تأسيس: 14 مرداد 1392 ـ در نخستين کنگرهء سکولار های ايران -همزمان با 107 مين سالگرد مشروطه |
خانه | آرشيو کلی مقالات | فهرست نويسندگان | آرشيو روزانهء صفحهء اول سايت | جستجو | گنجينهء سکولاريسم نو |
چگونه انقلابی ها قربانی انقلاب فرهنگی شدند؟
منصوره شجاعی
انقلاب سال 1357، زیبا و شکوهمند آمده بود و ما دانشجویان جوان و آرمانخواه مسحور زیبایی و سرمست از نفس کشیدن درهوای «رهاییبخش» اش، قرار بود که روز از پی روز زیر سایه و آفتابش جوانه بزنیم.
خوش مستی حاصل از یکباره سر کشیدن جام پیروزی بر استبداد، گاهِ ادراک حقیقت را برای ما «سرخوشان مست»، از امروز به فردا موکول میکرد. سرانجام در فردا روزی که هیچ روزنهای به آینده نداشت، تکتک ما به سهمی متفاوت، قطره قطره از جام های مرگ آگین انقلاب نوشیدیم تا در کف هر جام تهی با نقشی از حقیقت تهنشین شدهء آن دوران تاریک مواجه شدیم: انقلاب همان قدر زیباست که بیرحم است!
انقلاب فرهنگی بهار سال 1359، اولین مواجهه با این حقیقت تلخ درعرصه دانشگاه و دانش-جویی بود. «ستاد انقلاب فرهنگی»[1] در فروردین ماه به دستور آیتالله خمینی با هدف «سالم کردن محیط دانشگاه» و تدریس علوم اسلامی تشکیل شد. این ستاد و ملازمانش از همان زمان تابع نعل به نعل فرامین رسمی و سلیقهای حکومت ایدئولوژیک و احتمالا با نگاه به الگوی قدرت کلیساها در قرون وسطی قصد ساختن نهادی ایدئولوژیک و«اسکولاستیکی»[2] با هدف تسلط حوزه و نهادهای امنیتی بر دانشگاه و در دانشگاه داشتند. اسمش را هم گذاشته بودند انقلاب فرهنگی.
در واقع، قرار بود به دانشگاه حمله کنند و با جایگزینی نهادهای پاسدار ایدئولوژی حاکمیت به جای نهادهای آموزشی، درهای دانشگاه را روی ما ببندند و اتاقهای کوه، کتابخانهها ، دفاتر گروههای دانشجویی و تمام دلخوشیهای جوانی ما را مصادره و خوابگاهها را تعطیل کنند. همچنین بچههای شهرستانی را بیخانمان کنند و تا هنگامی که ما را پشت درهای بسته دانشگاه سرگردان نگه میدارند، گورهای دانشجویی را جایگزین اتاقهای دانشجویی کنند. پس ما چه میباید میکردیم جز تلاش برای حفظ و نگاهبانی از زمینی که در آن بالیده و آموخته بودیم وایستاده برآن زمین به افقهای روشن آینده چشم دوخته بودیم.
آن روز، یعنی 29 فروردین 1359، آن زمین برای من «مدرسه عالی بازرگانی» واقع در خیابان بخارست شهر تهران بود و بازوبند سفید «انتظامات» نشان تعهد و تعلق من به آن زمین حاصلخیز بود که مرا وامیداشت تا در برابر هجوم شتههای سیاهی که نهالهای سبزش رانشانه گرفته بود، از آن دفاع کنم.
به هر روی، حمله سراسری به تمام دانشگاهها و مدارس عالی در نقاط مختلف شهر آنچنان سخت و خشن بود که دانشجویان دانشگاههای مختلف که اکثرا از هواداران سازمان فداییان بودند در روزهای دوم و سوم حمله، سرگردان و مبهوت دانشکدههای خود را در مصافی نابرابر به نیروهای مهاجم واگذار کرده و به سوی محل دفت رمرکزی پیشگام درخیابان شانزده آذر و محوطه دانشگاه تهران سرازیر شدند تا شاید بتوانند با تجمع و تمرکز نیرو، از« آخرین سنگر» یعنی دفتر مرکزی پیشگام دفاع کنند.
