اهل مکه تنها در زمان حضور محمد و دو سه يار پيشتازش (همچون ابوبکر و عمر) مکتوم و مخفی خواهد ماند و درنگی صبورانه می بايست تا فرصت فراهم شود و آتش نفاق و دشمنی بين اين دو خاندان ديگرباره شعله ور گردد.

و چون اين فرصت فرارسيد، پيروزی "معاويه" (از خاندان بنی اميه) بر "علی بن ابيطالب" (از خاندان بنی هاشم) و آغاز خلافت خاندان اموی (با کشاندن پايتخت اسلام از مدينه به دمشق) و سپس مرگ معاويه (خليفهء اول اموی) زمينهء شعله ور شدن آن آتش ديرينه را فراهم کرد: يزيد بن معاويه (از خاندان بنی اميه)، در نشستن بجای پدر، با مقاومت حسين بن علی (از خاندان بنی هاشم) روبرو شد و کار به ماجرای مشهور کربلا کشيد

ر سراسر اين برخورد خونين، که در مذاهب شيعی (همچون پنج امامی يا زيديه، و هفت امامی يا اسماعيليه، و دوازده امامی يا اثنی عشريه) تبديل به تاريخی استوره ای شده است، «جسد های» کشته گان نقش اول را بازی می کنند. کارگزاران خاندان اموی سرهای حسين بن علی (نوهء پيامبر اسلام) و فرزندان و ياران شکست خورده اش را بر سر نيزه می کنند و از کربلا در عراق تا دمشق در شام کو به کو و شهر به شهر می گردانند تا هيبت و قدرت و شوکت خليفهء دوم اسلام اموی را به رخ مردم بکشانند؛ با اين پيام روشن سياسی هيئت حاکمه که: «ما بر سرير قدرت نشسته ايم و به دشمنان خود، حتی اگر صغير و کبير خاندان پيامبرمان باشند، رحم نمی کنيم!»

شيعيان نيز، در همين جنازه کشی استوره ای ـ تاريخی، مواردی از استفادهء سياسی به سود خود يافته و به آن ابعادی مذهبی بخشيده اند. مراسم «دسته راه اندازی» و «سينه و زنجير زنی» و «تعزيه گردانی» همه بر حول پيکرهای بی سر کشته گان کربلا می چرخند. پيام اين جنازه کشی نيز روشن است: «حاکمان نشسته بر قدرت مظهر ظلم و ستم و بی دينی اند و بايد آنان را به زير کشيد و رهبر بر حق را بقدرت نشاند». بدينسان «تشيع» مکتب مظلوميت و دور افتادگی از قدرت مشروع و مقاومت برای بازپس گيری آن شد.

راه دور نرويم؛ در سراسر دوران پهلوی شاهد بوده ايم که روند «اين ـ همان کردن» شاهان پهلوی با بنی اميه به انحاء مختلف جريان داشته است. از دید مسلمانان افراطی شاه «يزيد زمانه» بود و هر بار می شد برايش «امام حسينی» تراشيد و روبرويش نشاند. در اين تشبيه مکرر پيدا کردن يزيد آسان بود، چرا که هرکس در قدرت بود غاصب حق امام شيعه محسوب می شد. مشکل اما يافتن «امام زمانه» بود، چرا که «امام زمان» تا اطلاع ثانوی غايب بود و با نيامدن اش امت خود را بلاتکليف رها کرده بود. و در اين دوران غيبت کبری بود که «علماء» می کوشيدند خلاء سياسی ناشی از غيبت را هر بار به نوعی پر کنند.

نتيجهء اين کشاکش سياسی شبه استوره ای بوده است که تشيع اثنی عشری را تبديل به مکتب مرده پرستی و مرده خواری و مرده دزدی کرده است. هيچ سرزمين اسلام زده ای جز ايران و عراق دارای اين همه مقبره و مزار و امامزاده نيست. هيچ مردمی جز شيعيان دوازده امامی جشن و عزاشان بر گرد جنازه نمی گردد. هيچ امتی، جز آنها، خنده را مذموم و گريه را واجد ثواب نمی داند. هيچ ملتی چون ملت شيعه مبارزات سياسی خود را عليه هيئت حاکمه بر گرد جنازه تنظيم نمی کند. هيچ امت مسلمانی هم، با همهء عظمت قائل بودن برای امر شهادت در راه خدا (فی سبيل الله) جنازهء شهدا را روی سر نمی گذارد.

