تأسيس: 14 مرداد 1392 ـ در نخستين کنگرهء سکولار های ايران -همزمان با 107 مين سالگرد مشروطه |
خانه | آرشيو کلی مقالات | فهرست نويسندگان | آرشيو روزانهء صفحهء اول سايت | جستجو | گنجينهء سکولاريسم نو |
روز آمدنِ هیچ!
محمد رهبر
از خمینی چه میدانیم؟ هی! هنوز شجره روحالله خمینی که شاخهای در هند داشت، نامعلوم است. نمیدانیم چگونه پس از 15 سال تبعید و بیخبری یک باره در سال 56 نامش چون وردی بر جان ما ایرانیان افتاد که میدانیم حافظهء تاریخیمان به ماه و سال نمیرسد.
مریدان اش گفتهاند که شورانگیزی این پیرمرد کار خدا بود و خود او نیز همهء رفتار و حرکات و سکنات اش را یک سره به خدا حواله داد. حال 38 سال گذشته است از آمدن خمینی و آن حکایت ضمیری که به خبرنگار و در هواپیما گفت:
- چه احساسی دارید از اینکه به ایران باز می گردید؟
- هیچ!
این «هیچِ» عارفانه پس از این همه سال جلوهای دیگر هم پیدا کرده است، شاید که این هیچ از ندانستن میآمد و در چشم عارف پرور ایرانی به استغنا و مرحله فنا تعبیر شد.
خمینی انگار در صداقتی غیر عمد، خبر از درون اش میداد که هیچ نمیداند چه باید کرد و چگونه حکومتی بر پا خواهد شد و تنها میداند که همه چیز از این تاریخ به بعد بر مدارِ هیچ میگذرد.
چه انتظار سخیفی داشتهایم که اگر زیر درخت سیب و در نوفل لوشاتو گفت که دموکراسی میخواهد مثل همین که در فرانسه است، باور کردیم.
مگر این پیرمرد چه چیزی از دموکراسی میدانست و چه شناختی از فرانسه و اروپا و فلسفه سیاسی غرب داشت که این همانی اش با قید اسلام را به حساب جمهوری دموکراتیک بگذاریم؟
خمینی در کدام دنیا زندگی میکرد و چه کتابی میخواند و با چه کسانی نشست و برخاست داشت؟ عمر بلندش در حوزهء علمیه گذشته بود و دنیای کوچک ش از قم بود تا نجف.
اگر که نعمت تبعید نبود، در همان قم میماند و در سلک علمای عزلت گزیدهای که درس و منبری خلوت دارند و شاید در دل حسرت مرجعیت، نام اش در یکی دو حجره دفن میشد.
درست است که فلسفه خوانده بود اما ذهناش به کدام مسالهء تازه فلسفی مشغول بود؟ جز اینکه هنوز که هنوز است مسالهء فلسفه اسلامی وجود و ماهیت است و اینکه ملاصدرا درست میگفته یا میرداماد.
خمینی پروندهء تُنکِ فلسفهء سیاسی شیعه را در عبارت ولایت فقیه جمع بندی کرد و در نجف کمی دربارهاش گفت و خلاص.
فارابی از افلاطون آموخته بود که فیلسوفان صالح ترین مردم به حکمرانی هستند و این حکم معلم ثانی در فرهنگ تشیع با امام و ولایت آمیخت و خمینی با چند نقل و نقب به امام زمان، فقیه را بر جای فیلسوف نشاند.
آن امام اهل بحث و مجادله هم نبود، شاگردش منتظری گفته است که هیبتی داشت که همان چند طلبهای که پای درساش می نشستند را از سؤال پشیمان میکرد و گاهی میان بحث، فرمان به خاموشی میداد و میرفت.
حرف زدن با او سخت بود، حتی وقتی هیچ قدرتی نداشت و به مرجعیت هم نرسیده بود. منتظری گفته است که او و مطهری چه طور دنبال اش راه افتادهاند بلکه سر صحبتی باز کنند و با چه مصیبتی خندهای بر لب روح الله آوردهاند.
مردی عبوس و تلخ بود که از جماعت میگریخت. در این همه حکایات که از امام گفتهاند، نشنیدهایم که دوست و محفلی داشته باشد. در عهد مرجعیت آیتالله بروجردی، خمینی از معدود کسانی بود که رابطهاش را با مرجع تامه شیعه قطع کرد و این قهر مداوم را تا مرگ بروجردی ادامه داد.
مقام فقهیاش آنقدرها نبود که پس از بروجردی به مرجعیت برسد و اگر که ورودش به سیاست نبود و بیم آن نمیرفت که جانش در خطر باشد، امثال گلپایگانی و شریعتمداری، صحه بر مرجعیتاش نمیگذاشتند، چه بنا بر سنتی که از مشروطه مانده بود، مراجع مصونیتی داشتند و همین مرجعیت سیاسی، جان خمینی را نجات داد.
خمینی آخوندی سیاسی بود اما این سیاسی بودن به معنای شناخت از سیاست و سیاست مداری نیست. اگرچه بارها نام مدرس را برده است اما هیچگاه علاقه ای نداشت تا به سبک مدرس وارد سیاست شود. مدرس کار جمعی و حزبی میکرد و در گود سیاست وارد میشد و خطابه میخواند. خمینی اما بیشتر براه شیخ فضلالله میرفت که حقی برای روحانیت در حکومت بخواهد. بازیگر سیاست نبود بلکه مهاجمی بود که یک تنه بر سیاست میتاخت به قصد بر اندازی.