از نگاه آن روزهای من، علت این حرکت ترس از تنها ماندن و نیاز تعلق داشتن به جمع بود. علت دیگر تاثیر حضور جمعیت کثی ردانشجویان دانشگاههای مختلف در ایجاد دلگرمی برای پایداری در مقاومت و نیز تاکتیکی برای حفظ ارتباط بود. اما عامل اهرمی آن حرکت در آن روز خاص در اساس، حفظ دفتر مرکزی سازمان دانشجویی پیشگام بود.
هرچند مجموع تمامی این عوامل پایههای استدلال حرکت آن روز دانشجویان را به سوی دفتر مرکزی پیشگام میساخت، اما از نگاه منتقد امروز من، علت اصلی پشت آن، اولویت رویکرد تشکیلاتی یعنی حفظ سازمان سیاسی در مقابل رویکرد صنفی یعنی حفظ دانشگاه و حقوق صنفی دانشجویان بود. هرچند درفضای عصیانزده دوران انقلاب، هیچ صنفی بدون وابستگی سیاسی و تشکیلاتی محلی از اعراب نداشت. کما اینکه هدف مهاجمان نیز ویران کردن نهادهای سیاسی بود که در آن مقطع، دانشگاه محل تجمیع تمامی آنها بود. با این وجود اما بازنویسی و بازخوانی وقایع تاریخی خارج ازچارچوب تفکر انتقادی مانع از به خاطرسپردن آموزههای انقلابهای «زیبا وبیرحم» میشود.
باری، طی سه روز حملات شدید و بیرحمانه نیروهای مهاجم که با کمک و سازماندهی «هم دانشکدهایهای» انجمن اسلامی طراحی و اجرا میشد، تعداد بسیار زیادی از دانشجویان به شدت زخمی شدند و تعدادی نیز جان باختند. سرانجام در روز اول اردیبهشت 1359 پرچم سیاه تعطیلی دانشگاهها به دست مهاجمان «انقلاب فرهنگی» در سراسر ایران به اهتزاز در آمد.
با تمام این مصائب اما در آن زمان تصور معصومانه ما از تعطیلی دانشگاه، اخراج گسترده دانشجویان «دگراندیش» نبود. پیشبینی ما این بود که هدف از انقلاب فرهنگی، مصادره اتاقهای دانشجویی، تعطیلی دفاتر دانشجویی سازمانهای سیاسی، استخدام اساتید تایید شده و نهایتا تاجگذاری پرشکوه دانشجویان انجمنهای اسلامی در زمینهای تسخیر شده دانشجویان بیپناه بهار سال 1359 بود. تصور ما این بود که دوران بازسازی ایدئولوژیک به سرعت و شتاب دیگر حرکتهای «انقلابی» به سرعت انجام میشد و درهای بسته دانشگاه دوباره روی ما باز میشد. اما این انتظار سه سال و برای گروهی از دانشجویان خیلی بیشتراز آن طول کشید.
سالهای اول و دوم و سوم در انتظاری خونین سپری شد. سالهایی که گروهگروه دانشجو زندانی و در خیابانها کشته شدند. بسیاری در زندانها اعدام یا در جبهههای جنگ معلول و اسیر و شهید شدند و تعدادی نیز ناچار به ترک کشور شدند، اما درهای دانشگاه همچنان بسته ماند.
سرانجام، در تیرماه سال 1362، نهاد تازه تاسیس «کمیته انضباطی دانشجویان»[3] خبر داد که دانشگاه بازگشایی میشود و کلاسها از مهرماه تشکیل خواهد شد. این نهاد که از همان سالها به بهانه انقلاب فرهنگی شکل گرفته بود نه تنها پاسخگوی سوالات دانشجویان مغضوب واخراجی نبود که گاه نقش بازجویی را نیز به عهده داشت.