 

فرهنگ جنازه مدار

فرهنگ دست پروردهء تشيع فرهنگی جامع و «جنازه مدار» است و در دايره مسلمانان يا شيعيان هم محدود نمی شود؛ زيرا وقتی اين «فرهنگ» در وجود «مردمان مقهور» هجوم های فرهنگی جا افتاد آنگاه اثرات اش در همهء مظاهر فرهنگی اقشار مختلف آن مردم قابل مشاهده است، چه مسلمان باشند و چه نامسلمان يا کافر.

قصد من در اينجا تحقيق تاريخی نيست، چرا که نمونه های آشکار و اکنونی اين جهان بينی در تاريخ معاصر کشورمان فراوانند. جای دور هم نمی روم؛ در عمر خود ديده ام که چگونه در متن اين فرهنگ جنازه مدار ِ مرگ و يادبود حتی «تشييع جنازه»ی سرشناسان سکولار هم می تواند جای تظاهرات عمدهء سياسی را بگيرد. تشييع جنازه تختی، افسانه های بافته شده پيرامون مرگ صمد بهرنگی، تشييع جنازهء احمد شاملو و سيمين بهبهانی،  همه، چيزی جز تظاهرات سياسی نبوده است که «سر نمونه»ی خود را از استوره های شيعی دريافت داشته و بوسيلهء «آقا زاده» های شيعی (همچون جلال آل احمد) شکل و سو گرفته اند.

 

معضل فرهنگی حکومت اسلامی

با استقرار حکومت اسلامی علمای تشيع اثنی عشری در ايران، مسئلهء پيچيدهء جديدی در بستر فرهنگی بخش ِ اکثريتی ِ شيعی جامعهء ما پيش آمد: خمينی عنوان امام را برای خود پسنديد و پذيرفت، بعنوان امام شيعيان بر تخت سلطنت نشست، و با اين نشستن صورت استوره ای داستان را مغشوش کرد.

بدينسان، در صحنهء يک نمايش استوره ای، «يزيد» از صحنه گريخته و آوارهء بيمارستان های دنيا شده بود و «امام» بقدرت رسيده بود و اين بار، لابد به انتقام ماجرای کربلا و همچون مختار ثقفی، «يزيديان» را از دم تيغ می گذراند. «طاغوتيان» بخون کشيده می شدند و کافران به مجازات می رسيدند.

اما اين همه ماجرا يک چرخش و انقلاب عميق فرهنگی را بهمراه داشت؛ چرا که طاغوتيان و کافرانی که بر متن همين فرهنگ جنازه مدار پرورش يافته بودند نيز شيوه های استفادهء سياسی از جنازه کشی را در خون فرهنگی خود داشتند و می توانستند از جنازه ها استفادهء سياسی کنند. آنچه عوض نشده بود موضوع نمايشنامه بود: «حاکم بد است حتی اگر امام حسين باشد و آنکه قربانی حاکم است خوب است حتی اگر خود شمر باشد». اينجا تنها مجريان نقش های بد و خوب جا عوض کرده بودند.

می توان گوهر ماجرا را چنين ديد: در اين فرهنگ جنازه مدار اينکه «صاحب و رانندهء جنازه» در زمان حيات خود دارای چه نوع عقيده و مذهب و مکتبی بوده مهم نيست؛ مهم آن است که، بقول جلال آل احمد و احمد شاملو و اخوان ثالث، «با قدرت بوده يا بر قدرت». اينگونه است که شرکت کنندگان در تشييع جنازهء آيت الله منتظری، که اگر قطره الکلی به دست اش ترشح می کرد آن دست را هفت بار آب می کشيد، و حاضران در تشييع جنازهء احمد شاملو، که اگر تقطيرش می کردند چند بطری ودکای ناب به دست می آمد، چندان با هم متفاوت نبودند. اين جنازه ها بهانه ای محسوب می شدند تا مردم پرورش يافته در مکتب تشيع بتوانند اظهار وجود سياسی کنند.

