تأسيس: 14 مرداد 1392 ـ در نخستين کنگرهء سکولار های ايران -همزمان با 107 مين سالگرد مشروطه |
خانه | آرشيو کلی مقالات | فهرست نويسندگان | آرشيو روزانهء صفحهء اول سايت | جستجو | گنجينهء سکولاريسم نو |
در رفتن هاشمی رفسنجانی
امیر مُمبینی
در آغاز،
به بانو فائزه رفسنجانی، که از زاویهی ترقیخواهی مورد احترام است، در گذشت پدرشان را تسلیت میگویم. باشد که آرامش برای ایشان پدید آید و بر اندوه رفتن پدر فائق آید.
مهر و پیوند میان همسران و والدین و فرزندان سنگپایهی مناسبات فرازمند اجتماعی است و پاسداشت این مهر و مسئولیت، خاستگاهی برای مهر به انسان و مسئولیت در قبال جامعه است. دریغا که حُکام ایران این مهر و مسئولیت را پاس نداشتند و دریغا که بدرود گفتهی خانوادهی هاشمی، علیاکبر رفسنجانی، در آنسوی افق افسانههای بود و نبود، طنین صدای مادری را در گوش دارد پای چوبهی دار فرزندش در زندان اوین، به هنگامی که فرزند اشکریزان از مادر میخواهد پیش از مرگ شیر خود را بر او حلال کند و مادر، آن بقچهی باستانی خرافات، مسحور امر امام و حلقهی نزدیکانش، کلامی جز به خشونت و نفرت نثار فرزند بیگناه خود نمیکند.
مرگ هر انسانی، جز در موارد استثنایی، غمانگیز است. یا به بیان دیگر، باعث دلسوزی میشود، اگر چه واکنشها همه یکسان نیست. شاید علت این دلسوزی فهم سوگ هستی آدمی است. شاید ترس انسان از مرگ خویش باعث آن میشود، چون، همدردی برای هر انسانی از نخواستن آن درد برای خود سرچشمه میگیرد. در این میان، مرگ کسانی که مرگ دیگران برایشان مهم نیست، یا بدتر از آن، ناظر خونسرد یا عامل مرگ دیگر انسانها میشوند، از گونهای دیگر است. و مرگ هاشمی رفسنجانی از نوع دیگریست.
میلیونها نفر به خیابانها ریختند. همه جا از جمعیت پر شده بود در مراسم او. اما، اگر کسی جانب واقعیت را داشته باشد آنگاه ناچار از بسیاری میپرسد و قانع میشود که:
- انبوهی براستی سوگوار شخص او بودند.
- انبوهی از او بیزار، لیکن از حریفان او بیزارتر بودند.
- انبوهی خوشهچینی میکردند.
- برخی سلطنت میخواستند و مراسم او را برای لق کردن دندان ولایت استقبال کردند.
- برخی سرنگونی میخواستند و مراسم او را برای تقویت مخالفت گسترش میدادند.
اما در مجموع، آنها که برای حفظ وضعیت موجود و دفاع از رهبر و میراث مشترک رهبران جمهوری اسلامی به خیابانها سرازیر شدند کمترین کمترینها بودند. آنها، حداقل اکثریت آنها، این همایش را دوست نداشتند و اگر ممکن میشد به دستور رهبر در خانه میماندند. خیابانها باردیگر شاهد حضور همان جنبشی بودند که رگهی اصلیاش را سبز نامیدند و چهرههایش در حصر قرار دادند.
هاشمی پس از خمینی و منتظری مهمترین فرد در طراحی و بنای جمهوری اسلامی بود. آن سه برای جامعهی مدرن ایران و برای مجموع مردمی که در قالب عقیدتی آنها نمیگنجیدند، یک زندان به پهنای ایران ساختند. زندانی که نامش نظام ولایت فقیه شد.
خمینی در حالی درگذشت که همچنان مشغول سختتر کردن شرایط این زندان برای زندانیان نظام بود.
منتظری در حالی در گذشت که از مشارکت خود در طراحی و بنای این زندان پشیمان شده بود، جبههی سیاسی خود را تغییر داده بود و کوشید با قیمتی که برای او سنگین بود تبهکاریهای ناشی از زندان هولناک ولایت فقیه را کاهش دهد.