اواخر تابستان 1362، برای ثبتنام و انتخاب واحد به دانشگاه رفتم. حالا هفت ماهه حامله بودم. آن روزها انگار ازدواج و حاملگی مد روز بود. انگار انقلاب هرچه بیشتر قربانی میگرفت؛ ما بیشتر به زاد و زندگی روی میآوردیم. انگار انقلاب هرچه به مرگ دامن میزد، ما دامن دامن زندگی به تن میکردیم. هنوز چشم به آینده و امید به نسلی داشتیم که از ما زاده میشد. اینجا و آنجا سخن از این بود که آمار ازدواج و زایمان کم از آمار کشته شدن در جبههها، فرار از مرزها، اعدامها و زندانیها نداشت. شور و امید انقلابی هنوز جای خود را به افسردگی و نومیدی نسپرده بود. انگار نوعی اراده برای ادامه زندگی به سبک و سیاق خاص هر گروه و هر جریان سیاسی از اپوزیسیون وغیر اپوزیسیون در جامعه جاری و ساری بود.
آن روز، با یک روپوش گل و گشاد و یک مغنعه کج وکوله و با شکمی دَلّادل به دانشکده رفتم. کنار در ورودی قدیمی یک در کوچک باز شده بود که با یک پرده برزنتی طوسی از ورودی اصلی جدا میشد. روی پرده تکهای کاغذ کج وکولهتر از مقنعه من در نمایش این عبارت نصب شده بود : ورود خواهران! هیچ تصویر ذهنی وخاطرهای از آن ورودی تحت کنترل، از آن در کوچک با آن درگاه کوتاه و از آن پرده خاکستری نداشتم. مات و متحیر به دنبال آخرین تصویر خودم با آن بازوبند سفید بالای پلههای ورودی میگشتم. تصویر آن دختر جوان و پرشور با شلوار تنگ جین سبز و پیراهن ارتشی خوش دوختی که از لباسهای فرم دوران جوانی پدرش کش رفته بود و به تن میکرد، در آن درگاه کوتاه و در آن در کوچک «جانبی» جا نمیگرفت. شاید برای همین بود که نه خودم را پیدا کردم ونه آشنایی دیگر را...
هنگام ثبتنام متوجه شدم که تعداد زیادی از واحدهای اختیاری که در طول دو ترم سال تحصیلی 1358 گذرانده بودم را حذف کردهاند. ازجمله کلاسهای فرهاد نعمانی و ناصر زرافشان. به هر روی در سکوتی سهمگین و بدون هیچ پرسش و پاسخی ثبتنام انجام شد. در آخرین مرحله ناگهان چشمم به یک چهره آشنا افتاد. یکی از کارمندان قدیمی امور دانشجویی که درزمان شاه هم شائبه ساواکی بودنش میان دانشجویان وجود داشت. از سرغربت و تنهایی، قصد آشنایی کردم و به طرفش رفتم. به سرعت رویش را به طرف دیگر برگرداند و زیر لب و بالحنی تهدیدآمیز بدون آنکه نگاهم کند، گفت: «از این به بعد از در دانشگاه که وارد میشی مستقیم میری سر کلاس و بعد از تموم شدن کلاست از همون دری که اومدی مستقیم میری بیرون وگرنه حق درس خواندن نداری، حالا هم دیگه اینجا نمون. برو دنبال کار وزندگیت بس نبود این بلاهایی که سر مملکت آوردین»؟! خشکم زد. سه سال رنج دو عالم را بر جسم و جان ما هوار کرده بودند و حالا متهم به نزول بلا بر مملکت شده بودیم. طپش قلبم به طور غیرطبیعی سرعت گرفت، دستم را بیاراده روی شکمم گذاشتم و جنین هفت ماههام را نوازش کردم که نترسد!