 

چاره جوئی حکومتی

گردانندگان فرهنگی ِ حکومت اسلامی ناچار بوده اند تا برای مشکل «تشييع جنازه» چاره ای عاجل بجويند. آنها تا توانسته بودند از جنازه های عوامل خودشان استفاده کرده بودند. جنازهء شهداشان را در همه شهرها گرداننده بودند. آنها را در دانشگاه و ميدان و گورستان های مذهبی دفن کرده و سراسر کشور را به گورستانی بزرگ تبديل کرده بودند؛ اما اکنون «دشمنان»، «طاغوتيان»، «کافران» و «سکولارها» (اين مخالفان واقعی نشستن مذهب در حکومت) نيز، با استفاده از همان زمينهء تاريخی ـ استوره ای تشيع، با جنازه های شهدا و کشته گان خود به ميدان در می آمدند.

در اين چاره جوئی بود که فرهنگ گزاران حکومت نخست و قبل ار هر مورد ديگری متوجه خطر جنازه های نويسندگان ايران شدند و تصميم گرفتند تا نخست از نويسندگان ِ مرده در گذشته آغاز کنند. آنها در اين مورد تمرين های تاريخی فراوان داشتند: توانسته بودند فردوسی طوسی (يعنی اهل ده فردوس از شهر طوس خراسان) را، که احياء کنندهء دين و آئين ماقبل اسلام ايرانيان بود، به نام «ابوالقاسم» مزين کنند، و حتی با وجود اينکه علمای عصرش اجازه دفن پيکرش را در گورستان مسلمانان نداده و ياران اش به ناچار پيکرش را در باغ خانه اش دفن کرده بودند، توانستد چنين ببافند که او به خواب عالم شهر آمده و خبر داده است که او را در آن دنيا، بعلت چند بيتی که در وصف رسول خدا سروده بوده، به بهشت برده اند. آنها توانسته بودند از قول فردوسی ابيات سست بسياری در وصف اسلام و قهرمانان استوره ای اش بسازند و در شاهنامه جا سازی کنند. نيز توانسته بودند خيام و حافظ را، که از سراسر اشعارشان کفر و زندقه بيرون می زد، به «حکيم» (يعنی فيلسوف اسلامی) و "لسان الغيب" (زبان عالم غيب در دنيای مشهود) تبديل کنند. پس برای معاصران هم لازم می شد که از همين روش کارآمد استفاده نمود.

 

تشييع جنازهء مجدد نيمايوشيج

فکر می کنم اول قرعه به نام نيما يوشيج خورد؛ شاعری که در منظومهء «افسانه» اش با عرفان حافظ و مذهب مولانا در افتاده بود و آلوده و «کافر» از دنيا رفته بود. کارگزاران فرهنگی نمی توانستند تحمل کنند که مردی در ابعاد تاريخی که «پدر شعر نو و بنيان گزار بينش سياسی در شعر امروز ايران» محسوب می شد به اين آسانی از آسيب آنان در امان باشد. نخست غزل سستی از او در وصف علی بن ابيطالب يافتند و سپس به ياد وصيت او افتادند که می خواسته در ده زادگاه اش ـ يوش مازندران ـ دفن شود. بدينسان کار آسان بود: برای انجام وصيت، قبرش را می شکافيم، استخوان هايش در تابوت می گذاريم، تابوت را به «تالار وحدت» می آوريم، و پس از انجام نماز ميت و تشييع جنازهء اسلامی، بعنوان يک شاعر تمام مسلمان روانهء يوش اش می کنيم.

 

چاره ای در مورد زندگان

           اما با زندگان چه بايد می کردند؟ طرح «قتل عام درمانی ِ» سعيد امامی پاسخی به همين پرسش بود: «می کشيم شان و از دست شان خلاص می شويم. همه شان را در اتوبوسی می گذاريم و، در راه سفر به ارمنستان، راننده سر اتوبوس را شتابان به سوی دره شتاب خم می کند و خود را پيش از سقوط نقاله به بيرون پرتاب نموده و آن همه زندهء مزاحم را يکجا در ته دره از نکبت زندگی خلاص خواهد کرد. مرگ يک بار و شيون يک بار!»