رفسنجانی اما در حالی در گذشت که میخواست آن زندان را از طریق بازسازی شرایط زیست در آن و ایجاد تعدیلهایی که تحمل زندان را برای اسیران ممکن میکند حفظ و استوار کند و عمر هزار ساله بدهد. او میدانست به هر بهانهای این بساط تغییر کند، حتی اگر او همراه این تغییر باشد، باز به عنوان یکی از معماران آن متهم خواهد بود. پس، بود خود را در بود آن زندان میدید و بود آن زندان را در بهبود وضعیت آن زندان. پس، او معمار زندان، پاسدار نظام و مهمترین کس در تلاش برای بهبود وضعیت زندان یا نظام ولایت بود. همهی آنها که به زندان عادت کردهاند، یا در زندان کسب و کاری براه انداختهاند، یا امیدی به نجات از آن زندان ندارند، او را سخت دوست میداشتند. هیچ کس به اندازهی یک زندانبان خوب مورد علاقهی عادت کردگان به زندان و بازرگانان فکری و مادی زندان نیست.
از سه معمار عمدهی نظام گفتم. از این سه، او گرسیوز نظام بود، در رکاب افراسیاب نظام که خمینی بود، و به موازات پیران نظام که منتظری بود. در سهچهر قدرت در اسطورهی ایرانی، آنگونه که در شاهنامه آمده است، افراسیاب حاکم و قدرت عریان است، پیران ویسه حضور خیر در جبههی شر و گرسیوز عامل تدبیر و نیرنگ است. منتظری نمادی از پیران ویسه شد. مهربان و محبوب و قربانی خوبی خود. اما حکایت گرسیوز دیگرگونه است. او بسیار پیچیده عمل میکند. خونسرد و ساکت است و مبهم سخن میگوید و در مه عمل میکند. او از تدبیر تیغی بُراتر از شمشیر میسازد. میبُرد، اما نه با شمشیری بر دست. تدبیر او را آهنگر سیاست به شمشیر بدل میکند. آدمی از دست او کلافه میشود و وی را گُجسته میخواند. افراسیاب برجسته، پیران خُجسته و گرسیوز گُجسته.
آیا به راستی او گرسیوز گُجسته بود؟ در تمام طول تاریخ ایران نداریم کسی را که، هم معمار یک نظام باشد هم ایرادگیر آن. هم در قلهی حاکمیت نشسته باشد و هم در اپوزیسون آن. هم رهبر مصلحت نظام باشد و هم رهبر مصلحت اپوزیسیون آن نظام. هم خفهکنندهی یک جنبش باشد و هم در رأس آن. هم حضور پهناورش تمام ارکان و ارگانهای نظام را آکنده کند، هم حضورش در تمام ارکان جنبش اعتراضی رخنه کند. هیچکس دیگری در تاریخ معاصر ایران نتوانسته است مثل او در حالی که در بالاترین ردهی حکومت استوار است تمام اپوزیسیون خودی را نیز در چنگ بگیرد.
اما چگونه میتوان همزمان هم روی قلهی حکومت بر صندلی نشست بود و هم پای پیاده با اپوزیسیون در دامنهی کوه راهپیمایی کرد؟ حکمتی در این کار است بسی آموزنده. به ایوان میرویم و دست را سایبان چشم میکنیم و مینگریم.
کسی را میبینیم که همراه خمینی مشغول بالا بردن برج و باروی قلعهی نظام فقاهتی است. خمینی میگوید، سیم خاردار برای بالای باروها یادت نرود! اطاعت میکند و با یک لبخند خفیف، در حالی که گوشهی نگاهش را با یک زاویهی نود درجه به تماشاگران میتاباند میگوید، چند کبوتر سفید هم برای تزئین این دیوارهای متبرک در لانههای بالای باروها بگذاریم تا آسمان را بیپرواز نگذارند.
رنگ سپید کبوترهای صلح چشم تماشائیان را خیره میکند و کمتر متوجه بنایی او میشوند. میگویند، چه رحمتی دارد آقا!