آن روز پسرکم که اصولا جنین پرجنب و جوشی بود تا نیمههای شب تکان نخورد. و من تمام آن شب و تمام آن نیمه شب را آرام آرام نوازشش کردم و زیرلب برایش آواز خواندم تا که دم دمای صبح دست و پا زد و من خیال-آسوده شدم. بچه «زهره ترک» نشده بود!
مهر ماه سال 1362، کلاسها شروع شد. من به همان سر به زیری و طاعت پیشهگی موردنظر «کارمند قدیمی» که در زمان شاه مشکوک به ساواکی بودن بود، در زمان انقلاب فرهنگی گم شد و در بازگشایی دانشگاه مامور صدور توصیههای رعبآور شده بود، «دانش-جویی» میکردم. هر روز از در دانشگاه یکراست به طرف کلاسی میرفتم که در ورقه انتخاب واحد شمارهاش نوشته شده بود. در فاصله بین در ورودی تا کلاس به هیچ در و دیوار و اطلاعیهای نگاه نمیکردم. هیچکس را نمیدیدم وهیچکس هم مرا نمیدید.
یکی دو ماه بعد امتحانات شروع شد. اولین روز امتحان با عجله وارد شدم وبیاختیار روی نزدیکترین صندلی به در «خروجی» نشستم. مدتی گذشت ورقههای امتحان را پخش کردند اما هیچکس انگار مرا نمیدید و هیچ ورقهای به من ندادند. از مسول پخش اوراق امتحانی دلیل را پرسیدم. سرش را خم کرد و آرام گفت: شما حتما اخراجی هستید. گفتم نه، من تازه ثبتنام کردم. گفت: ولی این دلیل نمیشه خیلیها ثبت نام کردند اما بعد مشخص شد که چه کسانی میمانند و چه کسانی اخراج میشوند. گفتم من از کجا بفهمم که جزو چه کسانی هستم؟ گفت: «مگه دیواری را که هر روز اسامی اخراجیها روی آن زده میشود نگاه نمیکنی؟ تو اخراج شدی، چه جوری توی دانشگاه راهت دادند؟ عکسهای شما را دادند به نگهبانی که توی دانشگاه راهتون ندهند...»!
برای اولین بار درطول آن دوماه بالاخره سرم را بالا گرفتم و به کسی نگاه کردم. به صورت کارمند جوانی که از یافتن شغلی آبرومند در آن وانفسای جنگ وفقر و زندان و بیکاری «راضی» بود. بنابراین دلم نیامد که با گفتن رنج روزگاری که برما میرفت، رضایت و شادی او را خدشهدار کنم. به او نگفتم که من اجازه نداشتم به در و دیوار نگاه کنم. به او نگفتم که نگهبانها حق داشتند که مرا نشناسند چون تصویر آن دختر پرشوربا موهایی سیاه و لَخت که همیشه انگار به عمد روی پیشانی اش پخش و پلا میشد تا مجبور شود سرش را مدام رو به بالا بچرخاند، هیچ ربطی به زنی نداشت که سر پوشانده با مقنعه کج و کولهاش را همیشه پایین میانداخت و چشمهای ترسزدهاش فقط جلوی پاهایش را نگاه میکرد. این را هم نگفتم که من به لطف تصویر گم شده خودم هر روز وارد دانشگاه میشدم! هیچکدام را نگفتم. کلاسورم را برداشتم و نگران و ترسزده از آنچه بعد از این اخراج در آن شرایط ممکن بود برایم اتفاق بیفتد، از پلهها پایین آمدم. اما این بار از دستور«کارمند قدیمی» سرپیچی کردم و یکراست به طرف در خروجی دانشگاه نرفتم. راه کج کردم و به طرف دیواری رفتم که اسامی اخراجیها را زده بودند. خوب نگاه کردم. دستم آرام روی شکمم سرید. اسامی اخراجیها را به زمزمه خواندم تا به اسم خودم،... من دو هفته پیش اخراج شده بودم. پسرک، دو پا به شکمم لگد زد!
