تأسيس: 14 مرداد 1392 ـ در نخستين کنگرهء سکولار های ايران -همزمان با 107 مين سالگرد مشروطه |
خانه | آرشيو کلی مقالات | فهرست نويسندگان | آرشيو روزانهء صفحهء اول سايت | جستجو | گنجينهء سکولاريسم نو |
|
چگونه دو تا تخم مرغ نيمرو، مى تواند نظام پادشاهى را تخريب كند؟!
يادآورى: توصيه مى شود هواداران «تند روى» نظام پادشاهى اين مطلب را نخوانند چرا كه آن را مسخره كردن و لوس بازى در آوردن و خود را نُنُر كردن و غيره خواهند يافت. طنز تا زمانى طنز است كه «به ما» كارى نداشته باشد. اگر به ما كار داشته باشد، ديگر طنز نيست و تمسخر و چرت و پرت است. منظور از «تند رو» در اين مطلب، «تندرو» از نوع تندروهاى حكومت اسلامى نيست، بلكه تند رويى ست كه اين قدر تند مى رود كه از پادشاه و ملكه و خاندان سلطنت نيز جلو مى زند!
در ايران عزيز ما، نظام سياسى شامل دو بخش مى شود:
1- خودِ نظام سياسى
2- هوادارانِ نظام سياسى
در تاريخ كشور عزيز ما، طبقِ نوشته هاى تاريخ دانان و سياسيون اهل فن، همواره «خودِ نظام سياسى» خوب بوده، فقط «هواداران نظام سياسى» بد بوده اند. مثلا اگر نظام پادشاهى در سال ٥٧ سرنگون شد، موضوع اين نبود كه «خودِ نظام سياسى» بد بود و يا شاهِ مملكت كه تجسمى از نظام سياسى كشور بود بد بود، بلكه اهل تفكر و خرد بالنيمچهاتفاق به اين نتيجه رسيده اند كه نظام سياسى و شاه مملكت خوب بودند فقط هواداران نظام سياسى و اطرافيان شاه بد بودند.
اين موضوع مربوط به امروز و ديروز هم نيست و دنبال سابقه اش را كه بگيريم، به حضرت آدم و بانو حوا و فرزندان آن ها مى رسيم. يعنى اين دو موجود كه زمانى بهشتى و آسمانى بودند، خودشان بد نبودند، ولى بچه شان، قابيل، ناگهان قاتل شد و برادركش شد و جنايتكار از آب در آمد و آبروى چند هزار ساله ى آدم و حوا را با اَعمال بد خودش برد.
يا بياييم به همين نزديكى ها و مثلا دوران قاجار؛ من نديده ام كسى تا به امروز ناصرالدين شاه قاجار را لعن و نفرين كند ولى مامان ناصرالدين شاه يعنى مهدعليا و صدر اعظم ناصرالدين شاه يعنى ميرزا آقاخان نورى را همه به بدترين شكل ممكن نفرين مى كنند. اين روزها هم كه نظام پادشاهى پهلوى سرنگون شده، بخش بزرگى از مردم، محمدرضاشاه را نفرين نمى كنند بلكه بر عكس، مى گويند نور به قبر او ببارد ولى مرده شور شريف امامى و ازهارى و اطرافيان محمد رضا شاه را ببرد كه باعث سرنگونى آن خدابيامرز شدند! يا با ملكه فرح كسى كارى ندارد و هميشه ذكر خير خدمات ايشان به ايران است.
خب. حالا كه صحبت از شاه و فرح شد، برسيم به بحث خوشمزه ى نيمرو، و اين كه همين غذاى ساده، و تخم مرغ قرار گرفته در وسط ماهيتابه، با كمى نمك و فلفل، و احتمالا نان لواش بسته اى، مى تواند يك هوادار سينه چاك پادشاهى و شخص پادشاه را تبديل به يك انسان سر خورده از نظام پادشاهى و شخص پادشاه نمايد، طورى كه اگر برنامه ى سر به ديوار زدن در پيش نباشد، يحتمل آن انسان سر خورده، ديگر تا آخر عمرش حول و حوش سياست نگردد و برود دنبال كار و زندگى و جور كردن مسير تورها و رزرواسيون هتل ها.