کسی را میبینیم در حال خواندن یک گزارش. هویدا و جمعیتی از پیرمردهای رژیم پیشین را با چوب و چماق له و لورده کردهاند و فردا میخواهند آنها را اعدام کنند. سرش را میخاراند و رو به امام میگوید، نمیدانم آنها توی کدام زندان هستند بدبختهای گولخورده. امام سرش را میچرخاند و میگوید، بهتر است همین حالا راحت بشوند. او لبخندش را نگه میدارد و گزارش بعدی را برمیدارد.
تماشائیان کلمهی بدبختها را از او میگیرند و گوششان تیز میشود که شاید رحمتی در این حرف باشد، و حواسشان از کار بنایی او پرت میشود.
کسی را میبینیم در زندان شاه شعرهای سعید سلطانپور را میخواند، با گاگیک آوانسیان والیبال بازی میکند، با زندانی دیگری سوپ برای همه درست میکند، با بقیهی زندانیان سر سفره مینشیند، ورزش میکند، بحث میکند، میخندد و شادی میکند، و گاهی هم میگوید، بهترین گوشهی بهشت خدا مال چپهاست. کمرش که درد گرفت سهراب نامی از چپها مالشش داد و ویکس بر آن مالید و کیسهی گرم نهاد و قرص به او داد و غذایش را برایش برد، تا راحت بخوابد و فردا سالم از خواب برخیزد و نماز خود را بخواند. آنگاه، سالی چند پس از آن روزگار، او را میبینیم در رأس نظام و در حضور امام گزارشی را میخواند. قرار است همهی زندانیان سیاسی، همهی آن انسانها را بدون محاکمه اعدام کنند. شکنجه و اعدام. میبیند، گاگیک سالخورده رودههایش از شکم بیرون زده و فریاد درد میکشد. سعید با لباس عروسی توی خون غلط میزند، سایرین زیر ضربات شلاق و شکنجههای روانی مثل جسم بدون خون خشک و رنگ پریده منتظر مرگ هستند. میبیند که فرزندان خردسال قروانیان مثل بیت امام حسین در صحرای کربلا پشت در زندانها اشک میریزند. میبیند گروه گروه انسانهای اسیر را اعدام میکنند. نفسی عمیق میکشد و رو به امام میگوید، هر چه میکشیم از دست این منافقین پلید است. این زندانیان بدبخت چه کفارهای پس میدهند. خدا به دادشان برسد. امام رو به او میگوید، کار را باید سرعت بدهند و آن کفار را به درک واصل کنند. او لبخندش را کم میکند، دیگر صدای سعید را نمیشنود و رودههای گاگیک را نمیبیند. گزارش بعدی را میخواند و وانمود میکند که در جریان جزئیات کار نیست.
جماعت کلمهی زندانیان بدبخت را میگیرند و یادشان میرود که او دارد ساختمان را بالا میبرد و گزارش بعدی را میخواند.
گزارش بعدی روی زانوان اوست:
زن بدون اجازه شوهر حق سفر ندارد!
سکوت.
تعدد زوجات مجاز است!
سکوت.
صیغه و متعه نامحدود است!
سکوت.
ازدواج با دختران خردسال مجاز است!
سکوت.
میراثبری زن نصف مرد است!
سکوت.
دیه زن نصف مرد است!
سکوت.
مردان در حضانت فرزندان مقدم هستند!
سکوت.
سنگسار اسلامی است
سکوت.
به صلیب کردن شرعی است.
سکوت.
و ...
بعد به همسر و دختر خود فکر میکند و اینگونه میشنویم: به امید خدا مسایل حاد سیاسی را پشت سر میگذاریم و به برخی کمبودها از جمله در مورد حقوق نسوان که در برخی عرصهها توسط برخی بیتجربگیها بعضی مواقع و در بعضی شرایط ممکن است صورت گرفته باشد رسیدگی میکنیم.
جماعت رسیدگی به حقوق نسوان را در ذهن ثبت میکنند و نمیخواهند ببینند که او دارد ساختمان را بالا میبرد.