«سر به راه»[4] کسب دانش
سال 1364 پسرم دو ساله شده بود. هیچ خبری از برگشت به دانشگاه نبود. آمارها حکایت از اخراج بیش از 30 هزار دانشجو داشت. ازتعداد اساتید اخراجی اطلاع دقیقی نداشتیم. تعداد زیادی ازهمکلاسیها وهمدانشکدهایها یا زندانی شده بودند یا اعدامشان کرده بودند. عده زیادی مجبور به فرار از کشور شده بودند. تعدادی در خط مقدم جبهههای جنگ کشته و زخمی میشدند و عدهای هم اصولا دور همه آرمانهای آینده و اندیشههای گذشته را خط کشیده بودند و مشغول سر و سامان دادن زندگی خود بودند.
غربت در وطن، حس تلخ آن روزهای من بود. هراس از تنها ماندن، فشار ارعاب حکومتی، جنگ و فقر و وحشت، حسرت درس خواندن و نفرت از روزمرگی پذیرفته شده از سوی دور و بریهایی که قرار بود باهم جهان را تغییر بدهیم وادارم کرد که با پسرک و پدرش بار ببندیم و به فرانسه برویم.
عشق به هنر و تجربه کار با گروههای سیاسی اداره تئاتر در سه سال تعطیلی دانشگاهها، موجب شد که درکنسرواتوار تئاتر شهر تولوز ثبتنام کنم و در رشته بازیگری ادامه تحصیل بدهم. جوان بودم و پرانگیزه، زبان فرانسه را به سرعت یاد گرفتم اما تفاوت فضای تئاتر فرانسه با فضای گروههای سیاسی اداره تئاتر میدان فردوسی تهران و نبود امکان یافتن شغلی درآمدزا مرتبط با رشته تئاتر، برای من به عنوان یک مادر و یک همسر که خود را در تامین معاش خانواده کوچک و تازه مهاجرش سهیم میدانست، موجب شد که بعد از گذراندن یک سال تحصیلی، مشق تئاتر را رها کنم و در رشته کتابداری ادامه تحصیل بدهم. اواسط ترم تحصیلی بود که مادرم از ایران خبر داد که نامهای از کمیته انضباطی آمده و اجازه ادامه تحصیل من صادر شده است. ظاهرا در تمام مدتی که من در فرانسه بودم، مادرم که از علاقه شدید من به درس خواندن و زندگی در کشورم خبر داشت، به طور مرتب به کمیته انضباطی میرفته و پرونده مرا پیگیری میکرده و من از تلاشهای او بیخبر بودم، تا روزی که خبر داد حالا دیگر میتوانم به دانشگاه برگردم.
سال 1367، درروز مقرربه کمیته انضباطی واقع درخیابان کریمخان زند رفتم. ثبتنامی در کار نبود، در واقع نوعی بازجویی بود. من بدون هیچ تجربه وهیچ ذهنیتی تصور میکردم که این روش جدید ثبتنام بعد از انقلاب فرهنگی است! پرسشها به نظرم مسخره و سرهم بندی شده میآمد. اول از همه، برگههای فهرستنویسی کتابخانه کوچک پیشگام دانشکده را مثل سند جنایت روی میز ریختند و گفتند اینها همه دست خط توست، چرا توی کتابخانه پیشگام کار میکردی؟ گفتم: شغل من کتابداری است و عشق من کتاب و کتابخانه است و این کار را به عنوان وظیفه دانشجویی خودم درفاصله استراحت بین کلاسها و تعطیلیها انجام می دادند. گفتند: پس چرا فقط کتابهای کتابخانه پیشگام را فهرستنویسی کردی؟ گفتم: خب وقت نداشتم که کتابخانه همه گروهها را فهرستنویسی کنم! گفتند: اگر وقت داشتی کتابخانه انجمن اسلامی را هم درست میکردی؟ گفتم من که اصولا وقت نداشتم اما مطمئنا آنها هم هیچوقت از من چنین درخواستی نمیکردند! گفتند چرا هرهفته میرفتی کوه؟؟ گفتم چون عاشق طبیعت هستم و از نوجوانی عادت به کوهنوردی داشتم. گفتند: چرا در کلاس کونگفوی دانشجویان شرکت میکردی؟ گفتم برای اینکه به ورزش علاقمندم و میخواستم بدن قوی و سالمی داشته باشم. گفتند... گفتم. گفتند... گفتم. سرآخر، نتیجهگیری عجیبی کردند و گفتند: فکر نکنی ما خبر نداریم که به شما کونگفو یاد داده بودند که در روزهای انقلاب فرهنگی بچههای انجمن اسلامی را کتک بزنید!!