به عبارتى، هواداران يك نظام سياسى، و اطرافيانِ نماد و سمبل اين نظام، نه تنها مى توانند باعث سرنگونى آن نظام شوند، بلكه اگر آن نظام بر سر كار نيست، مى توانند باعث بر روى كار نيامدن ابدى آن نظام و سقط شدن آن در دوران جنينى شوند!
حالا اين ها چه ربطى به يك يا دو تا تخم مرغ نيمرو دارد؟ هيچ! يعنى اصولا نبايد اين ها به تخم مرغ نيمرو ربط داشته باشد، ولى در فرهنگ ايرانى يا درست تر بگوييم «فرهنگ ايرونى» مى تواند ربطكى پيدا كند.
يعنى نماد و سمبل يك نظام، بخصوص نظامى كه نه به دار ه نه به بار ه و همه فعلا منتظر رشد آن هستند تا بپرند يك «بار» اساسى از آن نصيب ببرند، مى تواند در اثر يك اشتباه تاكتيكى و يك گرسنگى بى موقع، هوادارش را تبديل به هوادارِ مردد و يا هوادارِ رنجيده خاطر و رنجيده «دل» نمايد و او را مستقيم يا غير مستقيم در مقابل خود قرار دهد.
انگار بحث پيچيده شد و صورت فلسفى به خود گرفت. هر چند اگر ما بخواهيم همين موضوع به ظاهر ساده ى تاثير نيمرو، در امر سياسى را براى يك فيلسوف سياسى، مثلا يورگن هابرماس توضيح دهيم، او اگر به ما نگويد «خُل شديد؟!» قطعا فكر مى كند كه آب روغن قاطى كرده ايم!
براى رفع پيچيدگى و تسهيل موضوع يك مثال بزنيم تا همه چيز روشن شود:
شما بر فرض محال، آقاى رضا پهلوى را در نظر بگيريد كه يكى از هواداران پر و پا قرص ايشان كه اتفاقا صاحب رسانه هم هست و هميشه از ايشان تعريف و تمجيد مى كند به ديدن اش رفته است. همان طور كه مى دانيم آقاى رضا پهلوى نماينده و سمبل نظام پادشاهى هستند و هر چند خودشان مى گويند كه والله! بالله! به پير! به پيغمبر! من نماينده و سمبل چيزى نيستم و فعلا مى خواهم كه حكومت اسلامى برود بعد ببينيم كى، چى مى گه و چى مى خواد و ما اين وسط اصولا چه كاره ايم، ولى هواداران ايشان، از اول سينه چاك داده اند و الان هم سينه چاك مى دهند كه:
وا! شاهزاده! اين چه حرفى ست مى زنيد! شما سمبل نظام پادشاهى هستيد و شما ١٩ سال تان كه بود قسم خورديد كه حافظ تاج و تخت باشيد...
پس ما هم به تبعيت از هواداران ايشان، ايشان را سمبل و نماد نظام پادشاهى در نظر مى گيريم هر چند خودشان اين را نخواهند و بخواهند كسى كه چنين نظرى دارد را با دست هاى خودشان خفه و بلكه هم تكه تكه كنند! به هر حال در فرهنگ ما «ايرونيا»، اصلا و ابدا مهم نيست كه طرف چى مى خواهد، بلكه اين مهم است كه «من» چى مى خواهم!
از بحث دور نشويم...