او مدام یا دیوار نظام را بالا میبرد یا دیوار را مرمت میکرد و یا میکوشید به گونهی برخی تعمیرات را مطرح کند. وقتی که امام درگذشت، او قاطعترین کس برای تداوم ولایت فقیه شد. نه به این خاطر که فکر میکرد ولایت فقیه بهترین شکل حکومت است. نه! او احتمالا فکر میکرد بهترین شکل مناسب برای دور کردن رقیب اصلی خود، آقای خامنهای، از عرصهی رقابت برای رهبری دولت و سیاست کشور این است که او را در پست ولایت فقیه اسیر کند و از دستش خلاص شود. اگر او فکر میکرد که سپردن این مقام به خامنهای منجر به سلب قدرت از خود او میشود حتی یک در میلیارد هم چنین پیشنهادی نمیکرد. اما، او خامنهای را هم به بیراهه کشاند. خامنهای میتوانست برای شورایی شدن ولایت قانع شود. او انتظار این مقام را برای خود نداشت. اما هاشمی او را به رأس ولایت کشاند و قربانی ولایت فقیهاش کرد. خامنهای کمتر از همهی «بزرگان» نظام ممکن بود پشت تداوم ولایت مطلقه قرار بگیرد. اما، این کار شد، و ولی فقیه، به جای این که از کیخسرو اوستا درس بگیرد و شیطان نهفته در قدرت را بازشناسد، مثل دکتر فاستوس گوته مسحور مفیستوفلس شد و پا به میدانی عجیب گذارد که رستگاری در آن کمتر بود. همهی قدرت کم کم زیر فرمان ولی فقیه قرار گرفت و دولت در حد نهاد مدیریت تدارکات تنزل مقام داد.
پس، کلمات اشاره و اعتراضات هاشمی افزایش مییابد. بازی را تا حدی باخته بود و باید راهی پیدا میشد. رقابت دو رهبر هر دو را بیش از پیش به تقابل کشاند. بعد میبینیم که این تقابل برای تماشائیان تداوم همان کبوترهای سفید تلقی میشود. آقا ناگهان با بالهای سبز بر فراز تهران به پرواز در میآید. روی صفحه شطرنج او مهرههای سبز شروع به حرکت میکنند. اما کاری چندان پیش نمیرود. زمانی که انتخابات خبرگان بود، حسن نوه خمینی رد صلاحیت میشود. حال، این بهترین جا بود که با یک تیر دو نشان اصلی زده شود. پشت میکروفن میرود. آی هوار! هوار هوار! و اعتراض میکند:
«صلاحیت شخصیتی که اشبه به جدش امام خمینی است را قبول نمیکنید؛ شما صلاحیت خود را از کجا آوردهاید؟ چه کسی به شما اجازه داده است که قضاوت کنید؟ چه کسی به شما اجازه داد که یکجا بنشینید و داوری کنید؟ برای مجلس و دولت و جاهای دیگر و اختیارات را در دست بگیرید؟ چه کسی اجازه داد که اسلحه برای شما باشد و تریبونها برای شما باشد؟ چه کسی اجازه داد که تربیونهای نماز برای شما باشد و صداوسیما برای شما باشد؟ چه کسی به شما اینها را داد؟ اگر امام خمینی و نهضت ایشان و اراده عمومی مردم نبود هیچکدام از اینها نبودند. زمانی که باید همه به هم تبریک بگوییم هدیه بدی به بیت امام دادید».
بدینگونه، او بدون تعرض به رهبر، به عنوان حامی بزرگ خاندان خمینی و مدافع اشبه امام، یعنی همانند و جانشین امام، زیر مجموعه را مورد انتقاد قرار میدهد. به آنها گوش زد میکند که نان و آبتان از آنجا آمده است. و تمام میکند جمله را با تقاضای سهم خود:
«زمانی که باید همه به هم تبریک بگوییم هدیه بدی به بیت امام دادید».
جمله آخوندی را غیرآخوندی بخوانید:
«زمانی که همه ما در قدرت نشستگان بابت این همه نعمات که از آسمان خمین روی سفرهمان ریخته است باید به هم تبریک بگوییم، شما اینقدر حواستان پرت است که از هدیهی لازم به اشبه امام و مهمتر از آن وکیل مدافع او پرهیز میکنید؟»
این خطابهی گرسیوزی توسط عادتکردگان به زندان تعبیر شد به خیزش شکوهمند هاشمی در سمت مدافعه از مردم و اصلاحات و جنبش سبز.