        اما طرحی به آن خوبی با دخالت يک تخته سنگ که راه را بر اتوبوس بست شکست خورد و اين نابکاران کافر کيش با پای خود به خانه بر گشتند. معلوم شد که سعيد امامی طرح جانشينی هم دارد: «يکی يکی شان را می کشيم!» محمد مختاری، محمد جعفر پوینده، مجید شریف، پیروز دوانی، غفار حسينی، حمید حاجی‌زاده، پروانه اسکندری، داريوش فروهر و... ده ها نويسندهء سرشناس قربانی طرح «قتل عام درمانی» می شوند.

 

پا تک سکولارها

          اين طرح هم مشکلی پيدا می کند: «سکولارها» نيز با فرهنگ «مبارزات جنازه مدارِ شيعيان» آشنائی دارند و می توانند مراسم تشييع جنازهء کشته گان و مردگان شان را به تظاهرات سياسی تبديل کنند؛ می توانند «قبرستان های امامزاده محور» را به زيارتگاه مردگان سکولار مبدل سازند. شاملو می تواند، در پی جان دادن بر تخت بيمارستان، با پای بريده بر روی دوش مردم بنشيند و شعرهای ظاله اش را در بلندگوها بخواند و چون به امامزاده طاهر کرج می رسد آنجا را به مزار خود تبديل کرده و امامزادهء نامعلوم و احتمالاً مجعول را در محاق و سايه ببرد.

        اينگونه است که کارگزاران فرهنگی دفن پيکر نويسندگان و شاعران غيرمذهبی را در امامزاده ها صلاح نمی بينند و اين کار را ممنوع می کنند. به سيمين بهبهانی اجازه نمی دهند پيکرش را به امامزاده طاهر بکشاند. بجای آن برای «مردگان نامدار» در گوشه ای از بهشت زهرا محوطه ای اختصاص می دهند و دفن جنازه در اماکن مذهبی را ـ از ترس به محاق افتادن امامزاده ها - ممنوع می کنند.

        اما در همان بهشت زهرا هم می توان تشييع جنازه را به تظاهرات سياسی ضد حکومت مذهبی تبديل کرد. مگر هوشنگ گلشيری در همان بهشت زهرا بر سر جنازهء محمد مختاری مويهء سياسی نکرده بود؟ بايد در اين مورد نيز سياستی داشت؛ مثلاً، در تشييع جنازه تنها به اجرای آداب مذهبی بوسيلهء مقامات مذهبی بسنده کرد و به کسی ـ جز معتمدين خودی، آن هم اگر لازم باشد ـ اجازهء سخنرانی نداد.

 

حکومت صاحب عزا می شود!

         کارگزاران امنيتی حکومت اسلامی مسلط بر ايران، از طريق روش آزمايش و خطا، کوشيده اند سياست فرهنگی خود را هر روز منظم تر کنند و حاصل آن را هفتهء پيش در مراسم خداحافظی با شاعر ِ قطعاً سکولار دموکرات ايران، يعنی محمدعلی سپانلو، که مدت ها بود به لحاظ گرفتاری های مالی و کاری اسير دست برخی از افراد حکومت اسلامی شده بود، مشاهده کرديم.

        در اين مراسم، وزارت اطلاعات حکومت در نقش «صاحب عزا» ظهور کرد. حتی خرج مراسم را (از تهيهء گور گرفته تا برگزاری مجلس ترحيم) خود به عهده گرفت. پيکر شاعر در حلقهء مأموران امنيتی، که اين بار اگرچه همچنان با لباس شخص آمده بودند اما همگی کت و شلوار سرمه ای و پيرهن آبی متحدالشکل به تن داشتند، و چند بسيجی عربده کش که در هر مراسم دولتی حضور پيدا می کنند، به خانهء نويسندگان برده شد، حجة الاسلامی دست نشاندهء ولی فقيه در مؤسسهء اطلاعات بر آن پيکر نمازی سر سری خواند و سپس جنازه را شتابان به «قطعهء نامداران» بردند. صاحبان عزا نه اعضاء خانوادهء شاعر بودند و نه کانون نويسندگان ايران، که شاعر يکی از بنيان گزاران اش بود. مجلس ختم را نيز خود برگزار کردند. در جلوی مجلس نيز خودشان به آمدگان معدودی که هر يک از سر ناچاری يا کنجکاوی پيداشان شده بود خوش آمد گفتند و تسليت گوئی آنها را پذيرفتند و تنها به دوست قديم و مشترک سپانلو و من، مهدی اخوت، که سال ها بود جور کش شاعر شده بود، اجازه دادند که در کنارشان بايستد تا عريضه خالی نباشد. در سراسر مراسم قرآن خواندند و مداحی اهل بيت کردند، و خطيب مجلس صرفاً از کافران و منکران حقانيت و عصمت «اهل بيت پيامبر» سخن گفت و آنان را نفرين کرد.