این بار دیگرآن زن حامله سر به زیر نبودم. سرم را بالا گرفتم و گفتم اولا ما کتک نزدیم و کتک خوردیم. دوما بحث انقلاب فرهنگی بیست روز قبل از بسته شدن دانشگاهها مطرح شد درحالیکه کلاس کونگفو یک سال پیش از آن بود. سوما اگر من شخصا، این میزان از استراتژی درزندگیم داشتم، الان اینجا جلوی شما نبودم که این چیزها را بشنوم!... این طورشد که «سال 67» هم مرا به دانشگاه راه ندادند.
سرانجام، قطع امید کردم و در کنکور دانشگاه آزاد که شرط و کمیته « گزینش دانشجو» را نداشت، شرکت کردم و در رشته زبان و ادبیات فرانسه قبول شدم. پرداخت هزینه ثبتنام دانشگاه آزاد، در آن روزهایی که زندگی را دوباره از صفر شروع کرده بودیم، برایم خیلی سخت بود اما من به هر قیمتی میخواستم درس بخوانم. انگار میخواستم دلیل بازگشتم به ایران را در آن روزهای سیاه برای خودم و برای جمهوری اسلامی روشن کنم: من برای دفاع از حق ادامه تحصیل در مملکت خودم به ایران برگشته بودم.
بعد از گذراندن یک ترم در دانشگاه آزاد، از کمیتهء انضباطی نامه آمد که می توانم برای ادامهء تحصیل به دانشگاه خودم برگردم. حالا دیگر من توان حضور در آن ساختمان، توان گذر از آن در کوچک، توان ندیدن بعضی از کسان و دیدن بعضی از ناکسان را نداشتم. پس تقاضای تغییر رشته دادم و به دانشکده زبان و ادبیات منتقل شدم.
سرانجام، پس از شانزده سال سرگردانی و دانش- جویی، من دانشجوی ممتاز ورودی بهمن ماه سال 1356، درحالی که آن بازوبند سفید انتظامات بهار سال 1359 را در بادهای پاییزه سال های بعد از دست داده بودم، صبح یک روز سرد در بهمن ماه سال 1372، با یک ورقه سفید و شق و رق «لیسانس مترجمی زبان فرانسه» در بالای پلههای ورودی ساختمان دانشگاه علامهء طباطبایی ایستاده بودم. شگفت آنکه حتی قطرهای از دریا دریا پیوند و پیمانی که با آن بازوبند سفید میان من و دانشگاه و دانشجویی بسته شده بود، در آن ورقه رسمی مهرخوردهء سفید با عکس آن زن مقنعهء سیاه به سر «فارغالتحصیل» وجود نداشت. خسته از سال هایی که رفته بود، نگاهی خالی از حیات به دور و بر انداختم و برای همیشه از در حیاط دانشگاه بیرون آمدم.
چهارشنبه، 18 ژانویه 2017
______________________________
[1]ستاد انقلاب فرهنگی به فرمان آیت الله خمینی در فروردین ۱۳۵۹ با هفت نفرتشکیل شد از جمله: علی شریعتمداری، عبدالکریم سروش، شمس آل احمد، جلال الدین فارسی و...
[2] فلسفه اسکولاستیی >>>
[3] http://www.allamehghazvini.ac.ir/aeinnameenzebati.aspx
[4] اشاره به شعر : آن زمان که بنهادم سر به راه آزادی./ قرخی یزدی