حرکت دادن مهرهی آ سید حسن نوهی خمینی بسیار زیرکانه بود. بدینوسیله میتوانست هم حق به جانب باشد، هم مدافع خانواده بیسرپرست امام باشد که در کربلای جماران گیر کردند، هم این مهره را وسیله مناسب تعرض به جبههی مخالف کند. چه بسا این آقا مناسب جانشینی ولی فقیه باشد، و چه بسا این مهره این بار بتواند روی صفحهی شطرنج طبق اصول به حرکت درآید. اگر مهرهی قبلی ایشان، یعنی آقای خامنهای نتوانست ایشان را تامین کند شاید این یکی بتواند. نوهی خمینی، که تنها یک ماه قبل از آن با یک جبروت طاغوتی، وقتی روحانی به گونهای نیشدار از امام تجلیل کرده بود با خشم و تحقیر در او نگریست، حالا باید به دلیل اشبه امام بودن پا در رکاب قدرت بگذارد.
تماشائیان، جملهی «شما صلاحیت خود را از کجا آوردید» را که شنیدند دیگر چیزی نمانده بود از برق مواضع آقا غش کنند. آخر، اگر این تماشائیان مجهول حاج حسن را در معادلهی بغرنج هاشمی رفسنجانی باز میشناختند که ایران به این روز نمی افتاد. حالا هم، این نوهی معصوم و مظلوم که نور از سیمای قشنگش میبارد روی صفحهی شطرنجی که هاشمی پهن کرد خودش خودش را به حرکت درخواهد آورد و برای مات کردن حریفان تلاشها خواهد کرد. خوب شرط اولش را دارد و آن جنبش سبز است، جنبشی که به جای تولید هدف و فکر پشت سر هم قهرمان تولید میکند. کشور پر شده است از قهرمانهایی که اغلب معلوم نیست حرف حسابشان چیست و با قافیهی تکراری امام ره کدام راه را میخواهند طی کنند.
گرسیوز البته گامهای دیگری هم برداشت که زندانیان قلعهی ولایت دلشان نمیخواهد آنها را مورد توجه قرار دهند. او روز ششم شهریور در جلسه مجمع تشخیص مصلت گفت:
«یکی از اهداف شوم دشمنان از طرح مسائل اخیر، (انتشار نوار صحبت آقای منتظری راجع به اعدامها) خدشه وارد کردن به جایگاه مرحوم حاج احمد آقا و بیت معزز امام در جامعه است که نباید اجازه داد به اهداف خود برسند.»
دقت کنید! نباید اجازه داد به اهداف خود برسند! یعنی نباید اجازه داد از اعدامها حرف بزنند. باید فرزند منتظری که از دشمنان است و احتمالا اشبه پدر خود است ساکت و منسی شود و به کسی نگوید که پدرش چه گفت و بیت امام چگونه پشت آن اعدامها ایستاده بود. اگر این حرفها زده شود همه میفهمند که خود ایشان چقدر پشت اعدامها ایستاده بودند و چگونه عبای خود را بر پیکرهای خونین زندانیان مظلوم کشیدند.
آخر گرسیوز روزگار! چرا باید فرزند منتظری به خاطر فرزند خمینی و شخص شما ساکت شود و نگوید که پدرش راجع به اعدامها چه گفت و در عوض باید هدیههای خاص به بیت امام داده شود و راه رفتن شیخ حسن به سوی مقام ولایت فقیه آب و جارو شود تا بیت هاشمی مهرهی دیگری را در آن بالا تعبیه کند؟ آیا غیر از این است که آقای خامنهای رقیب شما همان زمان رفت قم و با منتظری در باره این اعدامها همنظری کرد و این برای شما تولید کنندهی یک ضعف در آن ستیز قدرت بود؟
ایشان گویا یادشان نبود که خود در دی ماه 1367 در خطبهی نماز جمعه در دانشگاه تهران با اذعان به اعدام زندانیان سیاسی، منکر گستردگی این کشتار شد و گفت:
«تعداد زندانیان اعدام شده به هزار هم نمیرسد»
به هزار هم نمی رسید!
به هزار هم نمی رسید!
به هزار هم نمیرسید!
آخر:
«مگر ما نان مفت داشتیم که به آنها بدهیم!»