آقاى هوادار كه به ملاقات ايشان رفته، ناگهان مشاهده مى كند كه پادشاه آينده ى مملكت (البته از نظر ايشان نه از نظر كسى كه قرار است پادشاه شود) از توى كابينت آشپزخانه، يك ماهيتابه در مى آورد، و دو سه قطره روغن در آن مى چكاند و دو عدد تخم مرغ در داخل ماهيتابه مى شكاند... بعد از پختِ همچى ملسِ تخم مرغ ها، يعنى نه زياد سفت و نه زياد شُل، بخشى از نيمروى نامبرده را با چنگال ورداشته و داخل نان لواش قرار داده در دهان مى گذارد و با ملچ و مولوچ اشتها انگيزى آن را صرف مى نمايد!
هوادار گرسنه، با ديدن اين صحنه، از چند جهت دچار شوك و شوك مضاعف و مساعف و مچاعف (بر وزن دوبله سوبله چوبله) مى شود:
اول اين كه ملكه آينده كجاست براى پادشاه عزيز ما غذا درست كند؟
دوم اين كه پادشاه بايد گوشت قرقاول تناول كند نه تخم مرغ! اين چه بى حرمتى ست كه به مقام پادشاهى و حافظ تاج و تخت كيانى مى شود؟
سوم اين كه خب حالا نيمرو خوردى خوردى! چرا به ما تعارف نزدى خوش انصاف!
چهارم اين كه حالا صبر كن تا موقعيت اش كه به دست اومد نشونت بدم! (اين جمله را در بطن هشتم خود كه حتى خودش به آن جا راه ندارد مى گويد).
مشخص است كه اين موضوع به ظاهر ساده و بچگانه، دل حساس هوادار نيمرونخورده را به رنج آورده است. يعنى چه جورى بگويم، انگار شاهزاده روياهاى ايشان، كه سوار بر اسب سفيد، داشته به طرف تهران مى تاخته، و عن قريب قرار بوده تاج كيانى بر سر بگذارد و اين هوادار خادم را به رييس راديو تلويزيون ملى ايران، حداقل، و وزير فرهنگ كشور پادشاهى ايران، حداكثر، منصوب نمايد، ناگهان در ميانه راه دى.سى به تهران، از اسب سفيد پياده مى شود، ماهيتابه را ور مى دارد براى خودش نيمرو درست مى كند، خودش مى خورَد، و به او نمى دهد! به او نمى دهد! به او نمى دهد! و تصوير شاهزاده ى روياها، در ذهن او تخريب مى شود و فرو مى ريزد.
اما باز مطابق فرهنگ ما ايرونيا، از اين موضوع و رنجش و دلخورى چيزى به پادشاه آينده گفته نمى شود. يك روز كه پادشاهى كه به درد پادشاهى نمى خورْد و اصلا شبيه به پدر بزرگ و پدر تاجدارش نبود، و از اول هم ما (يعنى آقاى هوادار) مى دانستيم كه اين چيزى نمى شود و براى همين هم عضو «شوراى ملى» او نشديم، بارى يك روز كه ايشان حرفى زد كه خوشايند ما نبود، و ما خواستيم بگيم كه ما هرگز، هرگز، هرگز، نمك ايشان را نخورده ايم كه بخواهيم نمكدانش را بشكنيم، در آن روز تاريخى، موضوع نيمرو، از بطن هشتم ما بالا مى زند و آن را در تلويزيون مان مطرح مى كنيم و با اين كار شاهزاده ى روياهايمان را كه براى ما فرو ريخته، در ذهن ديگر هواداران اش فرو مى ريزانيم...
و اين است قدرت دو تا تخم مرغ نيمرو، در سپهر سياسى ايران، كه حالاحالاها بايد جلو برويم تا اين چيزها را ياد بگيريم و بدانيم كه پادشاهى بر مردم، اسباب و لوازمى دارد (از جمله ماهيتابه و يك قاشق غذاخورى كره و تخم مرغ به تعداد لازم و يك قاشق چايخورى نمك و فلفل) و بكن و نكن ها و بخور نخورهايى دارد كه به ذهن «عنصرالمعالی کیکاووس بن اسکندر بن قابوس بن وشمگیر بن زیار» با اين همه درازى و طول اش نمى رسيد چه برسد به ما كه اسم مان شامل دو حرف و يك كلمه است!