اولین حملهاش به سیاست از جبههای ارتجاعی بود و مخالفت اش با رفراندم لوایح ششگانه از همان منظر شیخ فضلاللهی. با الغای ارباب رعیتی و حق رأی زنان مخالفت کرد.
انفرادی بودن در سیاست بیش از آنکه همکاری بطلبد، جذب مرید میکند. این است که علاقهای نداشت تا با نهضت آزادی و بازرگان در همان سالهای مبارزه ملاقاتی کند. بعدها نمایندهء مجاهدین خلق را از خانهاش در نجف راند. به ملیون هم ابداً علاقهای نداشت. هیچگاه دربارهء مصدق اظهار نظر مثبتی نکرد.
در ذهن خمینی، ایرانی وجود نداشت. آن امام هنوز در دوران ممالک اسلامی سیر و سلوک میکرد و با مفاهیم تازهای مثل دولت – ملت سخت بیگانه بود.
اطلاعات اش از جهان بیرون از حوزه محدود میشد به روزنامهای که میخواند- همین روزنامه خواندن در حوزهء علمیه هم گویا شاهکاری بوده است و مذموم تلقی میشده – کمی هم رادیو بیبیسی گوش میکرد و میتوانیم مطمئن باشیم علاقهای به مطالعه آنچه روشنفکران مینوشتند نداشت و تصور میکرد همین کفایه و اصول و منظومه، دنیا و آخرت را کفایت میکند.
با اینحال یکی دو کتابی و چند نفری را از این جماعت روشنفکری میشناخت. یک باری جلال آلاحمد به حضورش رسید و گویا غرب زدگی را خوانده بود و ای بسا که این کتابِ علیل، نوعی جهان بینی دلخواه و سیاه و سفید به آیتالله داد که پس از انقلاب بارها تکرارش کرد.
غرب مجموعهای بود از رذایل که آمده است و شرق باکره را ملکوک کرده است و ذهن مسلمانان را تسخیر کرده و این میانه روشنفکران عملهء تمدن غربی هستند و میکروب هایی که از طریق دانشگاه و سینما و جراید به تن پاک جامعه تزریق میشوند.
شریعتی هم چشم آیتالله را گرفته بود از این جهت که شوری به پا میکرد و از اسلام تیغ بُرانی میساخت برای انقلاب. خمینی اصطلاحات شریعتی را گرفت و نامی از او نبرد و در سکوتی هوش مندانه هم شریعتی را مصادره و هم معلم انقلاب را اخراج کرد.
کسروی هم از روشنفکران نگون بختی بود که خمینی او را میشناخت، در کشف الاسرار بیاینکه پاسخی به گفتههای کسروی بدهد، نثر کسروی را به زبان یاجوج و ماجوج تشبیه کرد و شکوه سر داد که آیا میان مسلمین کسی نیست که این مرد را سر جایش بنشاند.
آن امام در قبال هر نقدی بیطاقت بود و حربهء سنتی تکفیر را که از حوزه آورده بود تا به آخر عمر در جماران نگاه داشت.
خمینی از دنیای تازه چیزی نمیدانست و نمیخواست که بداند. اعلامیهء حقوق بشر را نخوانده بود چه اینکه حتی یکبار هم در این باره نظری نداد. از تاریخ کشورهای دیگر و مبارزات مسالمت آمیز گاندی و نلسون ماندلا چیزکی شنیده بود و آن راه و رسم به دلش نمینشست. داستان و رمان نمیخواند، اهل سینما نبود و همان یکبار که فیلم گاو مهرجویی را دیده است یک اتفاق تاریخی محسوب میشود.
میتوان مطمئن بود که چیزی از اوپک و قیمت نفت و جهان دو قطبی و ساختار سیاسی آمریکا نمیدانست، چهاینکه یک بار به منتظری، که اصرار میکرد گروگان های آمریکایی در دوران کارتر آزاد کنند تا حزب دموکرات که با انقلاب سر سازگاری دارد بماند، گفت که از این غیبها چیزی نمیداند.
سیاست برای خمینی حفظ قدرت در دایرهء دین و فقیه و احیاناً سپردن حکومت به امام زمان بود. انگاری که ولایتِ امت، ودیعهای از آسمان رسیده بود که باید روی دست مردم میرفت تا هدیه میشد به دستان امام غایب که اتفاقاً او نیز مثل خمینی روزی از آسمان میرسید و بیاینکه هیچ چیز بداند از تاریخی که در غیبت اش گذشته، یکباره و یکسره در متن حکومت میایستاد.
اگر خمینی تبعید نمیشد و در همان قم میماند و ای بسا اعتراض هم میکرد و در خانهاش بار عام میداد تا همه بیایند و این پیر مستور را ببیند این همه واله و شیدا نداشت.
خمینی جذابیتِ نشناختن بود و آن حس غریب که آدمها به سوار اسب سفید رؤیاها دارند را بیدار میکرد، عشقِ به هیچ.
3 بهمن 1395