 

سپانلو چه می کرد؟

          چه تلخ است با اين حکومت، بهر دليل مماشات کردن. سپانلو، بر اساس مشاهدهء وضعيت خود، سکولار دموکرات بود اما «انحلال طلب» نبود يا، بهتر بگويم، اين امر را ممکن نمی ديد. به اين بسنده کرده بود که سکولار دموکرات اما «اصلاح طلب» باشد.

        او برای آمدن محمد خاتمی کف زده بود، در کنفرانس برلين شرکت کرده بود تا مزايای دولت اصلاح طلبان را به ديگران گوشزد کند، در انتخابات رياست جمهوری همگان را فراخوانده بود تا به رفسنجانی رأی دهند، و... و تن داده بود که در زير سايهء سنگين اين حکومت زندگی کند.

       در رفتار و گفتار و نوشتارش قبل از هر چيز «احتياط» را می شد ديد. گوئی شعر حافظ را شعار خود کرده بود که: «دانی که چنگ و عود چه تقرير می کنند؟ / پنهان خوريد باده، که تعزیر می‌کنند! // ناموس عشق و رونق عشاق می‌برند / عیب جوان و سرزنش پیر می‌کنند // گویند رمز عشق مگویید و مشنوید / مشکل حکایتی ست که تقریر می‌کنند...»

        با اين همه، از آنجا که در عمرش بيتی در تمجيد قدرتمندان نساخت، و به ريا شعر مذهبی نگفت، و نويسندهء «چهار شاعر آزادی» بود، «انحلال طلبان» می توانستند، بر سياق فرهنگ شيعی، از پيکر او عليه حکومتی که نفس شاعر را با محدوديت ها و تهديدهايش گرفته بود استفاده کنند. و اين شد که شاعر «تبعيد در وطن» دستخوش دخالت امنيتی ها و اطلاعاتی ها شد.

       واقعيت آن است که حکومت های مذهبی و غيرمذهبی در ايران از خود شاعر و پيکرش نمی ترسند؛ ترس آنان از نارضايتی و نفرت فشرده ای است که در فضای انديشمندی (و نمی گويم روشنفکری) ما موج می زند و می تواند مردم را با علت العلل دردهائی که با پوست و گوشت و استخوان شان تجربه می کنند بيشتر آشنا سازد. و اين همه می تواند، به لحاظ تربيت شيعی که در فرهنگ رايج مردم مخلد شده، تشييع پيکر هر هنرمندی را که در مدح حکومت سخن نگفته باشد، تبديل به پرچم سياسی خود کند.

       و بگذاريد اين مطلب را با چند بيت از «غزلی» به پايان برم که سپانلو، «شاعر نوجوی» ما، شايد از سر وصف حال خويش اما برای فردائيان اش، سروده است:

مرا «زمانه» رها کرد و «زندگی» فرسود

نه «دشمنی» که به نيرو ز من فزون تر بود!

سزای پر زدن ام، «قمری قفس» خواهند

خوشا «قلندری ِ اوج»، ني «جلال فرود!»

عطای دانه چه خواهد  شکسته بال ِ قفس؟

که اين «عطيه» بر «اوقات محبس» اش افزود.

ثبات سايه مبين، کافتآب ِ امکان است

برآيد از افق بخت، ساعت موعود!

 

با ارسال اي ـ ميل خود به اين آدرس می توانيد مقالات نوری علا را هر هفته مستقيماً دريافت کنيد:

NewSecularism@gmail.com

مجموعهء آثار نوری علا را در اين پيوند بيابيد:

http://www.puyeshgaraan.com/NoorialaWorks.htm

صفحهء نوری علا در فيس بووک:

https://www.facebook.com/esmail.nooriala.5

 

بازگشت به خانه